eitaa logo
سیاست زده
581 دنبال‌کننده
609 عکس
606 ویدیو
6 فایل
از پشت پرده سیاست چه می دانید؟ https://eitaa.com/joinchat/603848713C9e7c97c3a9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ســوم صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم... وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم! تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد... سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هنز فری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!! بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم هایم را بلند تر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم... گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلے رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهــارم لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود... دستش را روبه روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت: -خوبی؟؟؟ به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم: -خوبم... گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت: -گوشیت. دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم : -ممنون. خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم. دستش را پس زدم و گفتم: -ممنون خودم بلند می شم. ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم: -متشکرم! بعد هم آرام آرام ازش دور شدم... چقدر آن دختر عجیب بود!! نگاهش تا عمق وجود من را خورد! دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم: دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده... به موسسه رسیدم و داخل شدم... کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم: -ببخشید آقا...برای استخدام اومدم... نگاهی به من انداخت و گفت: -استخدام نداریم. ابروهایم را بالا انداختم وگفتم: -ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین... دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشیدو گفت: -اسمتون؟؟ -نفیسه منصوری. -لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم. -ممنون. روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پنجم روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود...با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید...محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟ -شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -چی!!!؟بایگانی؟؟؟برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!! جلوی در ایستادم،به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم... فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری! برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدید تر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم... دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شــشــم صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من... از طرفی دل دل می کردم که زود تر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم... بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری... خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم... آدم های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم... مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم... حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد... بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم. از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوام را بالا دادم و رفتم سمت صندوق... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت هــفـــتـــم رفتم سمت صندوق... آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد... ابرو هایم به حالت عادی برگشت... لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت... چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شدو گفت: -اگر چادرم نباشه سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم صدف منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشکی روی لب هاش منو کفری می کرد... گفت: -نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه... لبخندی زدم و گفتم: -موفق باشی... چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت: -همچنین... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت هــشــتـــم ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد... پشت خط...یلدا... من_جونم؟؟ یلدا_سلام دوست جون چطوری؟ -قربونت تو خوبی؟ -منم خوبم.وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟ -اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده! -پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت. -با کی؟؟ -با فرشید. -باشه فعلا خداحافظ. یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سرو گوشش میجنبه... فرشید هم دوست یلداست... یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23... لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم. یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره... با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده... سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد... دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم... من_حالا کجا می ریم؟؟؟ یلدا_بریم یه رستوران چند وقته باهم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود... خندیدم و گفتم: -ایول ایول... تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم... وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم... من_یلدا؟؟؟ -جونم؟؟ -اینجایی که تازگیا برای کار میرم.یه دختر چادری هست خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زدو گفت: -چادری؟؟ با جدیت گفتم: -نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن. -نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟ -نه یلدا جدی میگم!!!خیلی عجییه... -آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟ فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد... چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم: -سلام!!! یلدا از جایش بلند شد و گفت: -اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن... بعد روکرد به هردویمان و گفت: -نفیسه پیمان...پیمان نفیسه... ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم: -چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست! یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت: -نفیسه...چی داری میگی...!!! سرم را پایین انداختم و گفتم: -خداحافظ... بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم... اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت... نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست... وای خدای من...چشم شده!!! پیامکی از یلدا به من رسید... -فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده... گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت یـــازدهـــم راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این شهید دردو دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!!با یه مرده؟؟؟؟!!! -شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست... -یعنی چی شهدا زنده اند؟ -آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های مارو میشنون اونا مارو میبینن...اونا کمکمون میکنن... -مگه میشه!!!! -امتحان کن... برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد... به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!!شهدا؟! نمیدانم چرا...ولی دلم شکست... از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره... رو کردم به آن دختر چادری و گفتم: -ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟ لبخندی زدو گفت: -روشنک صدام کن. -روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری... -ممنون عزیزم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده! -عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد...و حاجتشو میگیره... -امیدوارم جواب بده! ادامه دارد.... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت دوازدهــــم بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به گفت: -عزیزم...این هدیه ی من به تو... من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم: -ای وای!!!این چیه؟؟؟ با همان لبخند همیشگی اش گفت: -قابل تورو نداره... -وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!! خندید و گفت: -امیدوارم که دوستش داشته باشی... -عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه... با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد... ادامه ی راه را طی کردیم... ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم! تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم، یک کادوی کوچک و جمع و جور... مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم... بهش خیره شدم! این چیه دیگه!!! برش داشتم... آهان!!!فهمیدم!!! در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوام هنوز هم بالا بود... نگاهی به به کادو کردم... یک جفت ساق دست مشکی و زیبا... وای خدای من باورم نمیشه!! در کمال آرامش از روز اول تا حالا... چطور ممکنه... ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم... چقدر به دستانم می آید... نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم! بعد هم لباس هایم را عوض کردم... ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم! کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم... عمیق در فکرم... نمیدانم سرنوشتم چیست... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ســیـــزدهــــم با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم... داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود... من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی... آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود... مشغول کارم شدم... نمیدانم سرنوشت من چیست... روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش... و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم! جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است... نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم... در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود! تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود! گوشی ام روی میز به لرزه در آمد... برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود... سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت... نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست... یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است... گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم... بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم... بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ... من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم... -إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی... -سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم... گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم: -إ ...پیام دادی؟شرمنده ... -دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟ -إم...آره آره خوبم... لبخندی زد و گفت: -خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت... لبخندی زدم و گفتم: -میبینمت... ادامه دارد.... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهـــاردهــــم روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت: -خوبی؟! لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم. -حالت خوبه؟؟؟ -آره خوبم! دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم... دستم را روی دستگیره فشار دادم. در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم... آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم... پلک نمی زدم... -من کیستم! این دوراهی زندگی چیست! مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم... اشک هایم سرازیر شد... گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم! دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند! ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم... قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم: -إهم... روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت: -سلام خانمی خسته نباشی. پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم: -ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم. لبخندی زدو گفت: -ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت. لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست... مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست... پس چرا هیچ چیز نگفت؟! حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد... سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت: -خوبی؟! یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم: -ببخشید من یکم خستم. دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم... ادامه دارد.... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پـــانـــزدهــــم جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد... من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم! دوست دارم...همه چیزش را! خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی... "حجابش را" از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم... فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد... پرده را کنار زدم... پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام... به سرنوشتم... ادامه دارد.... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شــانـــزدهــــم امروز روز تعطیل کاری منه... اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم! لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم. کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم... نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم... طبق معمول هنز فری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم... دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم... به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم... چشم هایم را بستم... چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم... غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم! -باید چیکار کنم... چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم. متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم! چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هنز فری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم: -بله خانم؟؟!! -ببخشید...ولی اون پسر هایی که دور تر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم... اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم... ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم... ادامه دارد.... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌