#رمان
#قسمت_نود_و_نه
سلوا رو به محمدجواد کرد و گفت:
«چون موجود تاریکی تونسته وارد باغ قرآن بشه و از هر راهی برای گمراهی تو استفاده میکنه. باید مراقب رفتارت باشی. حالا پاشو باید بریم سراغ مرحلهی دوم.»
هُما گفت:
«حق با سلوا است. برای مرحلهی دوم تمریناتت، نیاز به ابزاری داری که توی اتاقِ انتهای سالن قرار داره. برو اونجا تا ابزار آموزشت رو ببینی.»
محمدجواد که برای رفتن به مرحله دوم لحظه شماری میکرد. سریع از جایش بلند شد و به سمت انتهای سالن دوید. سلوا و هُما و ذال هم در پشت سرش قدم برمیداشتند.
سلوا گفت:
«امیدوارم بعد از دیدن ابزار آموزش، باز هم این همه ذوق رو داشته باشه.»
محمدجواد در یک قدمی در ایستاد نفس عمیقی کشید و با دستانش در را هل داد. اما پشت در چیزی جز یک انباری کوچک که پر بود از وسایل نظافت چیز دیگری قرار نداشت. محمدجواد که تمام اشتیاقش را از دست داده بود به پشت سرش نگاه کرد و رو به هما گفت:
«اینجا وسیلهی آموزشی وجود نداره. من باید از چی استفاده کنم.»
هما گفت:
«اتفاقا اینجا همه چیز هست.»
و به داخل انباری رفت. تی و جارو و سطلی را به دست محمدجواد داد و ادامه داد:
«حالا برو و از حیاط قلعه کارت رو شروع کن.»
محمدجواد باورش نمیشد. به سلوا نگاه کرد و گفت:
«واقعاً من رو برای نظافت به اینجا آوردید؟»
سلوا شانههایش را بالا انداخت و گفت:
«من هرگز در کار هُما دخالت نمیکنم.»
سپس رو به ذال کرد و گفت:
«بیا بریم به اتاق من، اونجا چیزهای زیادی هست که میتونم بهت نشون بدم.»
و با هم از اتاق تمرین خارج شدند.
هما با ابروهای گره خورده رو به محمدجواد کرد و گفت: «شروع کن.»
محمدجواد جارو در دست از اتاق خارج شد و از پلهها پایین رفت. سرش را پایین انداخت و با جاروی دسته بلندی که در دست داشت شروع کرد به جارو زدن حیاط قلعه. گاهی برگهای ریخته شده بر روی زمین را به سمت راست میکشید و گاهی به سمت چپ. هما روی پله ایستاده بود و به حرکات محمدجواد نگاه میکرد. ساعتها کار محمدجواد و هما همین بود تا اینکه صبر محمدجواد تمام شد. جارو را بر زمین انداخت و با عصبانیت گفت:
«یعنی من با این جارو قراره موجود تاریکی رو شکست بدم؟»
هُما انگار صدای محمدجواد را نشنیده بود. کتابی را آورده بود و داشت مطالعه میکرد. محمدجواد صدایش را بالاتر برد، اما باز هما ساکت و مشغول مطالعهی کتاب بود. محمدجواد که رنگ صورتش قرمز شده بود به سمت هما رفت. کتاب را از دستش کشید و روی زمین گذاشت و گفت:
«من قبلاً کلاس ژیمناستیک رفتم ببین» و شروع کرد به بازکردن پاهایش به اندازهی ۱۸۰
درجه و پشتک زدن و روی دستها راه رفتن.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
چقدر رمانتیک...
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
#تمریناعتمادبنفس🌱
به✌️
خودت😉
بگو...🍀
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#بخندیم😄
والا.. میترسن کرونا بگیرن💯😂
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@E;teja | کانال اِلتجاTizer Arbaeen Masjed Sahleh.mp3
زمان:
حجم:
3.4M
🔹خوشا به حال زائرانی که ثواب قدمهایشان را نذر ظهور میکنند
و پیادهروی اربعین را از مسجد سهله آغاز...
"از سهله تا کربلا"
#مسجد_سهله
#از_سهله_تا_کربلا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا31 Khotbeye Hazrate Zeinab Dar majlese Yazid-1.mp3
زمان:
حجم:
12.7M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت سی و یکم: خطبه زینب کبری (سلاماللهعلیها) در مجلس یزید (1)
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#بازی
شخصی یک کلمه انتخاب می کند، از مخاطبین، نفر اول بازی رو شروع می کنه
به این شکل که باید از کلماتی استفاده کنید که از آخرین حرف کلمه گفته شده توسط مربی شروع شده است
یه کلمه جدیدی بشه و معنی دار: مثلا میگه هلال (برعکسش میشه لاله)
نفر بعدی باید کلمه ای با "ل" بگه که برعکسش هم معنی داشته باشه!
مثل لاک (برعکسش میشه کال)
مجری طنز خانواده خود باشید
و اطرافیان را سرگرم کنید.
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا32 Khotbeye Hazrate Zeinab Dar majlese Yazid-2.mp3
زمان:
حجم:
18.2M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت سی و دوم:
خطبه زینب کبری (سلامالللهعلیها) در مجلس یزید (2)
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
بغلواکناربعینحرمبٰاشم ..
ایجهـٰانآرا،مهربـٰانیارا،نعمتیمـٰارا؛
اَبیعبداللّٰه'(:🖐🏻✨
#حسین_جانم
#استوری
#اربعین
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#رمان
#قسمت_صد
هما نفس عمیقی کشید و به سمت جارو رفت. جارو را از زمین برداشت و به دست محمدجواد داد و با لحنی خشک و جدی گفت: «بعد از این همه کلاس رفتن هنوز اطاعت کردن و احترام به حرف مربی رو یاد نگرفتی. حالا فقط جاروت رو بزن.»
لحن هُما به قدری خشک و جدی بود که محمدجواد کمی ترسید.
محمدجواد به نفسنفس زدن افتاده بود. جارو را با خشم روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد. ساعتها گذشت تا اینکه دیگر از خشم محمدجواد خبری نبود. انگار بر روی جارو زدن تمرکز کرده بود. همهی برگ ها را در گوشهای جمع کرده بود. تقریباً کار حیاط قلعه به پایان رسیده بود. هما کتابش را در جیب بزرگش گذاشت و به سمت محمدجواد رفت. با بالهایش دستان گره خورده محمدجواد به دسته جارو را گرفت و به چشمان محمدجواد خیره شد.
هما گفت: «باید مشتهات رو محکمتر بگیری... و دستات رو محکم اما نرم و سریع حرکت بدی... باید در هر کاری تمرکز داشته باشی. هرقدر تمرکزت بیشتر باشه سریع تر و بهتر میتونی کارت رو انجام بدی.»
محمدجواد که اعضای بدنش مثل یک موم در دستان هُما نرم شده بود، تمام کارهایی را که هُما گفته بود انجام میداد .کمی بعد هُما به او گفت: «جارو رو در گوشهای بذار و دنبالم بيا.»
هما به داخل سالن تمرین برگشت و محمدجواد هم به دنبالش رفت. به داخل سالن که رسیدند، محمدجواد تازه متوجه درد شانه هایش شده بود. روی نیمکت دراز کشید و گفت:
«من باید استراحت کنم. شونهها و دستام درد میکنن.»
هُما چوب دسته بلندی را از کنار دیوار برداشت. به نیمکتی که محمدجواد روی آن دراز کشیده بود، کوبید و گفت:
«بلند شو الان وقت استراحت نیست.»
محمدجواد که از ضربهی چوب دستی به نیمکت حسابی ترسیده بود از جایش پرید. هُما بیتوجه به عکس العمل محمدجواد از نیمکت فاصله گرفت و ادامه داد:
«بیا از اینجا کارت رو شروع کن.»
روبهروی محمدجواد روی دیوار، ده تابلوی نقاشی دیده میشد که هر تابلو چند برابر قد محمدجواد بود. محمدجواد به تابلوها نزدیک شد. در هر تابلو فقط تصویری از یک پسر دیده میشد. پسری هم سن و سال محمدجواد. انگار نقاش تابلوها به عمد فضای اطراف پسرک را سیاه کشیده بود. پسرک در هر تصویر حرکتی را انجام میداد.
هُما ادامه داد:
«تک تک تابلوها رو دیدی؟ حالا سریع نگاهت را از روی تصاویر بچرخون.»
محمدجواد سرش را چرخاند. باورش نمیشد با این کار تصاویر مانند یک فیلم به هم میچسبیدن و انگار پسر داخل تصاویر جان میگرفت.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره
#کاردستی
با کاغذ رنگی کاردستی به این زیبایی درست کن😍🚀
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀