eitaa logo
121 دنبال‌کننده
29 عکس
18 ویدیو
0 فایل
نوشته های سیدمحمد زین العابدین/ طلبه عصر اقامه ارتباط با بنده: @zainolabedin
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 😔 💠 تازه شیفت ما شروع شده بود. مثل همیشه اول با پرستارها سلام و احوال پرسی کردم. سرپرستار تا چشمش به من افتاد، گفت: ببخشید آقای جهادی! میشود کارهای مرخصی خانم تخت ٨ را انجام بدید؟ ایشان مرخص شدند اما بچه هايش برای ترخیص او نمیآیند! شماره ای را از پرونده اش پیدا کردم. -الو... سلام آقا -سلام، بفرمایید. -ببخشید آقا شما چه نسبتی با خانمِ ... دارید؟ -پسرش هستم. امرتان؟ -من از تماس میگیرم. مادرتان با وجود سن و سال بالايش الحمدلله کرونا را شکست دادند!🙂 -بله آقا میدانم! ولی ما هوش و حواس درست و حسابی ندارد!! بگذارید همانجا بماند! -آقا ببخشید فرمودید ایشان مادرتان هستند؟😔 -بله ولی چند وقت است که اعصاب برايمان نگذاشته! مشکل روانی دارد. ✍️ 😊 💠 داشتم میرفتم سمت بخش. طبق معمول بايد از كنار نگهبان دم در ورودى بيمارستان عبور ميكردم. سرم پايين بود. چند قدم از نگهبان فاصله گرفتم كه صدايش آمد: حاجآقا آخرش هم نیامدی تا سؤالاتم را از شما بپرسم.😕 دوست داشتم بروم تا حال بيماران را بپرسم. با بعضى از آنها رفیق شده بودم. ولی حیا کردم باز هم جواب رد به نگهبان بدهم. از همه چیز پرسید. درباره سختیهای کارش گفت. همینطور که صحبت میکردیم... ادامه خاطره ⬇️ 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
ادامه خاطره 👇 ⬅️ همینطور که صحبت میکردیم، دو آقای میانسال پریدند وسط حرفمان. با گُل و شیرینی آمده بودند. یکی از آنها نفس زنان گفت: ببخشید آقا! پدرمان مرخص شده، کجا باید برویم؟ فامیلی آنها را پرسیدم. را گرفتم. سر تخت پدرشان رفتم. قبل از من یکی از طلبه ها وسایلش را جمع کرده و سوار ويلچر كرده بود. از او خواهش کردم که بنده ایشان را به فرزندانش بسپارم تا لذت دیدار آن دو پسر با پدر نصیبم شود. آرام به من گفت: این پدرمان دارد و شايد فرزندانش را هم نشناسد! سوار آسانسور شدیم. باید به همکف میرفتیم. درب آسانسور که باز شد، نگاه دو فرزند به پدر افتاد. یکی از آنها ایستاد و با چشمانی گریان، آمدن پدر را تماشا میکرد. دومی دوان دوان آمد به طرفمان. آرام و قرار نداشت. گل را به پدرش داد. تشکر کرد و پدر را برد. نگهبان گفت: وقتی كه رفتی، اینها زنگ زدند به خانه؛ گفتند پدر را تا ربع ساعت دیگر میرسانیم. آنطور که فهمیدم همه جمع شدند خانهٔ پدرشان و یک جشن درست و حسابی برای او گرفته اند. !👏 🔸٢٤: و از سر مهربانى، بالِ فروتنى بر آنان بگستر. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
✍️ 💠 از که به سمت حرکت کنید، پس از ۱۶۰ کیلومتر به میرسید. سردشت مرکز بشاگرد است. 🔹 شب را در دفتر آنجا خوابیدم. ساعت۹:۳۰ احمد زنگ زد: -با حاجی مؤمنی از راه افتادیم. نيم ساعت ديگه آماده باشيد. با ماشین کمیته آمدند. حاجی مثل همیشه با عمامه ای مرتّب و تمیز جلو نشسته بود. دکمه های قبایش همانند بیشتر اوقات باز بود. به روستای رسیدیم. حاجی گفت اول بریم ببینیم ساخت مدرسه به کجا رسیده؟ خدا قوّتی به بنّا و کارگران گفت. خیلی خوشحال شدند. کارشان را رها کردند، گرد حاجی جمع شدند. بعضی کارها بررسی و بعضی تعیین تکلیف شد. از آنجا رفتیم سراغ روستاهای دیگر. قرار بود روستای هم برویم. سه ساعت در این روستا بودیم. عمده وقتمان صرف صحبت با يكی از های روستا در مورد برنامه های فرهنگی شد. 🔹 اگر میخواهیم به شب نخوریم باید کم کم برگردیم. تا خمینی شهر یک ساعت و نیم در راه خواهیم بود. خمینی شهر بیشترین مرکزیت را در بشاگرد دارد. دفتر حاجی هم آنجاست. نزدیک غروب رسیدیم خمینی شهر. نماز مغرب را خواندیم. اندکی بعد شام خوردیم. تا حدود ساعت یک بیدار بودم تا برای کارهایم از اینترنت استفاده کنم. میخواستم بخوابم، ناگاه متوجه شدم حاجی بیدار است. داشت کارهای عقب مانده را راست و ریس میکرد. سفیدی چشمانش سرخ شده بود. صبح تلافی شب را درآوردم و حسابی خوابیدم. احمد بیدارم کرد: ادامه داستان ⬇️ 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
ادامه داستان 👇 ⬅️ -زود پاشو بریم. جلسه حاجی تا چند دقیقه دیگر تمام میشود. باید سریع برویم سردشت. -مگر حاجی سردشت است؟ 😮 -آره بابا! بعد از نماز صبح میرود سراغ کارهایش. حالا دیگر کنجکاو شده بودم. در راه احمد در مورد حاجی برایم میگفت. 🔹 ۲۵ سال است حاجآقای خودش را وقف بشاگرد کرده. همان اوایلِ حضور در خمینی شهر مدرسه دخترانه ای تأسیس شد. دو ماه از سال تحصیلی میگذشت؛ اما یک نفر هم نیامده بود. حاجی مؤمنی با ماشین امداد رفت روستاهای اطراف. با خانواده ها صحبت میکرد تا راضی شوند دخترشان را به مدرسه بفرستند. آذرماه آن سال ۴۰نفر ثبتنام کردند. براى اطمينان خانواده ها حاجآقا خودش با آنها رفت و آمد ميكرد! بالأخره ایشان شده بود راننده سرویس دانش آموزان دختر! 🔹 سال ۷۵ اولین طلبه ها از اینجا شروع به تحصیل کردند. همه دروسشان را حاجی تدریس میکرد! حالا بعد از ٢٥ سال بشاگرد ۴۰۰ طلبه دارد. بعضی از همان دانش آموزان مسئولیتهای استانی گرفته اند. بيشتر بشاگرد، بشاگردی شده اند. 📌 پ.ن: خدا حفظ کند حاجآقای مؤمنی را. و رحمت خدا بر حاج عبدالله والی. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
✍️ حاج عباس 💠 حوالی ظهر رسیدیم شهرستان از توابع . یکی از رفقای مؤسسه پیشنهاد داد برویم مغازه صنایع دستی بشاگرد. به تازگی آن را اجاره کرده بودند. 🔹 هوا گرم و شرجی بود 😓. وارد مغازه شدیم. حاج عباس در حال چیدن اجناس بود. متوجه حضور ما شد، کارش را رها کرد. سلام و احوالپرسی کردیم 🤝. قفسه های سمت راست خالی بود. بیشتر قفسه های سمت چپ پر شده بود. ، ، و چند چیز دیگر. با کمک یک کولر سفارش دادند. 🔹 از حاج عباس سؤال کردم: چطور شد که وارد این کار شدی؟ گفت: از ۱۹ سال پیش که وارد بشاگرد شدم، مشکلات منطقه دغدغه ام شده بود. مانع اصلی ام در کار فرهنگی، مسائل بود 💰. سال ٩٥ با مشورت حاج آقای (از مؤسسین حوزه علمیه بشاگرد و مسئول فعلی آنجا) با کمک والدینم کار را شروع کردیم. از چشم انداز ۵ساله اش گفت. طبق آن تا سال ۱۴۰۱ باید ۸۰۰نفر از منطقه بشاگرد وارد بازار کار شوند. میگفت فعلا ۲۰۰نفر وارد این کار شده اند؛ اما امیدوارم با دو جایی که در و برای فروش محصولات هماهنگ کرده ایم از چشم اندازمان عقب نمانیم. 🔹 حالا هر هفته خیلیها منتظرند حاج عباس با بیاید و صنایع دستی آنها را تحویل بگیرد. مناطق صعب العبور را با موتور میرود. از او پرسیدم: چه شد از وارد کار اقتصادی شدی؟ گفت: آرزو دارم کسی جای من بیاید و برگردم سراغ کار اصلی خودم؛ اما وظیفه ام فعلا همین است. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBlkbjcJ8bj/?igshid=
💓 ازدواج در با آسیبهای جدی روبرو بود. ازدواج شده بود هفت خان رستم برای جوانان مهربان بشاگردی. هزینه های سنگین مانع بود تا جوانان در عنفوان جوانی طعم زندگی مشترک را بچشند. 💓 سه سال قبل طرحی شروع شد به نام . هر سال در خود را وقف این کار میکنیم. هزينه کمی از زوجها میگیریم، بقیه اش را گروه جهادی ما هدیه میدهد. اما شرطش برگزاری مراسمی است مشترک. این مراسم را هم ما برگزار میکنیم. 💓 امسال هم ۲۰۰ آماده کرده ایم. البته مراسممان را عوض کرده. آسمان پر ستاره بشاگرد را نورافشانی میکنیم تا به مدد ع از روز عروسیشان خاطره خوشی بماند. با رعایت مولودی برگزار میکنیم. پک کتاب زندگی (شامل ۷ عدد کتاب) و هدیه ویژه فرش امام رضا ع به همراه عکس سردار دلها بخشی از بسته فرهنگی ما است. لوحی با عنوان عهدنامه زندگی تقدیمشان میگردد. مهمان ویژه امسال دكتر است. همه اینها در صورتی است که سر وقت بشاگرد باشیم. 🔹 بلیتهایمان چهارشبنه ۱۵ مرداد ۹۹ ساعت ۵:۳۰ صبح به سمت تهیه شده بود. من و دو نفر دیگر (که یکیشان مسئول ازدواج آسان بود) ساعت ۱۰ شب از راهی شدیم. در زیرزمین خانه ای نزدیک فرودگاه خوابیدیم. 🔹 میدانستم باید گوشیم را ساعت ۴ در حالت هشدار بگذارم ولی به دلم آمد حتما دو نفرِ همراهم این کار را کرده اند. غافل از اینکه آنها هم همینطور فکر کرده بودند. ساعت از ۴:۳۰ گذشته ولی ما هنوز خواب بودیم. ۵ نفر از دوستانمان در فرودگاه منتظر ما بودند. پشت سر هم به ما زنگ میزدند اما در زیرزمین، آنتن نبود. بالأخره ساعت ۵ مسئولمان بیدار شد و بیدارمان کرد. با پریشانی و استرس سوار ماشین شدیم. در خیابانهای خلوت حاجی گازش را گرفته بود. وقتی ماشین را پارک کردیم، بارها را برداشتیم و دوان دوان به سمت ترمینال ۴ حرکت کردیم. دوستانمان آمدند. یکی بارهایمان را برد. یکی کارتهای شناسایی را رساند کانتری که قرار بود تا چند ثانیه دیگر بسته شود! من تند تند نفس میزدم. بازوهایم را ماساژ میدادم که صدا آمد: بدو سید! هنوز نماز صبح نخواندیم! الله اکبر نماز را که گفتیم از بلندگوهای فرودگاه ناممان را خواندند. از بیدار شدن تا سوار شدن ۴۵ دقیقه بیشتر طول نکشید. باورم نمیشد. 🔹 روی صندلی هواپیما تکیه دادم. خدا را شکر کردم که از این سفر جا نماندم. 📌 پ.ن: إِلَهِی فَلَا تَحْرِمْنِی خَیرَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولَى لِقِلَّةِ شُکرِی/ صحيفه سجاديه، دعای ٥١ https://www.instagram.com/p/CDhG3uMJ9_C/?igshid=1drv2vrx2npkm 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
✍ هشدار مبایل در جاده • 🔹 ساعت ٩ صبح رسيديم . قرار بود بعداز صبحانه با سه تا ماشين برويم . تا آنجا سه ساعت راه بود. به گفته خود بشاگردیها این سه ساعت اندازه هزار کیلومتر خسته کننده است. جاده پیچ در پیچِ ناهموار و پر از دست انداز. من اولين نفر سوار ماشين احمد شدم. به گمانم ماشینش بهتر آمد. خود احمد هم شوخ طبع است. سمند سفید مدل ۹۸ که فقط ۱۰هزارتا کار کرده. از همان اول چراغ بنزین روشن بود. احمد کولر زد و گفت: نگران نباشید، من ۲۰ سال است که در این جاده رفت و آمد میکنم. پمپ بنزین نزدیک است. هر سه ماشین به سمت خمینی شهر راه افتاد. 🌹 🔹 یک کیلومتر مانده به پمپ بنزین، ماشینمان پت پت کرد و خاموش شد. هوا شاید بیش از ۵۰ درجه بود. رطوبت هوا نفس کشیدن را دشوار میکرد. یکی از دوستانی که اصلا ماسکش را در نمیآورد مجبور شد از زدنش صرف نظر کند. آبِ خوردن هم تمام شده بود. یکی از آن دو ماشین برايمان ۴ لیتر بنزین آورد. سومی هم منتظر نماند و رفت. بعد از پر کردن باک، باز ماشین روشن نشد! 😞 🔹 یکی از بچه ها مهندس مکانیک بود. زنگ زد به دوستش. آخرش گفت پمپ سوخته! 😞 🔹 احمد و سید اكبر (راننده ماشین دوم) برگشتند سمت میناب تا پمپ بخرند و يك مکانیک با خود بیاورند. من با اینکه زیر سایه درختی بودم، حس کردم دیگر طاقت ایستادن ندارم. نشستم و به یکی گفتم برو هر طور شده لا اقل آب پیدا کن تا جان بگیرم. مبایلم را در آوردم. دیدم از شدت گرما هشدارش روشن است! 🤭 🔹 چند ثانیه بعد احمد و سید برگشتند. سید، خندان بود. گفتیم چرا برگشتی؟ گفت: فکر کنم فهمیدم. ماشین سمند اینطوری است که اگر کج ایستاده باشد و بنزین هم کم باشد، بنزین به پمپش نمیرسد. 🙂 🔹 تصمیم گرفتیم ماشین را با هل دادن ببریم آن سمت خیابان. جایی که ماشین صاف بایستد. 🌹 🔹 سید درست تشخیص داده بود. ماشین روشن شد. پس از یک ساعت معطلی راه افتادیم. ❤ 📌 پ.ن: وقتی به احمد گفتم، پس چه شد این همه تجربه که در این جاده داشتی؟ گفت: غرور؛ خدایا مرا ببخش! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CDlmhVAgmjQ/?igshid=l0d5hn7apog9
حرف راست را از دهان بچه بشنوید! • قبا، عبا و عمامه را داخل باکس گذاشتیم. سوار موتور شدیم. ساعت ۸ رسیدیم علیه السلام . آنجا یک به فرزندان اختصاص داشت. با مسئول هماهنگ کردیم و رفتم مهد. ۱۳ خانم، مربی بچه ها بودند. ۵ اتاق داشت. هر اتاق مخصوص سن خاصی بود. از یک ساله تا ۵ ساله. ☘️ درب اتاق سه ساله ها را زدم. یا الله گفتم. خاله (خانم مربی) داشت برایشان داستان میگفت. وقتی وارد شدم خواهش کردم که ادامه دهد. او هم با اعتماد به نفس ادامه داد. داستانش که تمام شد، گفتم اجازه میدهید داستان را بگویم؟ خوشحال شد و گفت بله حتما. شروع کردم داستان کودکیِ حضرت موسی را گفتن. رسیدم به آنجایی که حضرت موسی قبول نمیکرد شیر کسی دیگر را بخورد. یکی از بچه ها سؤال کرد: - عمو! حضرت موسی با لیوان شیر میخورد؟ 🤭 زبان بچه ها راه افتاد: - عمو! من بچه بودم شیر مامانم را میخوردم. - عمو! من قبل از اینکه به دنیا بیام توی شکم مادرم بودم. - عمو! ... نیم نگاهی به خاله انداختم. خیلی خنده اش گرفته بود ولی از زیر خیلی مشخص نبود. خواستم قضیه را جمع کنم. گفتم: خاله! خوب داستان گفتم؟ او هم محترمانه سری به چپ و راست تکان داد و گفت: داستان باید برای بچه ها ملموس باشد تا بفهمند! رو به بچه ها کردم، گفتم بچه ها داستانش قشنگ بود؟ یکی از بچه ها فکر میکرد بقیه همراهی میکنند. داد زد: نه...خیر! 😅 خاله هم با همان خنده گفت: حرف راست را از دهان بچه بشنوید حاجآقا! ☘️ ادامه داستان👇 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD9F1CQJgON/?igs
ادامه داستان 👇 ☘️ رفتم اتاق بعدی. بچه های چهارساله بودند. دو تا خاله روی صندلی نشسته بودند. بچه ها روی زمین بازی میکردند. نشستم کنار بچه ها. یکیشان گفت: خاله! میشه یه داستان بگی؟ گفتم: اولا خاله نه و عمو! ثانیا: من فقط شعر و بازی بلدم! یک ساعت هم با بچه های این اتاق بودم. چندتا بازی همانجا اختراع کردم. چشمانم را میبستم و دستم را جلو میگرفتم. یکی از آنها روی دستم میزد. من باید حدس میزدم چه کسی بود؟! شعرِ «همه وقتی بچه بودیم» را هم حفظ کردیم. بچه ها هنوز تشنه بودند ولی من در اوج خداحافظی کردم! ظهر برگشتم رختکن تا برای شیفت بعداز ظهر آماده شوم. باید میرفتم بخش، تا شوم. بعد از استراحت مسئولمان آمد، گفت: سیدجان! لطفا نرو بخش کروناییها. چون فردا هم قرار است بروی مهد، صلاح نیست. از فردا در آشپزخانه بیمارستان راه میفتد. اگر خواستی برو آنجا. • 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD9F1CQJgON/?igs
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش برای دوستداران اباعبدالله علیه السلام است. در در حال خدمت است. این فیلم از مهدکودک بیمارستان گرفته شده. پیشنهاد شما برای این پویش چیست؟ • 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD-9ryPJ_xQ/?igshid=f33xe2p2x6ay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی متفاوت از کادر درمان که تا کنون دیده نشده است. 🌹 راوی: سیدمحمد زین العابدین ‏🆔‌ @seyyed_mohammad_zainolabedin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ✍️ ما ملت امام حسينيم 🏴‌ پدر خانواده امروز صبح رفت قلعه گنج کرمان. از او دعوت شده بود تا در یکی از روستاهای آنجا تبلیغ کند. پیشنهاد داد قبل از رفتن بر درب خانه های همسایه پرچم مشکی بزند. 🏴 همسرش گفت نیاز به خریدن نیست. ان شاءالله خودم بتوانم خیاطی کنم. رنگ و شابلون هم کار ساده ای است. 🏴 پسرش را فرستاد تا رنگ و پارچه و شابلون را بخرد. دخترانش کمک همسرش کردند. 🏴 پرچمها که آماده شد، پدر، نوه هایش را صدا زد. به هر کدام یک پرچم داد. مادر و دو دختر از پشت در، به بچه ها نگاه میکردند. 🏴 پدر، زنگ همسایه ها را میزد. همسایه دیوار به دیوارشان راننده تاکسی بود. پیرمرد در را باز کرد. نوه ها از پشت سر پرچمها را تکان میدادند. پسرش چارپایه به دست منتظر بود تا پرچم را نصب کند. پیرمرد که نظاره گر این عشق بود، اشک در چشمش جمع شد و با صدای لرزان گفت: پسرم چارپایه نمیخواد، برو روی ماشینم بایست و پرچم را آنجا بزن. 🏴 کم کم همسایه ها خودشان بیرون آمدند و کمک کردند تا کوچه سیاه پوش شود. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/tv/CEH_rRuJ4ZS/?igshid=4u3yhf87tjqe
✍️کرامت شهید 🔹 پسرخاله ام است. بعدها دامادمان هم شد. ارتباطمان خیلی نزدیک بود. اگر درددلی بود به او میگفتم. الان چهار سال است شهید شده. بعضی اوقات خوابش را میبینم. پدرم میگفت: اینها خواب نیست، است. چون پيوند با واقع دارد. کمکهایی میکند که قبل از ازاو برنمیآمد. 🔹شش ماه بود او را ازدست داده بودیم. آن روزها خانواده اش یک مشکل بزرگی داشتند. روند اداریشان گره خورده بود. صهیب پنج سال تلاش کرد تا اثبات نسب کند. پدربزرگش شناسنامه ایرانی داشت؛ اما صهیب به سبب زندگی پرفراز و نشیبش، خودش و بچه هایش شناسنامه نداشتند. بعداز اینکه شهید شد، جواب نامه از تهران آمد! باید میرفت و شناسنامه اش را از ثبت احوال میگرفت. اما.. به هر دری میزدیم جواب نمیداد. کلافه شده بودم. تعطیلات نوروز نزدیک بود. کم کم داشت چراغ امیدم خاموش میشد. خوابش را دیدم. پوشه آبی رنگ دستم بود. با صدای بلند به او گفتم: «نمیشه..نمیشه.. ده بار رفتیم. کار گره خورده». صهیب خندید. تعجب کردم. فکر کردم شاید این کار برایش سخت نیست. پرونده را از دستم گرفت. وارد اداره شد و بعداز مدتی برگشت. گفت: «بیا این پرونده را بگیر. حل شد! فقط برو مدارک را تحویل بگیر»! خواستم بپرسم چطوری؟! از خواب بیدار شدم. 🔹چند روز بعد با خواهرم رفتیم کار انجام شده بود. آقای ، مدیر کل ثبت احوال استان میگفت: اولین باری است که چنین نامه ای را امضا میکنم، بااینکه غیرقانونی نیست؛ اما تا کنون از هیچ مسئول ثبت احوالی نشنیده ام چنین کاری بکند. اما حس میکردم ندای درونم اصرار دارد این را امضا کنم! 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب (پنجشنبه 24مهر) ساعت 20:20 از شبکه استانی قم. مستندی از خانواده آخرین متنی که در صفحه شخصی نوشته ام (کرامة شهید) درباره همین شهید است. 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CGDWB4whemV/?igshid=1c7dlbzvn7k2u
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادنامه هنرمند جهادگر، همسرفداکار و سه فرزندشان . کاری از واحد هنر و رسانه خانه طلاب جوان . اکران مجازی: امشب - یکشنبه ۱۸ آبان - ساعت ۲۱ در صفحات مجازی خانه طلاب جوان اینستاگرام: https://www.instagram.com/khanetolab_ir آپارات: aparat.com/khanetolab . @khanetolab @seyyed_mohammad_zainolabedin
🎤 روایتی از روز اول ورودمان به بخش کرونای بیمارستان فرقانی قم ! از این سه راه میتوانید پادکست را گوش کنید: ۱- در سایت شنوتو: ‏https://shenoto.com/album/45831/روایت-کرونا--قسمت-دوم--مسابقه?lang=fa ۲- اینستاگرام خانه طلاب جوان: https://www.instagram.com/tv/CIGgsgzhOpe/?igshid=v8l961t3gixi ۳- اینستاگرام رادیو روایت: https://www.instagram.com/tv/CIGglMqhNDg/?igshid=1gfprnr6qn671 @seyyed_mohammad_zainolabedin
• 🔸سال ۹۶ حاجآقا پیشنهادش را دادند. مردم مهمان نواز آن سال قبول نمیکردند در این طرح شرکت کنند. بالأخره رسم و سنتهای خودشان را داشتند. این طرح برای اولین بار اجرا میشد. گروه مسئول این کار شد. خیلی از جوانهای دوست داشتنی بشاگرد سن ازدواجشان رسیده بود؛ اما خانواده ها قبول نمیکردند در ازدواج ساده ثبتنام کنند. • 🔸میانگین سن ازدواج به ۲۷ رسیده بود. با خانواده ها تک تک صحبت میکردیم. نهایتا آن سال فقط ۱۴ زوج به این برنامه اعتماد کردند. مراسم به خوبی برگزار شد. سال بعد برای ثبتنام با دست پر سراغ خانواده ها رفتیم. راحتتر راضی شدند. • 🔸عید غدیر سال ۹۹، مراسم برای ۵۰ زوج در چندین روستا انجام شد. مردم خوب بشاگرد زودتر از انتظار، همراه شدند. صدها جوان اعلام آمادگی کردند تا ازدواجشان در اعیاد شعبانیه به این شیوه برگزار شود. مجبور شدیم به هر روستا سهمیه بدهیم. به برخی روستاهایی که ازدواج ساده برگزار شده بود، سهمیه نرسید! سهمیه ما اندازه ۲۰۵ جهیزیه بود. • 📌پ.ن١: در طرح ازدواج ساده، یک جشن مشترک برگزار میشود. زوجین هم تعهد میدهند مراسم ازدواج دیگری برگزار نکنند. مهریه نباید بیش از ۱۴ سکه باشد. جهیزیه را گروه جهادی محبین الائمه تهیه میکند. 📌پ.ن٢: برخی میگویند میانگین سن ازدواج در بشاگرد، بعد از این طرح ۲۳ سال شده است. @seyyed_mohammad_zainolabedin الترجمة العربية🇮🇶: https://instagram.com/p/CMkRhABMIuj/
🔹نشسته بود لب حوض. خواستم کنارش بنشینم. گفتم آقا اجازه هست؟ بلند شد و گفت: حاج آقا اینجا خیس است بیایيد جای من بنشینید. از تهران با پدر و مادرش آمده بود برای زیارت. گرم صحبت شدیم. گفتم: رأی که نمیدهی آقا آرمان؟ گفت: نه! اوضاع خراب است! آرمانِ از صبح زود میرفت سر کار. پدر و مادرش قصد شرکت در را داشتند اما نظر او متفاوت بود. از من پرسید: حالا شما به کی رأی میدهید؟ گفتم: فعلا نظرم فلانی است. گفت: ولی من اگر بخواهم رأی بدهم سفید میأندازم. گفتم: شما که نمیخواستی رأی دهی آرمان جان! گفت: فرقی نمیکند، چه سفید بیندازی، چه رأی ندهی! گفتم: رأی ندهی، دشمن خوشحال میشود. چشمانش را گِرد کرد. گفت نه بابا من باعث نمیشوم دشمن خوشحال شود. زمانی که میخواستیم از هم جدا شویم، یک ماژیک به او دادم و از او خواستم یک یادگاری برایم بنویسد. او هم این را نوشت: 📍به خاطر خودمان که شده رأی دهیم. • ۱۴۰۰ 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin اینستاگرام: https://www.instagram.com/p/CPn0R0QBVI3/?utm_medium=copy_link
✍️ • 🌱 چند ماه پیش با خانواده رفته بودیم . روبه روی نشستیم. چندساعتی آنجا بودیم. داشتیم جمع میکردیم که برگردیم. دیدم مادرم یکجا خیره شده و باتعجب نقطه ای را مینگرد. رویم را برگرداندم. دیدم خانمی جلوی آبشار گرفته. مردی که همراهش بود، گوشی به دست میرفت تا از او عکس بگیرد. غلیظ، موهای رنگ شدهٔ بدون روسری و شلوار پاره اش در همان نگاه اول توی ذوق میزد! ژستش هم به گونه ای بود تا پارگی شلوارش مشخص باشد. سرم را پایین انداختم. • 🔹مادرم گفت: دلم برای میسوزد وقتی این صحنه ها را میبینم! ناامیدیِ چهره مادر، قلبم را میفشرد. گفتم: مادر! بیا با آن دو صحبت کنیم! مادرم گفت: بیا برویم، اینها به حرف من و تو گوش نمیدهند. • 🔹با صدای بلند گفتم: آقا! یه لحظه میآیید؟! -بله؛ بفرمایید.. -آقا چایی میل دارید یا نسکافه؟ -مرسی آقا.. -نسکافه جلو آبشار با خانواده میچسبه! همینطور که را میریختم گفتم: ببخشید مادرم یک انتقادی به شما دارد! اجازه میدهید بازگو کنم؟ -بله بله حتما، بفرمایید.. -مادرم میگوید خانم شما وضع ظاهریش مناسب نیست مخصوصا شلوار… دستش را به موهایش کشید و گفت: درست میفرمایید… ببخشید… دیگر میگویم نپوشند! بعد از اینکه آقا رفت و کنار خانمش نشست، آرام به او چیزی گفت. چند ثانیه بعد خانم از همان جایی که نشسته بود، روسریش را انداخت سرش، پایش را پوشاند و دستش را برای تشکر بالا آورد. • 🌱 مادرم که از کار من شوکه بود، لبخندی بر چهره اش نشست و گفت: اصلا فکرش را نمیکردم اینطور برخورد کنند! • 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ زندگی دوباره! 🔹حاج آقا ۲۴تیر در بیمارستان امام رضا(ع) در قم بستری شد. البته از ده روز قبل علائم کرونا داشت و چند مرتبه دکتر رفته بود. ولی وقتی دکتر اولین سی تی ایشان را دید، گفت ۶۰ درصد ریه درگیر شده؛ حتما باید بستری شود. روزهای اول میتوانست از تخت پایین بیاید؛ اما بعد از دو سه روز هنگامی که داشتم ایشان را با ویلچیر میبردم سرویس بهداشتی، در میان راه با دستش اشاره کرد مرا برگردان. اکسیژن کم آورد. بعد از آن دیگر از تخت هم پایین نیامد. یک هفته بعد، دکتر سی تی دوم ایشان را دید. گفت هیچ تغییری در ریه ایشان مشاهده نشده و بیماری پیشرفت کرده است. باید داروهای درمان را عوض کنم. دکتر وقتی ۶مرداد سی تی سوم را نگاه کرد، گفت صد در صد ریه درگیر شده! ریه سوراخ شده و عفونت اطراف قلب را گرفته. ریشهای حاج آقا را بزنید؛ زیرا به زودی باید ماسکی قویتر بزنیم تا بلکه با فشار اکسیژن بتوانیم ایشان را نگه داریم. پسرش گفت: یعنی برای این ریه کاری نمیتوان کرد؟ دکتر گفت: من با متخصصان بیمارستان مسیح تهران نیز مشورت کرده ام. متأسفانه دیگر کاری از دست ساخته نیست. داروهایی که ما میدهیم طبق مقالات علمی و به روز آمریکاست. از این داروها قویتر موجود نیست! خود را برای هر چیزی آماده کنید! حاج آقا طی این مدت دوازده بار داروی «رمدسیویر» تزریق کرد؛ اما دیگر آب هم نمیتوانست بخورد و با اکسیژن هم به سختی نفس میکشید. هزینه هر تزریق یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان بود. 🔹پسرش بعد از اینکه ناامیدی را از چهره دکتر فهمید، بلافاصله «عکس سی تی» را از بیمارستان گرفت. به سختی قبول کردند عکس را بدهند؛ او هم ناامید بود؛ اما راهی سلامتکده شد؛ سلامتکده مغازه ای کوچک در حاشیه شهر قم (انتهای خاکفرج) است. دکتر طب سنتی وقتی سی تی را دید گفت: توکلت بر خدا باشد، نمونه های دیگری نیز بوده اند و مدوا شده اند. نسخه ای از داروهای سنتی همراه با دستور مصرف به او داد. سعی کرد داروها را مو به مو به پدرش بدهد. حالِ حاج آقا روز به روز بهتر میشد. میتوانست صحبت کند. غذایش را راحت میل کند. حتی گاهی ماسک اکسیژن را از صورتش برمیداشت. ۱۱مرداد بود که دکتر آزمایشها و چهارمین سی تی را دید. ابروهایش را بالا برد و چشمانش گرد شد. گفت چنین چیزی تاکنون نداشته ایم! عفونت اطراف قلب کاملا برطرف شده. عفونت ریه هم کم شده و آزمایشها هم خیلی خوب است؛ میتواند مرخص شود! ۱۲مرداد حاج آقا مرخص شد. بعد از مرخصی در خانه اش با کپسول اکسیژن زندگی اش را سر میکرد؛ اما حالا سرحال شده زندگی اش را میگذراند. 📌پ.ن۱: کاش در کشور ما، به طب سنتی و طب جدید فرصت برابر داده میشد. 📌پ.ن۲: من دستبوس دکترهای زحمتکش کشورم هستم. 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دو شب پیش مراسم بودم. مجری مسابقه ای برای بچه ها برگزار کرد. مسابقه این بود: هر کسی بعد از اشارهٔ مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت. یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر! مجری گفت: شما چرا ایستادی؟! پسر گفت: من فرزند شهیدم! ✍️ 🆔@seyyed_mohammad_zainolabedin
✍️ 🔹وارد کلاس شدم. معلم برپا داد و گفت: حاجآقا بفرمایید اینجا (با اشاره صندلی خودش را نشان داد). معلم سر کلاس بین بچه ها نشست. 🔸چند قدم بین صندلیها رفتم و برگشتم. نوک ماژیک را روی تخته گذاشتم و گفتم: بچه ها هر سؤالی دارید بفرمایید تا بنویسم. همهمه شد. معلم رو به بچه ها گفت: آهای بچه ها! یکی یکی بپرسید. 🔹ابتدا اسمشان را روی تخته مینوشتم سپس سؤالشان. حمید: حاجآقا ببخشید فرق صیغه با دوستیهای حرام چیه؟! مگه یک جمله چه تأثیری داره؟! امید: حاجآقا چرا حرامه؟ -مگه نمیگن لا اکراه فی الدین… -آقا اگه جمهوری اسلامی خوب بود، پس چرا پراید گرونه؟ … 🔸نیم ساعت به زنگ کلاس مانده بود. گفتم: بچه ها! اجازه میدهید پاسخ دهم؟ -بفرمایید حاجآقا… 🔹مقدمه ای از فلسفه دین اسلام گفتم. بعد سعی کردم یکی یکی سؤالها را پاسخ دهم. زنگ کلاس خورد؛ اما نگاه خیره معلم و بچه ها از من برداشته نشد. صحبتم را ادامه دادم تا یک نفر در کلاس را زد. معاون پرورشی بود. گفت: بچه ها مگه شما امتحان ندارید؟! 🔸معلم به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: اِ اِ زنگ تفریح تمام شده! حاجآقا با اجازه بچه ها باید برن امتحان بدن. سپس آهسته به من گفت: حاجآقا زنگ بعد کدام کلاس هستید؟ میشود من هم بیایم؟ 🔹خبر این کلاسِ پرسش و پاسخ پخش شد. روز بعد تماس گرفتند. گفتند حاجآقا امروز سه تا مدرسه آماده اند تا بروید سر کلاسهایشان. مانده بودم به بقیه کلاسهای همین مدرسه که قول داده بودم بروم یا به آن سه مدرسه. خاطره از: حجت الاسلام به قلم: 🆔: ‏@seyyed_mohammad_zainolabedin