🦋💛...بسم رب الشهدا...💛🦋
#شــهـــادٺ
یڪ اتفاق نیسٺ...✋
بایَد از دنیایَٺ
بَراے رسیدَنْ به محبوب گُذر ڪنے.
اے شهیدے ڪِه آسمانے شُدے |🕊|
دسٺِ ما را هم بگیر ٺا آسمانے شویم...💔
#شهید_حاج_حسین_معزغلامے🌹
#صبحتان_منور_بهـ_نگاه_شهدا🌤
#یاد_شهدا_باصلوات📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
@seyyedebrahim
┄┅─✵💝✵─┅┄
دهمین اجتماع حماسی
#مدافعان_حرم
همزمان با #چهارمین_سالگردشهیدمدافع_حرم
#مصطفی_صدرزاده
#تصویر_بازشود
┄┅─✵💝✵─┅┄
@seyyedebrahim
┄┅─✵💝✵─┅┄
غم احمدم با هیچ غم دنیایی قابلمقایسه نبود. سعی میکردم جلوی بقیه، خصوصاً مادر و آقاجان و مرضیه گریه نکنم، ولی در خلوت، وقتی بچههایم خانه نبودند، وقتی بهنام سر کار بود، وقتی خودم در خانه تنها بودم یا سر سجاده بودم، مینشستم و یک دل سیر گریه میکردم، با احمد درد و دل میکردم، آنقدر با او حرف میزدم تا آرام شوم. خیلی از فامیل و اطرافیان میگفتند: «اصلاً مراسمهای عزاداری احمد شبیه عزاداریهای بقیه نیست، انگارنهانگار جوان مُرده، شماها خیلی عادی گریه میکنید.»
و من میگفتم: «آخه احمد ما که نمرده، احمد شهید شده، شهید هم همیشه زنده است؛ کنارمونه.»
طفلی مرضیه هم آرام گریه میکرد. شیون و فریاد در کارمان نبود. غمی بود که مغز استخوان را میسوزاند و خاکستر میکرد. غمی که کمرمان را شکست. ولی سفارش خود احمد بود، نباید شیون میکردیم. یکبار یکی از اقوام به من گفت: «چرا گذاشتید احمد بره سوریه؟ شما که میدونستید ممکنه شهید بشه.»
خندیدم و گفتم: «پس خانم زینب (س) چی! که به مزارش بیحرمتی میکردن؟ پس مردم مظلوم و مسلمون اونجا چی که بیپناه موندن؟ تازه آگه اونجا جلوی دشمن گرفته نشه تا ایران هم پیش میان.»
تو صورتم نگاه کرد و خیلی عادی مثلاینکه هیچکدام از حرفهای مرا نفهمیده باشد، گفت: «خوب اینها به شما چه، چرا احمد را فرستادید، احمد جوون بود، دو تا بچه داشت.»
- آره ولی این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود، خودش میگفت باید با ظلم مبارزه کرد.
احمد میگفت: «اینهمه گفتیم بابی انت و امی، حالا وقت اثباته، فقط که نباید شعار بدیم.»
خلاصه هرچه من به فامیلمان اینها را میگفتم بازهم حرف خودش را میزد. متقاعد نمیشد، ولی برای من مهم احمد بود. که سربلند رفته بود و باعث افتخار ما بود. مهم مرضیه و بچههایش بودند که به احمد قول داده بودم مراقبشان باشم. انگار داشتم با غم احمد بزرگ میشدم. این گریههای در خفا و آرامشی که در جمع داشتم، حال عجیبی به من میداد. حتی دخترهایم هم با من همعقیده شده بودند، طوری که یکبار به پدرشان گفتند: «بابا تو چرا نمیری سوریه؟ مثل دایی احمد برو با داعش مبارزه کن، ما خجالت میکشیم بگیم پدرمون نرفته سوریه تا جلوی داعش بایسته.»
*به نقل از خواهر شهید
بریده ای از کتاب «مدافعان شام»؛ شهید مدافع حرم «احمد اعطایی» به روایت خواهر و همسر (صفحهی 54 و 55)
نویسنده: مهدی گودرزی
ناشر: تقدیر
@seyyedebrahim