سجادهاش را پهن میکرد
وسط اتاق و نمازش را شروع میکرد!
سورنا و شبنم چهار دست و پا و تاتیکنان میآمدند سراغش و یکی #مهر را میگرفت و یکی #تسبیح را!
گاهی هم دعوایشان میشد و #جیغ شان درمی آمد!
من از #آشپزخانه میدویدم و مهر را میگرفتم و میگذاشتم جلوی منصور که میخواست #سجده برود!
بعضی وقتها هم مهر را پرت کرده بودند اطراف و باید میگشتم دنبالش!
یک بار با #عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد گفتم:
منصور جان!
مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟
خب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم!
ادامه داستان در .......👇👇👇👇
♻️ به کانال تیتر ناب بپیوندین :
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🆔 @titr_nab