eitaa logo
سیاست زده
600 دنبال‌کننده
609 عکس
606 ویدیو
6 فایل
از پشت پرده سیاست چه می دانید؟ https://eitaa.com/joinchat/603848713C9e7c97c3a9
مشاهده در ایتا
دانلود
باز باران با ترانه با نوایی از خراسان میخورَد بر بامِ قلبم السلام ای شاه خوبان اشکبار شوق یارم بیقرارِ بیقرارم خانهء موسی بن جعفر شد گل افشان از حضورش چشم نجمه گشته روشن از فروغ فوق نورش باز آمد نوبهاری بر زمین از لطف یزدان نسل هفتم را خدا زد گوییا بر نام ایران شد خراسان کوی جانان از شمیم و عطر قرآن باقدوم مهربانی خاک ما شد آسمانی در خراسان چون حرم زد خانه نه بیت الکرم زد سایه گستر شد به خاکم عشق او راسینه چاکم حاجی سلطان طوسم زائرش را پای بوسم تا قدم را در سرایِ ضامن آهو کشیدم بی هوا بین حریمش نعرهء یا هو کشیدم مست گشتم روبرویِ گنبد و صحن امامم بستم احرامی که گفتم زائر بیت الحرامم شکر میدارم خدارا زائرم کوی رضا را سر به سجده دیدم آنجا خیل شاهان و گدا را گر مهیا نیست من را طاق و فرش کعبه بوسم حاجی سلطان عشقم خادم دربار طوسم دیدم آن نقاره خانه نغمه ای از او گرفته دم ز سلطان خراسان ضامنِ آهو گرفته جمله شاهان و فقیران همرهِ نقّاره داران از سرِ شب دم گرفته تا به وقتِ بامدادان یا رضا جان یا رضا جان یا رضا جان یا رضا جان 🍃🌸 🌞🍃🌞🍃🌞🍃🌞🍃🌞🍃 پیشاپیش میلاد با سعادت امام رضا (ع) بر تمام مسلمانان مبارک باد پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
» #حدیـــث‌امــروز ‌‌❤️ قــاݪ امام رضـا (؏) : ✍ بهــترین دارایـۍ انــسان انـدوخته‌هاۍ #صدقه اسـت 🌸مــیݪاد شَـمــسُ اݪـشُّـموس #امام‌رضاعݪیه‌اݪسݪام مُبارک🌸 پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
☘🌷☘🌷☘🌷☘ ☘🌷 ☘ 🌺 از امیر مؤمنان(علیه السلام) نقل شده که فرمود: «همراه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) به حضور رسول خدا شرفیاب شدیم، در حالی که او به شدت گریه می کرد. گفتم: پدر و مادرم به فدایت چه چیزی شما را گریان ساخته است؟ 🌺 فرمود : شبی که مرا به معراج بردند، زنانی از امتم را در عذابی سخت و وضعی بد دیدم که از شدت عذابشان گریستم. (به دليل طولاني بودن روايت ما در اينجا به سه مورد از عذاب اشاره مي كنيم.) 😱😭 پيامبر گرامي اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: زني را ديدم كه به موهاي خود آويخته شده بود و مغز سر او در اثر حرارت و گرمي آتش به جوش آمده بود . او زني بود كه موهاي خود را از نامحرم نمي پوشانيد . ... زني را ديدم كه گوشت بدن خودرا مي خورد و آتش از زير او شعله مي كشيد . او زني بود كه براي غير شوهر زينت مي كرد . ... زني را ديدم كه در تنوري از آتش به پاهاي خود آويخته شده بود ( و سر او آويزان بود ) او زني بود بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مي رفت .» ✅ منبع: (شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا(ع)، ج2، ص 9-11) ==================== ❓ سوال: محدوده واجب پوشش کدام است؟ ✅ پاسخ: تمام به استثنای و ها تا و باید از پوشانده شود؛ به شرطی که دست و صورت و نداشته باشد و گرنه باید قسمت آرایش شده یا زینت دار را هم از نامحرم پوشاند. نکته 1⃣ رعایت محدوده واجب پوشش در مقابل نامحرم واجب است؛ چه نامحرم مسلمان باشد یا غیر مسلمان و چه در کشور اسلامی باشد یا کشور غیر اسلامی. نکته 2⃣ رعایت حجاب، بیش از محدوده واجب آن مستحب است، ولی در صورتی که پوشیده نبودن صورت و کف و روی دست ها موجب مفسده باشد[برای مثال: آرایش داشته باشد.] پوشاندن این مواضع نیز واجب است. —------------ ✅ پی نوشت :⬇️ »> برگرفته از کتاب «احکام مصور پوشش بانوان»، اطلس تاریخ شیعه، 1391. پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
🔆✨🌺رمان🌺✨🔆 🌿 نام : دو راهی 🌿 موضوع : مذهبی - شهدایی 🌿ساعت ارسال14 و21 🔆✨🌺✨🔆 جهت عضویت و مطالعه‌ی این داستان زیبا، شناسه زیر را لمس کنید. پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت اول صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم. پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد.از ماشین پیاده شدم. هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ. کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن. هنزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هنزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم. با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم... قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم. از خیابان رد شدم،چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود. جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم. به کوچه که رسیدم داخل شدم. دلم کمی آرام تر شد. آهنگ را عوض کردم،آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب... جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم... مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد: -چه عجب!چرا انقدر دیر اومدی. -مامان درو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!! در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت درو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هنز فری ام را گذاشتم جای اولش پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد. پلک هایم را روی هم زدم و گفتم: -سلام. مادر با نگاه عجیبی گفت: -علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی. نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه.و گفتم: -حالا اونقدم دیر نشده. مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت. من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت دوم یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتو ام را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم... تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم... مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد...گفت: -دختر باز تو اومدی خونه!!!بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟ بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم! مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت... چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم! زندگیم یک نواخت شده! دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد! دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم... روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم... اوه خدای من!! اصلا یادم نبود... صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم... بعد چند بوق گوشی را برداشت: -بله؟ -سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم. -سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟ -شرمنده! -نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم! -ممنونم... -خدانگهدار. یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق رفتم بیرون... . مادر که چشمش خورد من به گفت: -دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!!نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری! -مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!! مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند! باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت ســوم صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم... وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم! تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد... سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هنز فری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!! بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم هایم را بلند تر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم... گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلے رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهــارم لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود... دستش را روبه روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت: -خوبی؟؟؟ به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم: -خوبم... گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت: -گوشیت. دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم : -ممنون. خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم. دستش را پس زدم و گفتم: -ممنون خودم بلند می شم. ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم: -متشکرم! بعد هم آرام آرام ازش دور شدم... چقدر آن دختر عجیب بود!! نگاهش تا عمق وجود من را خورد! دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم: دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده... به موسسه رسیدم و داخل شدم... کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم: -ببخشید آقا...برای استخدام اومدم... نگاهی به من انداخت و گفت: -استخدام نداریم. ابروهایم را بالا انداختم وگفتم: -ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین... دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشیدو گفت: -اسمتون؟؟ -نفیسه منصوری. -لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم. -ممنون. روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
💎🌼🌲💎🌼🌲💎 🍃🌺پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آلہ): ‌ 💕اگر اسرافيل و جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان حامل عرش و من، همگى با هم براى تو دعا كنيم، جز با زنى كه برايت نوشته و مقدّر شده است نخواهى كرد. 💍 ‌ 📚 كنز العمّال: ۵۰۱ پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
🔆☀🔆☀🔆☀ 📢👈 رعایت ✅👈 آیات عظام بهجت، صافی، خویی، زنجانی، وحید، گلپایگانی، تبریزی، نوری، اراکی : رعایت مد و الضالین در قرائت سوره حمد در نماز واجب است. ✅👈 آیات عظام امام خمینی ره، خامنه ای، مکارم، مظاهری، فاضل، سبحانی: رعایت مد والضالین در قرائت سوره حمد در نماز واجب نیست بلکه اگر طوری بخواند که بگویند عربی صحیح است ، کفایت می کند. ✅👈 آیت الله سیستانی: در مثل «ولا الضالين» كه تحفّظ بر تشديد و الف توقّف بر مقداري مدّ دارد، بايد به همان مقدار الف را مدّ بدهد. 📚 توضیح المسائل 16 مرجع مسئله 1003واجوبه م 465 پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پنجم روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود...با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید...محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟ -شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -چی!!!؟بایگانی؟؟؟برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!! جلوی در ایستادم،به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم... فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری! برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدید تر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم... دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شــشــم صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من... از طرفی دل دل می کردم که زود تر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم... بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری... خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم... آدم های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم... مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم... حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد... بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم. از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوام را بالا دادم و رفتم سمت صندوق... ادامه دارد... پرسش و پاسخ جوانان @porsesh_javanan 💌کپی وانتشارمطالب این کانال با ذکر منبع بلا مانع است 💌