خیلی زیبا است ☺️✨🌙 ان شاءاللّه که اهل ماه مبارک رجب بشویم همه مون
[Tahour.ir]_rajab01.mp3
5.74M
🔊 #آواهنگ
💠 ماه رجب، ماه تمرين بندگي ـ بخش اول
📝 گفتاری از استاد حسینی شاهرودی، به مناسبت #ماه_رجب
🔹 گزیده شرح #خطبه_پارسایان، درس 69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مردم
هر وقت کارتون جایی گیر کرد
امام زمانتون(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را صدا کنید
یا خودش میاد
یا یکی و میفرسته که کارتون را راه بنداره...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🎙️شهید #تورجی_زاده
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت_امام_هادی علیه السلام
🏴🏴🏴
چقدر گرفته بوی غم هوای سامرا...
میتپه دلم تو این شبا برای سامرا
داره حس میشه صدای مادر شکسته پر
که میریزه اشک توی صحن و سرای سامرا
🏴🏴🏴🏴🏴
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت شصت وپنجم 🌷 #اسم تو مصطفاست اما النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود نخریدم. درحال بر
🌷قسمت شصت وهفتم🌷
#اسم تو مصطفاست
_چه با اطمینان!
_حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمی شه من از عزیزم دور بشم!
خندیدی:«فیلم داره خیلی هندی می شه، راه بیفت بریم!»
برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند و شلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم:«اینا رو هم بذارم توی ساک؟»
_نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم!
مادرت برایت پسته داده بود. آن ها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم.
خندیدی.
_چرا می خندی؟
_آخرش تو ساکم رو بستی!
_یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمی بندم!
_حالا که شروع کردی تمامش کن!
ساک را بستم و دادم دستت. خواستی بیرون بروی، نگاه چرخاندم. قرآن جلوی آینه بود.
_صبر کن!
قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم. نگاهم کردی. ومحکم بغلم کردی
_این سری حتماً با پیروزی بر می گردم. خیلی انرژی گرفتم!
تا جلوی ماشین آمدم. وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی. بعد از صبحانه، بچه ها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم. ساعت دوازده و نیم برگشتیم هتل، ساعت حرکت، سه بعد از ظهر بود. در فرصتی که مانده بود، نشستم و دعا خواندم. بیست دقیقه به سه بچه ها را برداشتم و آمدم لابی هتل، صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت می کردی. تعجب کردم، آمدم جلو.
_اینجا چه می کنی آقا مصطفی؟
_مأموریتمون افتاده شب، اومدم خودم ببرمتون فرودگاه!
وسایلمان را چیدی داخل ماشین. چون دوستت همراهت بود، من و بچه ها نشستیم عقب ماشین. پشت سر ماشین ها راه افتادی. داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل، چمدان را گرفتی. حتی از گیت هم رد شدی، محمدعلی بی قراری
می کرد. احساس می کردم در بغل تو بیشتر گریه می کند، چون او را که می گرفتم ساکت می شد، اما تلاش می کرد دوباره بیاید بغلت، وقتی می گرفتی اش گریه می کرد. این حالم را بد می کرد.
_چقدر این بچه مامانیه. دو دقیقه هم بغل من نمی مونه!
_عوضش این یکی باباییه!
سعی می کردم با گفتن این حرف ها، به خودم دل داری بدهم. در آخرین لحظه عمیقاً نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد! چقدر قدت بلنده شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی.
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم.
_رسیدی؟
_بله.
_خداروشکر.
تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساک ها را باز و وسایل را جا به جا کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم:«نمیخواهی بیدار بشوی؟»
_ تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم!
_مگه با شتر مسافرت کردی!
_ با محمدعلی برگشتم که پدرم را در هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما را بستند و موتور خاموش. نمیدونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ میزد.هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بیحال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهمان دار ۰فقط بچه رو باد میزدند، چون کل مسیر بیتابی کرد. خونه هم که رسیدیم همینطور! کمی با هم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی میرفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیکتر شوم. نمیتوانستم با تو حرف نزنم. زمان میگذشت و چون زیاد با تو صحبت میکردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه میگرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد، دست به هیچ کاری نمیزدم تا وقتی که صدایت را میشنیدم. آن وقت یک نفس حرف میزدم. گفتی:« فاطمه هم به تو رفته. مو به مو! پله اول، پله دوم!» زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز، به هر کلامی میرنجیدم ودر خودم فرو میرفتم .
ادامه دارد......✅
🌷قسمت شصت و هشتم 🌷
#اسم تو مصطفاست
شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند،
شمع که خاموش شد و کیک بریده شد. فاطمه بهانه گرفت.:" تولد من بابا نبود، تولد سارا باباش بود!"
- عوضش بابا جان تو رو برده پارک!
- من بابای خودم رو می خوام!
به خانه که آمدیم تلفن زدم وتو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:" عزیز این تویی که باید بچه را آروم کنی!"
دو روز بعد محمد علی بغلم بود. جلوی آینه شمعدان
سر طاقچه ایستاده بودم، در حالی که با تو تلفنی حرف
می زدم، فاطمه شکلک در می آورد محمد علی غش غش
می خندید. بغض کردی:" سمیه تو رو به خدادیگه این کار رو نکن اذیت می شم وقتی صداش هست وخودش نیست!"
چی شده بود که انقدر حساس شده بودی؟
خیلی حرف ها آمد به زبانم، اما نوک زبانم رو گاز گرفتم وگفتم. آن روز تلفن را قطع کردم.
چیزی داشت اتفاق می افتاد نمی دانستم چیست،
اما مثل شب پره ای دور سرمن و بچه هامی گشت. تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی. راجع به این موضوع
چیزی نگفتم، می خواستم سورپرایز بشی. البته اجازه شو خیلی پیش ترها گرفته بودم. رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاد وتمرینم راشروع کنم.: " به من زنگ بزن!"
زدم.
- پرسیدی:" کجایی"؟
خواستم نگویم، ولی نمی توانستم دروغ بگویم:" بیرون !"
- کجاوچه می کنی؟
- آمدم آموزشگاه رانندگی!
- جدا؟ آفرین! الان چه مرحله ای هستی؟
- آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،می رم
فنی.
- دستت درد نکنه خانمم!
- از دست تو مجبور شدم!
- چند وقت بود به تو می گفتم برو، ولی گوش نکردی!
- من راننده شخصی داشتم. حالا هم دلم می خواد بیشتر باتو باشم!
- جدااز شوخی،لازمت میشه!
- حالا توکجایی؟
- تو پادگان، بچه ها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! می خواستم موضوعی رابهت بگم، یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهراعلیه السلام بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید، مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم.
- حالا مرحله اول راگذروندید؟
- بله تموم شده، از این به بعد کارخود بی بی یه.
- توکه می گفتی سر شصت روز میای، حالا که شده هفتاد روز!
- باید این" فوعه وکفر یا" روآزاد کنیم بعدبیام هردو محله شیعه نشینه!
صحبت هامون به درازا کشید، طوری که دو بارگوشی ام روشارژ کردم. از همین فاصله ازحرف هایت انرژی می گرفتم. بالاخره دل کندم تابعد.
شب دوباره زنگ زدم گوشی ام دوسه هزارتومان شارژ داشت. با بی سیم صحبت می کردی. از من خواسته بودی پیام تصویری داشته باشیم با اصرار این برنامه راروی گوشی نصب شده بودم. از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود. حالاپول تلفنی که برای این مدت داده بودم، عجیب وغریب بود.
فقط یه آدم مجنون این کار را می کرد. پرسیدی:" کار پایگاه چی شد؟"
قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که ازمن پرسیدی چه کردم.
برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم. و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آنها مطالبی بنویسم. آن شب درباره این کبوترها گفتم، کبوتران که باقیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم.
همون شب عمو جعفر زنگ زد منزلمان:" برای تاسوعا نذری پزون داریم،بابچه ها بیاین اینجا."
- چشم ولی باید زود برگردم!
این زود برگردم هر وقت که با من درمهمانی ها نبودی
می گفتم. بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم.
شب تاسوعا با محمدعلی وفاطمه منزل عمو جعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی
می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردابودند. که یکی از دوستانم زنگ زد وشروع کرد به صحبت.
حرف کشیده شد به همسران شهدا نمی دانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم :" از شهادت نگو!:
- فکرمی کنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صد درصد نگم، یک درصد احتمالش هست که شهیدبشه!
ادامه دارد....✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مصطفی صدرزاده🌱
#شهدایی
Rajab[Tahour.ir].mp3
1M
🔊 #صوت
💠 ماه رجب، آغاز سلوک همگانی
📝 گفتاری از استاد حسینی شاهرودی، به مناسبت ماه رجب
#دلتنگی_شهدایی 🌱
منم شبيه حضورے
كه هست ، اما نيست ...
تويـے شبيه خيالے
كه نيست، اما هست...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌷قسمت شصت و نهم🌷
#اسم تو مصطفاست
- خب باشه، ولی توچطور دلت میاد بگی؟
- فکر می کنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی میافته ؟
-همیشه از خدا میخواستم برگرده ،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونه ام باشه برام کافیه !
- خیلی بیانصافی که براش چنین آرزویی داری فکر نمیکنی چقدر اذیت میشه؟
- به اذیتش فکر نمیکنم و به این فکر میکنم که هست!
- بگذریم ،به قول تو از این حرفا نزنیم !
- صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود.
احساس میکردم دارم از حال میروم، و به دیوار تکیه دادم .
- چطور بگذرم وقتی احساس میکنم چنین روزی برای منم هست. خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده .
با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم .صدایت میآمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت میکردی. هرچه منتظر ماندم صحبت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، در حالی که صدایت در گوشم میپیچید .بی آنکه کلماتت یادم بیاید آن شب برگشتم خانه. در حالی که محمدعلی را میخواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد :"بازم این دعارا برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی ؟:
خندیدم:" برای محمدعلی نمیخونم، برای بابا میخونم!:
همیشه وقتی خواندن دعا در آرامش فرو میرفتم ،ولی آن شب نشد به آیت الکرسی که میرسیدم یا اشتباه میخواندم یا یادم میرفت.
محمدعلی روی پایم بود و تکانش میدادم که وسط دعا خوابم برد. بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم. دوباره شروع کردم، اما باز یا یادم میرفت یا خوابم میبرد . فهمیدم که کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم .صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، یادم آمد که نتوانستم حصار را کامل بخوانم. سعی کردم بعد نماز بخوانم، اما باز هم نشد. ترس وجودم را گرفته بود. بچهها که بیدار شدند صبحانهشان را دادم ، آمادهشان کردم و رفتیم پارک شهدای گمنام. قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانمها برگزار شود. محمدعلی گریه میکرد. نمیتوانستم او را آرام کنم و خانمها به نوبت او را میگرفتند.
مامان نبود تا به دادم برسد ،خانه عمو جعفر بود .آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه. لباسهایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم. به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر علیه السلام محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر علیه السلام به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده بودم و برده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود. بچههای پایگاه هم بودند.
همه میشناختند که او پسر توست میآمدند وبغلش میکردند و میبردند. بعد هم دادند بغل مداح. او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت :" بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده، براش دعا کنید سالم برگرده." رفتم مسجد همانجا. روحانی مسجد دعای علقمه را میخواند، آن هم با ترجمه فارسی میدانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی زمزمه لبها شود، حاجتم تو خواهی بود. اینکه سالم برگردی، اینکه بیای و بیشتر پیش ما بمانی، اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم دیدم نمیتوانم، و شرمی وجودم را گرفت :"خجالت نمیکشی سمیه؟ حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین علیه السلام افتاد . اون وقت تو میخواهی برای مصطفی دعا کنیم؟ خدایا هر طور که صلاح میدونی، خدای من هر طور که صلاح میدونی!"
تمام مدتی که نبودی میدانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی .فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد. نه، تو شهید نمیشوی تا من نمیخواستم مگر شهید مرد مدق به همسرش نگفته بود این همه سختیهای مرا میبینی، پس رضایت بده به شهادتم.
پس من تا راضی نمیشدم نباید تو شهید میشدی .مراسم مسجد که تمام شد بچهها را برداشتم وآمدم خانه. از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم. بهانه گیریهایش خسته و
بی طاقتم می کرد دلم میخواست ساکت باشد ،هیچ نگوید و هیچ نپرسد. خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است، هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت. فاطمه باز پیچید به پر و پایم. شاید چون حال خرابم را میدید دعوایش که کردم شروع کرد به گریه:" مامان چرا اینجوری میکنی؟" گفتم :"اصلا حوصله ندارم .با من صحبت نکن. به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشد !"
گوشی دستم بود و فکر میکردم به دوستت پیام بدهم یا نه ؟ساعت ۴ بعد از ظهر بود که مامان از خانه عمو جعفر برایم نذری آورد. در خانه را که باز کردم ،بعد از ظهر بود نگاهی به هال انداخت :"سمیه چرا اینجا انقدر به هم ریخته اس ؟"باز نگاهی به صورتم کرد. میدانست حال من بیارتباط به نبودن تو نیست
- ازمصطفی خبر داری؟
ادامه دارد.....
🌷قسمت هفتادم 🌷
#اسم تو مصطفاست
پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟"
- همین جوری!
مامان بی تابی می کرد ،می گفت:" جواب فاطمه رو چی بدیم؟:
گفتم:" خودم با فاطمه حرف می زنم!"
اورا بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:" مامان تواین مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد
چطوری بهش می گفتی؟"
- زنگ می زدم بهش!
- حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم.ازاین به بعدنیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هراتفاقی که برای توبیفته،
قبل از آنکه کسی متوجه بشه،بابات متوجه میشه،هرجا بخوای بری همراهته،هیچ وقت از تو دور نمی شه!
کمی منو نگاه کرد، بغض کرد در حالی که بغلم کرد گفت:" یعنی بابا شهید شده؟"
- آره ولی نمرده!
سرش را روی سینه ام گذاشت وهق هق کرد.
محمدعلی رو آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم تابرسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. از مسئولت خواسته بودی برای تو و من درمعراج دیدار خصوصی بگذارد.
به معراج که می آمدم باخودم فکر می کردم هنوز زنده ای.
هرکس با من حرف می زد یا می خواست تسلیت بگوید
می گفتم:" مصطفی زنده س.
هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین
هر چه خواستین بگین،ولی حالا زنده س!"
کنار تابوتت که رسیدم،دیدم که چهرهات پراز آرامش هست
نشستم وآرام گرفتم:" تومصطفای منی؟
" مصداق آیه ی ما زن ومرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم رااحساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان وبینی ات پنبه گذاشته بودند.
جمعیت آمده بودند می خواستند تو را ببینند. مداحی
آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم:
" اینجا جای روضه خوندن نیست.من تحملش را ندارم!"
می دانستم اگر روضه بخواند حالم بد می شود. دیگر
نمی توانم خوب تماشایت کنم وحرف هایی که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج
و گفتند:" خودش خواسته با همسرش تنها باشد."
وقتی رفتم مامانم وبرادرنم هم آمدند.
مامان بی قراری کرد، حالش بد شد او را بردند بیرون.
من ماندم و تو ومادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت وگفتم:" مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردونه زندگی رو گذاشتی رو شونه های من، پس تربیت بچه ها باخودت . من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها روتربیت کن. اگر فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. می دونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که توبچه ها رو تربیت بکنی."
بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهارصبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی وگفته ای
:" بگویید خانم من از من راضی باشد. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند.
تا روی صورتم بریزد جواز ورود من به بهشت شود.
به او بگویید هراتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت وسکوت کرد.
باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد. در معراج دمی با من تنها بماند."
از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود و مدام می گفت:
" من نمی تونم بخوابم،اون بابا ،بابای من نبود!"
بعدا پیکرت را بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خونریزی کرده بودی ومجبور شدند بار دیگر غسل وکفنت کنند.
شستشوی این بار با آب گرم بودو پنبه ها را بر داشته ولب ها را به هم نزدیک کرده بودند.
برای همین سجاد آمد دنبالمان:" بابای فاطمه،
برای فاطمه ومادرفاطمه دعوت نامه خصوصی داده !"
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا وخانم حاج نصیری هم آمدند.
سر راه فاطمه گفت:" می خوام برای بابام گل بخرم.
" سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت.
وفاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا.
پیکرت را گذاشتم زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان وبینی ات را برداشته بودند.
فاطمه نگاهی به صورتت کرد وگفت:"من این را هم قبول ندارم!"
گفتم :" وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟
"کمی فکر و گفت:" آهان همین طوری می خوابید!"
شب آمدیم خانه . دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد اورا برده بیرون وبرایش لباس سرمه ای وکت سفید وچادر وروسری خریده. و بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به اوداده. وهمان جا نگهش داشت . واورابغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده بود ؟!
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی سلطانی نژاد:
الو مامان،.... ❤️
از شهدای مزار حاج قاسم، کرمان 1402/10/13
پایه اول، دبستان عباد، ناحیه یک کرمان.
ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و تبریک به مادر
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
🔴مادر روزت مبارک
مادر قرعه شهادت به نام من و تو افتاده
امسال عیدی ما را شهدا دادند
مادر نگاه نکن قدم کوچیکه
جاش افتاده سردارت میشم
روزت مبارک من علمدارت شدم.
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
هر چه از شهدای کرمان ماند زیبایی بود
حتی بچههای کوچک شهید هم قصه زیبای خودشان را دارند.
🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ما تروریست هستیم !؟
ما الله را داریم ...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاف بشین! نمرده، تصادف نکرده که! مردونه مثل خودش...
جمله حیرت انگیز برادر شهید پاکبان سلطانی نژاد به فرزندان شهید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬تو جهاد ابن عماد
🔹به یاد شهید جهاد مغنیه و تمامی شهدای جبهه مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش ۲۰ و ۳۰ از خانواده شهیده دهقان
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت هفتادم 🌷 #اسم تو مصطفاست پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟" - همین جوری!
🌷قسمت هفتادم 🌷
#اسم تو مصطفاست
پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟"
- همین جوری!
مامان بی تابی می کرد ،می گفت:" جواب فاطمه رو چی بدیم؟:
گفتم:" خودم با فاطمه حرف می زنم!"
اورا بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:" مامان تواین مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد
چطوری بهش می گفتی؟"
- زنگ می زدم بهش!
- حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم.ازاین به بعدنیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هراتفاقی که برای توبیفته،
قبل از آنکه کسی متوجه بشه،بابات متوجه میشه،هرجا بخوای بری همراهته،هیچ وقت از تو دور نمی شه!
کمی منو نگاه کرد، بغض کرد در حالی که بغلم کرد گفت:" یعنی بابا شهید شده؟"
- آره ولی نمرده!
سرش را روی سینه ام گذاشت وهق هق کرد.
محمدعلی رو آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم تابرسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. از مسئولت خواسته بودی برای تو و من درمعراج دیدار خصوصی بگذارد.
به معراج که می آمدم باخودم فکر می کردم هنوز زنده ای.
هرکس با من حرف می زد یا می خواست تسلیت بگوید
می گفتم:" مصطفی زنده س.
هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین
هر چه خواستین بگین،ولی حالا زنده س!"
کنار تابوتت که رسیدم،دیدم که چهرهات پراز آرامش هست
نشستم وآرام گرفتم:" تومصطفای منی؟
" مصداق آیه ی ما زن ومرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم رااحساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان وبینی ات پنبه گذاشته بودند.
جمعیت آمده بودند می خواستند تو را ببینند. مداحی
آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم:
" اینجا جای روضه خوندن نیست.من تحملش را ندارم!"
می دانستم اگر روضه بخواند حالم بد می شود. دیگر
نمی توانم خوب تماشایت کنم وحرف هایی که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج
و گفتند:" خودش خواسته با همسرش تنها باشد."
وقتی رفتم مامانم وبرادرنم هم آمدند.
مامان بی قراری کرد، حالش بد شد او را بردند بیرون.
من ماندم و تو ومادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت وگفتم:" مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردونه زندگی رو گذاشتی رو شونه های من، پس تربیت بچه ها باخودت . من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها روتربیت کن. اگر فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. می دونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که توبچه ها رو تربیت بکنی."
بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهارصبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی وگفته ای
:" بگویید خانم من از من راضی باشد. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند.
تا روی صورتم بریزد جواز ورود من به بهشت شود.
به او بگویید هراتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت وسکوت کرد.
باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد. در معراج دمی با من تنها بماند."
از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود و مدام می گفت:
" من نمی تونم بخوابم،اون بابا ،بابای من نبود!"
بعدا پیکرت را بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خونریزی کرده بودی ومجبور شدند بار دیگر غسل وکفنت کنند.
شستشوی این بار با آب گرم بودو پنبه ها را بر داشته ولب ها را به هم نزدیک کرده بودند.
برای همین سجاد آمد دنبالمان:" بابای فاطمه،
برای فاطمه ومادرفاطمه دعوت نامه خصوصی داده !"
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا وخانم حاج نصیری هم آمدند.
سر راه فاطمه گفت:" می خوام برای بابام گل بخرم.
" سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت.
وفاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا.
پیکرت را گذاشتم زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان وبینی ات را برداشته بودند.
فاطمه نگاهی به صورتت کرد وگفت:"من این را هم قبول ندارم!"
گفتم :" وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟
"کمی فکر و گفت:" آهان همین طوری می خوابید!"
شب آمدیم خانه . دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد اورا برده بیرون وبرایش لباس سرمه ای وکت سفید وچادر وروسری خریده. و بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به اوداده. وهمان جا نگهش داشت . واورابغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده بود ؟!
ادامه دارد....
﷽
📌توصیه آیت الله قاضی برای #ماه_رجب
🔰در ماه رجب سوره توحید ( قل هو الله احد ) را زیاد بخوانید و ثوابش را هدیه کنید بهامامزمان علیه السلام
این عمل باعث زیاد شدن توحید انسان میشود.
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف