"بسمـ ربـ العشق
ربـ الزهرا س"
.
.
.
دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم،دیگـر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد.
کمتر شوخی می کرد،اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود.
اگر کوچک ترین غیبت می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.
.
.
.
.
یک روز وقتی از خواب بیدار شد،ناراحت بود.
آنقدر اصرار کردم تادلیل ناراحتی اش را گفت.
خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده).بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید.می گفت:
"سید با خنده ،ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت:بامعرفتا!به شماهاهم میگن رفیق!چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!"
دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.
گفت:
"دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟خسته ام.خودت برام یکاری بکن"
می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت:
"غصه نخور.همه رفقایی که جامانده اند،شهادت روزیشون میشه."
حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.
راوی:دوست و همرزم شهید
.
.
.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
تا چند کنیم
از تو قناعت
به نگاهی ؟
شهریار
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام ارباب خوبم ✋
خوشا آن روز بر صحنش بشینیم
ضریح و گنبد زردش ببینیم
خوشا آن روز با یک یا حسینجان
میان کربلا آرام بمیریم
🌸🍃
#حُبُّ_الحُسین_وَسیلَه_السُعداء...
▫️دوست داشتنت آخرسرمراعاقبت به خیرمیکند....▫️
🌹✨🌹🍃✨🍃🌹✨🌹
✨🍃
🌹
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
دوسال پیش #مصطفی مرخصی اومده بود. داشتیم درمورد #سوریه باهم حرف می زدیم من ازنگرانی ها و دلواپسی هام براش می گفتم. بعداز مکثی گفت مامان تا چیزی مقدر خدا نباشد اتفاق نمی افتد؛ این رو من اونجا با تمام وجودم حس کردم. مامان فقط یک خواهش دارم این که اول برای #بچه_های_مردم دعا کن چون دست من امانت هستن. منم دعایی که مادر بزرگش توصیه کرده بود بهش دادم گفتم این دعا رو از خودت دور نکنی، دعای حفظ امام جواد،
وقتی می خواست ازاین جا بره قبلش رفته بود از روی دعا کپی کرد برای تمام نیروهاش یک روز که باهاش تماس گرفتم احوالشو پرسیدم. گفت: به خواست خدا و دعای که شما دادی تمام نیروها به سلامت برگشتند. 🌹 ✨🍃
🌹✨🌹✨🍃✨🍃🌹✨🌹 #حسینیه_شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
◾️
@seyyedebrahim
به امید مجلسی در شأن حاج قاسم:
مکتب حاج قاسم را نصب العین خود قرار دهید👇
وصیت شهید سلیمانی به سیاسیون:
شرط اساسی احراز مسئولیت در جمهوری اسلامی اعتقاد حقیقی و عمل به ولایت فقیه است. ولایت عملی مخصوص مسئولینی است که میخواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه شهید!
#مجلس_یازدهم
#کتاب 📚
#قسمت_شصت_و_یک 1⃣6⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
در همین حین، یک ماشین محمول به طرف ما آمد و قصد داشت وارد خاکریز شود. بچهها امانش ندادند و به طرفش تیراندازی کردند. لا به لای صدای تیراندازی، یکی داد زد: «نزن! نزن لامصب! خودی ام! نزن!» ماشین روی خاکریز توقف کرد و یک نفر خودش را پرت کرد بیرون. طرف آمد جلو و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. او یکی از ۱۵ نفر خودمان بود.
سمت راست سنگر ما جاده بود، سمت چپ تپه. وسط، یک حالت U شکل داشت که ما در اینجا خاکریز زده و سنگر گرفته بودیم. تیرهای دشمن از سر خاکریز رد می شد. ماشین محمول بیرون سنگر بود و هر لحظه امکان داشت تیر بخورد و از کار بیفتد. او به حساب دلاوری کرده و بدون هماهنگی با ما، در آن تاریکی، زیر آتش رگبار گلوله رفته بود ماشین محمول را داخل خاکریز بیاورد. اما چون ما را در جریان قرار نداده بود، به محض این که سر لوله ی تیربار و گارد آهنی آن از لب خاکریز بیرون زد، بچهها معطل نکردند و به طرفش تیراندازی کردند. او هم مجبور شد ماشین را همان جا لب خاکریز رها کند و خودش را نجات دهد. خدا رحم کرد خودش آسیب ندید. چراغ و لاستیک و شیشه و بقیه جاهای ماشین تیر خورد.
با باز کردن در ماشین و خاموش نکردن آن، فلاشرها شروع کردند به چشمک زدن. بیا و درستش کن. مگر کسی جرأت می کرد زیر آن تیر و گلوله سمت ماشین برود و فلاشر را خاموش کند. قبل از لو رفتن موقعیت مان، چند تا تیر زدیم و آنها را خاموش کردیم. با این وضع، ماشین محمول غیر قابل استفاده شد و از کار افتاد.
بی سیم زدم به سیدابراهیم و گفتم: «سید! یه تدبیری، یه حرکتی بزن ما از این وضعیت دربیایم.» گفت: «با ماشین محمول بیا.» گفتم: «ماشین محمول خورد. دیگه غیر قابل استفاده شد.» کمی ساکت شد و گفت: «ابوعلی! فشنگ رسام داری؟» گفتم: «تا دلت بخواد.» روز قبل، از آماد و پشتیبانی مقدار زیادی مهمات رسام گرفته بودم. به هر کدام از فرمانده گروهان ها و مسئول دستهها ده تا فشنگ دادم که اگر در منطقه گم شدند، با این فشنگ ها علامت بدهند. چون خودم جانشین گردان بودم، دائم توی خط راه می افتادم و جاهای مورد نظر را به بچهها نشان می دادم. لذا همه ی خشاب هایم را خالی کردم، جایش فشنگ رسام گذاشتم.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
#کتاب 📚
#قسمت_شصت_و_دو 2⃣6⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
وقتی به سیدابراهیم جواب مثبت دادم، گفت: «خوبه، حالا گوش کن ببین چی میگم. موقعیت دکتر درویش رو بلدی؟» «دکتر درویش» روز قبل در خاکریز شیار بین دو تپه مجروح شده بود. اسم آنجا را گذاشته بودیم موقعیت دکتر درویش. گفتم: «ها! روبه رومه، دارم می بینم.» سید گفت: «دشمن از توی شیار نفوذ کرده، داره از اون جا نیرو وارد می کنه، از بچههای خودی هم هیچکس اونجا نیست. شما یه خشاب رسام بزن توی دهنه شیار، متوجه میشی چی می گم؟ منم پشت بی سیم اعلام می کنم ابوعلی به هر طرف تیراندازی کرد، همه به همون طرف تیراندازی کنن.» سیدابراهیم جهت دشمن را تشخیص داده بود و در نظر داشت آتش خودی را روی آنجا هدایت کند. به این کار «هدایت آتش» می گویند.
ما نمی دانستیم دشمن از کدام طرف آمده و سمت خودی کدام است، به همین خاطر هیچ کس تیراندازی نمی کرد. با تشخیص به موقع و تدبیر سید، ما از آن مخمصه و بهم ریختگی خارج می شدیم.
بچهها صدای سیدابراهیم را از پشت بی سیم شنیدند. ترس برشان داشت. آتش دشمن سنگین بود و ما پشت خاکریز به نوعی مخفی شده بودیم. می گفتند: «نه ابوعلی! تیراندازی نکنی، موقعیت مون لو می ره.» گفتم: «بابا! موقعیت چی مون لو می ره؟ ما الان با دشمن درگیر شدیم.» گفتند: «نه! تیراندازی نکن.»
فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه فاز منفی می دادند. هی می گفتند: «ابوعلی! دور خوردیم! تا اسیر نشدیم، بیا از این پشت بریم!» بدجوری روی اعصاب بودند. می گفتم: «بابا، پدرت خوب، مادرت خوب، بچهها جلو درگیرند، دارن تیکه پاره می شن. ما اینجا باید دشمن رو بزنیم.» هر چه گفتم فایده نداشت. با حالی که آنها داشتند، احساس کردم اگر الان تیراندازی کنم، ممکن است از پشت من را بزنند. تاریک بود و این همه تیر و گلوله. در آن شلوغ پلوغی چیزی مشخص نمی شد. همچین ماجراهایی توی منطقه خیلی نادر بود، ولی بود.
پشت بی سیم صدای سیدابراهیم درآمد و گفت: «چی کار می کنی ابوعلی؟ بزن دیگه!» گفتم: «چند لحظه صبر کن.» اسلحه را برداشتم، خودم را از سر خاکریز انداختم پایین. بیرون آن خاکریز U شکل ۱۰، ۱۵ متر غلت زدم، رفتم پشت خاکریز کوچکی که کمی آن طرف تر بود و نیم متر ارتفاع داشت. به سید گفتم: «سید! آماده ای؟» گفت: «آره، بزن.» پشت بی سیم اعلام کرد: «الان ابوعلی می خواد با رسام رگبار بزنه به طرف دشمن. هر کس رگبار رسام و علائم رو می بینه، به همون سمت تیراندازی کنه.»
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️🥀🥀
لحظات آخڔ سید ابراهيم...
@seyyedebrahim