سائحون
✍️ #خاطره_تلخ 😔 💠 تازه شیفت ما شروع شده بود. مثل همیشه اول با پرستارها سلام و احوال پرسی کردم. سرپرس
ادامه خاطره 👇
⬅️ همینطور که صحبت میکردیم، دو آقای میانسال پریدند وسط حرفمان. با گُل و شیرینی آمده بودند. یکی از آنها نفس زنان گفت: ببخشید آقا! پدرمان مرخص شده، کجا باید برویم؟
فامیلی آنها را پرسیدم. #برگه_مرخصی را گرفتم. سر تخت پدرشان رفتم. قبل از من یکی از طلبه ها وسایلش را جمع کرده و سوار ويلچر كرده بود. از او خواهش کردم که بنده ایشان را به فرزندانش بسپارم تا لذت دیدار آن دو پسر با پدر نصیبم شود.
#طلبه آرام به من گفت: این پدرمان #آلزایمر دارد و شايد فرزندانش را هم نشناسد!
سوار آسانسور شدیم. باید به همکف میرفتیم. درب آسانسور که باز شد، نگاه دو فرزند به پدر افتاد. یکی از آنها ایستاد و با چشمانی گریان، آمدن پدر را تماشا میکرد. دومی دوان دوان آمد به طرفمان. آرام و قرار نداشت. گل را به پدرش داد. تشکر کرد و پدر را برد.
نگهبان گفت: وقتی كه رفتی، اینها زنگ زدند به خانه؛ گفتند پدر را تا ربع ساعت دیگر میرسانیم. آنطور که فهمیدم همه جمع شدند خانهٔ پدرشان و یک جشن درست و حسابی برای او گرفته اند. #جشن_شکست_کرونا!👏
🔸#اسراء_٢٤: و از سر مهربانى، بالِ فروتنى بر آنان بگستر.
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp