یااباعبدالله 💔🌱
.
.
بی حب ِ حسین . .
مشکلِ دل حل شدنی نیست!
.
.
.
بههردریزدهاماربعینحرم
باشم؛
اگرنشدکهبیایم،مکن
فراموشـم (:💔؛
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#دلیل_زندگی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
اربعینجوریکهنهرفتناونیکهحتمیهمعلومه
نهنرفتناونیکهاصلانمیخوادبرهمعلومه،
هیچچیزمعلومنیست . . . !♥️🪴
#اربعین
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@audio_ketabPart10_قرارگاه محمود.mp3
زمان:
حجم:
8M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 0⃣1⃣
"تولد محمد هادی، بلوغ دوباره عشق "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا34 Khotbeye Emam Sajjad Dar Sham-1.mp3
زمان:
حجم:
13.9M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت سی و چهارم:
خطبه ی امام سجاد(ع) در مسجد شام(1)
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#رمان
#قسمت_صد_و_یک
محمدجواد بارها و بارها این کار را انجام داد تا اینکه هُما با چوب دستیاش آرام به شانه محمدجواد زد و با همان جدیت همیشگیاش گفت:
«به جای این کار شروع کن به انجام حرکاتی که میبینی.»
محمدجواد روبهروی تابلوی اول ایستاد، پاهایش را اندازهی پاهای پسر داخل تصویر باز کرد و دستانش را مانند او گرفت. هُما با چوب دستی به پاهای محمدجواد زد و گفت:
«پاها کشیده تر. دستها جمع تر. مشتت رو محکم کن و...»
زمان زیادی صرف تمرین حرکات شد. محمدجواد گاهی خسته روی زمین مینشست و دوباره از ترس چوب دستی هُما از جا بلند میشد تا اینکه به تابلوی دهم رسیدند. محمدجواد با تنی خسته و بیحوصله جلوی تابلو ایستاد. سرش را بلند کرد تا حرکت پسرک را ببیند. نگاهش به نگاه پسرک گره خورد. چیزی در نگاه پسرک دیده میشد که تا آن لحظه متوجهش نشده بود. او تصویر خودش را درون چشمان پسرک میدید. چشمهایش مثل یک آینه عمل میکرد. در همین لحظه صدایی شنید. صدایی آشنا که میگفت: «بیا! با من بیا!»
محمدجواد مبهوت نگاه پسرک بود. ناگهان اطراف پسرک را آتش فراگرفت. پسرک در میان آتش میسوخت، ناله میکرد، و کمک میخواست؛ آن صدای آشنا محمدجواد را به داخل تابلو میخواند. محمدجواد دستش را به سمت دستان پسرک دراز کرد. گزگز سوختن را در نوک انگشتانش حس میکرد، اما نمیتوانست دستش را عقب بکشد. قدمی به سمت تابلو برداشت.
ناگهان هُما با چوب دستیاش تابلو را بر زمین انداخت و شکست. محمدجواد تازه به خودش آمد. نوک انگشتانش سوخته بود.
هُما گفت:
«حالت خوبه؟ توی تابلو چی دیدی؟ توی چند لحظه آتیش از دل تابلو بیرون اومد و داشت تو رو با خودش میبرد.»
محمدجواد که هنوز گیج به نظر میرسید گفت:
«صدای ناله میشنیدم. کسی ازم کمک میخواست و صدای آشنایی که میگفت با من بیا! با من بیا! و پسری که توی آتیش میسوخت.»
بعد انگار جرقهای در ذهنش زده باشند، رو به هُما کرد و پرسید: «اون پسر کیه؟»
هُما سکوت کرد و به سمت تکههای باقیمانده تابلو رفت. در همین لحظه ذال و سلوا وارد سالن شدند. در دستان ذال مقداری خوراکی بود. ذال با دیدن دستان سوخته محمدجواد ظرف خوراکی را زمین گذاشت و به سمت محمدجواد دوید. سلوا رو به محمدجواد کرد و گفت:
«اون بهترین شاگرد هُما بود. کسی که در کمترین زمان ممکن دورهی آموزشیش رو تموم کرد. صاحب تیروکمان نِلین شد و به جنگ با موجود تاریکی رفت.»
محمدجواد پرسید:
«بعد چی شد؟ موجود تاریکی رو شکست داد؟»
سلوا گفت:
«نه، در لحظه آخر،خناس یکی از یاران تاریکی به سراغش اومد و چیزی رو در گوشش گفت. من نمیدونم چی گفت که باعث شد پسرک دست از جنگ بکشه و به یاران تاریکی ملحق شه.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#انگیزشی
بچهها😎
باید☺️
از دیروزتون✨
بهتر💯
باشید🌿
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
چےباهاشمیبینی
وجسٺوجومےکنے...☝️🏻
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
مرا در آغوش بگیر از زمینیها بُریدم (:
- حسینعلیهالسلام -
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀