eitaa logo
ستاره شو7💫
721 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه سال 1351 ـ تهران دكتر نگاهي به آزمايش‌هاي بچه كرد. چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: «مننژيت مغزي». بچه‌تان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود. تب بالا و تشنج و گريه‌هاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود. كودك را بستري كردند. بعد از بيست‌وچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايش‌هاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج مي‌شود. شما رضايت‌نامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم. ادامه دارد . . . ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
زندگینامه #شهید_محمد_معماریان #قسمت_اول سال 1351 ـ تهران دكتر نگاهي به آزمايش‌هاي بچه كرد. چند ب
قسمت دوم دكتر هم با برخورد تند و توهين‌آميز پرونده را برداشت و مطالبي پايين آن نوشت تا ديگر هيچ بيمارستاني اين بيمار را قبول نكند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدايي كه اين مريضي را به بچه من داده، خودش مي‌تواند خوبش كند. خدا مي‌داند كه من نمي‌توانم بچه فلج را نگهداري كنم و كودكش را بغل كرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبه‌روز خراب‌تر مي‌شد. حالا ديگر چشمانش بسته نمي‌شد. يك قطره آب هم نمي‌خورد. دست و پايش كاملاً خشك و بي‌حركت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود كه يك آينه گذاشته بود مقابل دهان كودكش تا بفهمد كه نفس مي‌كشد يا نه. ديگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه مي‌گشت تا به او پناه ببرد. از همه‌جا بريده بود. كودكش را بغل كرد و پله‌ها را بالا رفت و روي بام نشست. كودك را مقابل خودش خواباند. دو ركعت نماز با همان دل شكسته و حال پريشان خواند و هزار بار ذكري گفت كه فرج را برايش هديه آورد: صلي الله عليك يا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: يا رسول الله، اگر كودكم، محمدم، قابل است كه بماند شما شفايش بدهيد و اگر هم نه، اين طفل را از اين زجري كه مي‌كشد راحت كنيد. مادر براي لحظاتي خواب چشمانش را گرفت. سوار سفيدپوشي را ديد كه آمد و.... ادامه دارد . .. اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت دوم دكتر هم با برخورد تند و توهين‌آميز پرونده را برداشت و مطال
قسمت_سوم وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد، مي‌دانست كه اتفاقي مي‌افتد. چشمش به ساعت بود. يكي ـ دو ساعت نگذشته بود كه محمد آرام آرام پلك زد. سرش را چرخاند. دست و پايش را تكان داد و با نگاهش مادر را جستجو كرد. مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بيا بغل مادر. مي‌آيي محمدجان. محمد روي دو زانو تكيه كرد و خم شد و آهسته كمر راست كرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشكي محمد را برداشت، او را بغل كرد و رفت بيمارستان پيش همان دكتر و.... ادامه دارد... اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت_سوم وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد،
قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنب‌وجوش كه براي خودش همه كاري مي‌كرد، اما اهل بدي كردن نبود. دوران كودكي او تا نوجواني‌اش هم‌زمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردن‌هاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را مي‌شنيد بازي‌اش را رها مي‌كرد، وضو مي‌گرفت و به نماز مي‌ايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند. مي‌گفت: بايد بيدارم كنيد. اگر يك روز دير صدايش مي‌كردند مي‌زد زير گريه و مي‌گفت: چرا اين‌قدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درمي‌آيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه. ادامه دارد … اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنب‌وجوش
قسمت_پنجم حالا محمد يك دل‌مشغولي مهم‌تر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام مي‌شد، مي‌رفت مسجد و پايگاه. بزرگ‌ترها هم به او محبت خاص پيدا كرده بودند. هر وقت مي‌رفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان مي‌بردند و اين باعث مي‌شد كه جسم و روح محمد روزبه‌روز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست مي‌كردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمنده‌ها درست كند، عراقي‌ها بمب‌بارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و ديدن‌ها و شنيدن‌ها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نمي‌شد محمد را در شهر نگه‌داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. مي‌رفت و مي‌آمد. . . ادامه دارد.. اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂