eitaa logo
ستاره شو7💫
752 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه یک سال پیش قدم برمی‌داشتید، الان به نتیجه رسیده بودید. هنوزم دیر نیست... اولین قدمو امروز بردار! سلام صبحـــــ🌞ـــــتون بخیر🌹🌿🌹🌿 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ 5 ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ میگن اول خبر خوب بگو و بعد خبر بد. میگه : ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ☺️ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ 😂😂😂 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
╭─━─━─• · · · ➣ 🎙 . . 💔🚶🏻‍♂• بعضے‌از گـناهـان یه‌جورےبین‌مون عادےشدن، ڪه‌تا به‌طرف‌میگۍ،چرااینکار رو انجام‌میدے !؟ میگہ: «همـہ»‌انجام‌میدن،حالابرامن‌عیبہ ... ! ! این‌خیلی‌چیزخطرناڪیہ ...!❌ به‌این‌افرادباید‌‌گفت: اون‌دنیا‌دیگہ، «همــہ» قرارنیست ‌بجای توبرن‌ جهـنم، تو خودت بایدبرے ..! 💡یادمون‌نره: خودمون‌مسئول‌‌کارهایۍڪه ‌انجام‌میدیم‌، هستیم ... پس بابهـانہ،خودمونو فریب‌ندیـم . ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
@Elteja | کانال اِلتجا29 Jesarat Be Emam Sajjad.mp3
زمان: حجم: 9.7M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت بیست و نهم: جسارت به امام سجاد ... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . کاردستی جالب پنکه دستی !😍 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
@Elteja | کانال اِلتجا30 Majlese Yazid- Sayer Vaqaye'.mp3
زمان: حجم: 15.1M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی ام: سایر وقایع مجلس یزید ... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلوا رو به محمدجواد کرد و گفت: «چون موجود تاریکی تونسته وارد باغ قرآن بشه و از هر راهی برای گمراهی تو استفاده می‌کنه. باید مراقب رفتارت باشی. حالا پاشو باید بریم سراغ مرحله‌ی دوم.» هُما گفت: «حق با سلوا است. برای مرحله‌ی دوم تمریناتت، نیاز به ابزاری داری که توی اتاقِ انتهای سالن قرار داره. برو اونجا تا ابزار آموزشت رو ببینی.» محمدجواد که برای رفتن به مرحله دوم لحظه شماری می‌کرد. سریع از جایش بلند شد و به سمت انتهای سالن دوید. سلوا و هُما و ذال هم در پشت سرش قدم برمی‌داشتند. سلوا گفت: «امیدوارم بعد از دیدن ابزار آموزش، باز هم این همه ذوق رو داشته باشه.» محمدجواد در یک قدمی در ایستاد نفس عمیقی کشید و با دستانش در را هل داد. اما پشت در چیزی جز یک انباری کوچک که پر بود از وسایل نظافت چیز دیگری قرار نداشت. محمدجواد که تمام اشتیاقش را از دست داده بود به پشت سرش نگاه کرد و رو به هما گفت: «اینجا وسیله‌ی آموزشی وجود نداره. من باید از چی استفاده کنم.» هما گفت: «اتفاقا اینجا همه چیز هست.» و به داخل انباری رفت. تی و جارو و سطلی را به دست محمدجواد داد و ادامه داد: «حالا برو و از حیاط قلعه کارت رو شروع کن.» محمدجواد باورش نمی‌شد. به سلوا نگاه کرد و گفت: «واقعاً من رو برای نظافت به اینجا آوردید؟» سلوا شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من هرگز در کار هُما دخالت نمی‌کنم.» سپس رو به ذال کرد و گفت: «بیا بریم به اتاق من، اونجا چیزهای زیادی هست که می‌تونم بهت نشون بدم.» و با هم از اتاق تمرین خارج شدند. هما با ابروهای گره خورده رو به محمدجواد کرد و گفت: «شروع کن.» محمدجواد جارو در دست از اتاق خارج شد و از پله‌ها پایین رفت. سرش را پایین انداخت و با جاروی دسته بلندی که در دست داشت شروع کرد به جارو زدن حیاط قلعه. گاهی برگهای ریخته شده بر روی زمین را به سمت راست می‌کشید و گاهی به سمت چپ. هما روی پله ایستاده بود و به حرکات محمدجواد نگاه می‌کرد. ساعت‌ها کار محمدجواد و هما همین بود تا اینکه صبر محمدجواد تمام شد. جارو را بر زمین انداخت و با عصبانیت گفت: «یعنی من با این جارو قراره موجود تاریکی رو شکست بدم؟» هُما انگار صدای محمدجواد را نشنیده بود. کتابی را آورده بود و داشت مطالعه می‌کرد. محمدجواد صدایش را بالاتر برد، اما باز هما ساکت و مشغول مطالعه‌ی کتاب بود. محمدجواد که رنگ صورتش قرمز شده بود به سمت هما رفت. کتاب را از دستش کشید و روی زمین گذاشت و گفت: «من قبلاً کلاس ژیمناستیک رفتم ببین» و شروع کرد به بازکردن پاهایش به اندازه‌ی ۱۸۰ درجه و پشتک زدن و روی دست‌ها راه رفتن. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
╭┅──────┅╮ ࿐༅📚༅࿐ چقدر رمانتیک... ╰┅──────┅🦋 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
⏰╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃💭🧠👨‍⚕️ ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ 🌱 به✌️ خودت😉 بگو...🍀 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀