کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
من از طرف «دولت اسلامی» برایتان پیغامی آوردهام.
_ داعش؟!
_ یکی از فرماندهان ما به عیادت شما میآید.
از وقتی این خبر را آوردند، فضای بیمارستان «الرشید» امنیتی شد. تعدادی شُرطه در نقاط مختلف حیاط مستقر شدند. چند غریبه با لباس شخصی در راهروها پرسه میزدند و به اتاقها سرک میکشیدند. منصور بوی خطر را احساس کرده بود. ساعت شش عصر، یک کاروان وارد بیمارستان شد: پنج تویوتای شاسیبلند شیشهدودی، همگی ضد گلوله.
منصور از پنجرۀ اتاق آنها را زیر نظر داشت. حدود پانزده نفر پیاده شدند، که بیشترشان مسلح بودند. چیزی مثل باد از ذهن منصور گذشت:
«انگار آن یکی را قبلا دیدهام.»
دقایقی بعد، مردی سیاهپوش در چارچوب در ظاهر شد. ورزیده و هیکلی بود. به محض اینکه نگاهها به هم افتاد، منصور او را شناخت:
_ عبدالقادر اُردنی؟!
_ مرحبا مجاهد! نبینم روی تخت بیمارستان باشید!
عبدالقادر این را گفت و به طرف منصور رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند و مصافحه کردند. عبدالقادر به رسم ادب، شانۀ راست منصور را بوسید. منصور احساس کرد که مرد عرب، پرموتر از روزهای جوانیاش شده است. با تعجب پرسید: چطور یاد ما کردی؟! شنیدهام کارت گرفتهای و برای خودت والی شدهای؟
عبدالقادر نیمنگاهی به در ورودی اتاق انداخت و از مستقر شدن محافظانش مطمئن شد. با خوشرویی پاسخ داد: همان طور که میدانید، «دولت اسلامی» قدرشناسی از کسانی که در جهاد سابقهدارترند را وظیفۀ خود میداند.
منصور گرهی در ابروها انداخت و با تردید گفت: میدانم که برای عیادت نیامدهای.
با اینکه منصور استقبال گرمی از دوست قدیمیاش نکرده بود، اما هنوز نگاه عبدالقادر صمیمانه می نمود:
- همان فرمانده منصور که می شناختم؛ زیرک و صریح!
- حاشیه نرو عبدالقادر! حرفت را بزن!
عبدالقادر گردن صاف کرد و با قیافه ای جدی گفت: ما تصمیم گرفتهایم علیه شیعیان رافضی یک جنگ تمام عیار راه بیندازیم؛ هرجا که ممکن باشد.
بریده ای از کتاب «تکفیری» - نوشته مهدی دُریاب
انتشارات کتابستان
@seyyedebrahim
دوستات گرامی بعلت اشکال فنی رسانه ایتا نمیدونیم چرا اعضا رسیدن پنج نفر
لطفا اعضای محترمی که هستند اعلام حضور کنند آیدی بنده
تا بدونیم مشکل از ایتاس و رفع میشه یا واقعا اعضا همون پنج نفرن؟
@hoseinshahid
#پروفایل 🌸
به #مناسبت میلاد امام سجاد
جبرانی باشد براے دیروز 😃
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══
@seyyedebrahim
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
*انقلابی مانده ایم و اهل کتمان نیستیم*
*از مسیر آمده هرگز پشیمان نیستیم*
*روز اول با امام عشق پیمان بسته ایم*
*اهل کوتاه آمدن از عهد و پیمان نیستیم*
*۱۲فروردین روز جمهوری اسلامی مبارک*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*دربهار آزادی جای امام و شهدا خالی*
🌹 سلام علیکم ورحمةالله
🌺 با آرزوی سلامتی و تندرستی برای همه مردم دنیا بویژه هم وطنان عزیزمان
💚💚💚💚
@seyyedebrahim
✨کلام شهید؛
🔷خدا نکند که :
حرف زدن و نگاه کردن
به نامحرم برایتان عادی شود.
پناه می برم به خدا از روزی که گناه ،
فرهنگ و عادت مردم شود.
🌹شهید_سیاهکالی
🌷🌷🌷🌷🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی ♥️😔
می خوانمت #شهید ...
ولے ...!!!
خیلی خیلی دوری ...
نه دستم به دستانت میرسد ...!
نه چشمانم به نگاهت ...!
چــاره ای کن ...!
"تــو" را کم داشتن ...!
کم نیست ...!
#درد است ...!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@seyyedebrahim
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 هم قسم شدن #مدافعان_حرم و شهید #مصطفی_صدرزاده و
#شهید_مرتضی_عطایی
قبل از عملیات...🌷
خیلی از جوونای این فیلم الان #شهید شدن🕊
#شهدا_گاهی_نگاهی 💔
@seyyedebrahim
سلام و تقدیم ادب و احترام🌺
شرمنده از مزاحمت مجدد!
با اشکال پیش آمده در پیام رسان ایتا، به صورت ناگهانی برخی از اعضا محترم حذف شدن، لذا بهجهت ارسال مجدد لینک کانال فرهنگی مذهبی ( #شهید مصطفی صدرزاده ) خدمت رسیدم🌺🍃
امیدوارم بازم قابل بدونید 😊🙏🏻
👇🏻👇🏻👇🏻لطفا عضو بشین👇🏻👇🏻👇🏻
@seyyedebrahim
قراربیقرار.mp3
10.02M
E.6791:
📚کتاب صوتی #قراربیقرار
🔺فصل اول
✨ #نذر_عمویم_عباس✨
#قسمت_اول
از زبان #مادر بزرگوار شهید...
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
بسم رب الشهدا🌹 #رزق_ماه_رجب #عملیات_بصرالحریر #قسمت_دوم به قلم #شهید_مرتضی_عطایی حدود نیمی از مس
بسم رب الشهدا
#رزق_ماه_رجب
#عملیات_بصرالحریر
#قسمت_سوم
به قلم #شهید_مرتضی_عطایی
صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت فلانی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه، از یکطرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم...
چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد...
خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت...
خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد...
عقب موندیم و راه رو گم کردیم...
نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم...
بعد حدود 20 دقیقه سید مشتبیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی...
گفتم سید جان ما باید تا الان به شما میرسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم...
سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد)
فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن...
دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن...
بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم...
حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ماهم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم...
دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ...
خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم...
4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن...
به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن...
سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت فلانی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن...
چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده....
همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، کفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده....
اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه...
با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟
گفت حدود 50 تا 60 نفر...
حسابی شکه شدیم...
بعد یکم دقت کفت:نه نه صبر کنین
تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن...
گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟
با خنده گفت:گله ی گوسفنده😅
"منبع دم عشق،دمشق"
#ادامه_دارد...
🌹🌹🍃🕊🍃🌹🌹
✅کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سر سجاده های عشقمان دعا برای سلامتی رهبرعزیزمان یادمان نرود ❣
@seyyedebrahim
لطفا ازکانال لفت ندید اگه نظراتی دارید ما درخدمتتونیم
صبور باشید بخاطر این اختلال ایتا ما کانالمون ریزش داره😔😔😔
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
#صبح...
نقشی روشن از شرح #دلتنگی من است در نبود #تو...
رقص خورشید در آسمان...
تصویرِ #پریشانحالی من است بی #تو...
سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی
حاج_مهدی_سلحشور
از سیدابراهیم 😍
شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✅کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
بسم رب الشهدا #رزق_ماه_رجب #عملیات_بصرالحریر #قسمت_سوم به قلم #شهید_مرتضی_عطایی صدای سیدابراهیم
بسم رب الشهدا
#رزق_ماه_رجب
#عملیات_بصرالحریر
#قسمت_چهارم
به قلم #شهید_مرتضی_عطایی
اون سراهی ماموریت اصلی ما بود...
سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین...
به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم...
سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم...
یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد...
هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد...
سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود...
تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم...
حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک شد و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟
که اونم حرفش رو تکرار کرد...
تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت فلانی، ینی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. ..
کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال حودش رها گردنش و رفتن...
با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که به اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود...
سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوند و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... (فیلمش رو ساعت 15:22 گذاشتم)
خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه...
"منبع دم عشق،دمشق"
#ادامه_دارد...
🌹🌹🌹🌹🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹
✅کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@seyyedebrahim
به هنگام #اذان
یادشــــان باشیم
یاد ڪسانی ڪہ
جـان بر ڪف گرفتند
و از حیثیتمان دفـاع کردند
تا از برڪت حضورشان ...
دلهامان کمی رنگ خـدا گیرد ...
#طاعات_و_عبادات_قبول
#التماس_دعا