شب يلدا چه شبي!!!
پر نقش است و نگار
شب سيب است و انار!
همه اش خاطره و مهماني
شب حافظ خواني!
شب دورهمي و عشق و غزل
گرم و شيرين چو عسل
شب يلدا يعني:
«شب برفي که زند طعنه به مستي بهار»
هر چه گفتم به کنار؛
فرصت خواندن شعر فرجش بيشتر است!!!
اَللّهُمَّ عَجِّلِ لِوَليِّکَ الفَرَج...
🕊هر شبي در غم هجرت شب يلداست مرا
🕊که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست
👌 باز هم یلدایی دیگر به بلندای دیگر بودنت
💐یلدا 1399 مبارک
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#ارسالیازشیراز
کاربرا
#شهیدصدرزاده
🕊هر شبي در غم هجرت شب يلداست مرا
🕊که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست
👌 باز هم یلدایی دیگر به بلندای دیگر بودنت
💐یلدا 1399 مبارک
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل یازدهم..( قسمت ۶ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
هوا روز به روز سردتر می شد برف های روی زمین یخ بسته بود. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید مقداری هم برای ما می آورد اما من یا قبول نمی کردم یا هر طور پولش را می دادم دوست نداشتم دینی به گردنم باشد یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت دیدم پیت تقریبا خالی شده بچه ها خوابیده بودند پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم راگذاشتم آخر صف وایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالاآمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم عزا گرفتم پیت را که از شعبه بیرون آوردم دیگر نه نفسی برایم مانده بود نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم بالاخره با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام و آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم خدا خدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت کنم اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم شام درست می کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿
یا قاضی الحاجات
ذکر روز دوشنبه(100مرتبه)
معنی:ای برآورنده ی حاجات
✅ویژگی: باعث بی نیازی میشود
@seyyedebrahim
#سلام_مولای_من♥
سلام زیباترین آرزوی من
تو چقدر معطری که نامت
دهانم را پر از بوی نرگس می کند
و یادت قلبم را
سرشار از شمیم یاس می سازد
و مهرت جانم را
مملو از عطر رازقی می کند ...
#صبحتون_مهدوی
✧═════•❁❀❁•═════✧
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#بهار_مهدوی
@seyyedebrahim
•°📚🕊 ✿"
گفتم:اگر جنگ تمام شد آرزوی شما
به عنوان یک فرماندا چیست؟
گفت:تنها آرزوی من این است که یک
مرکزفرهنگی داشته باشم و روی
بچه های جوان کار کنم و بتوانم مسائل
مربوط به دوران دفاع مقدس را به نسل
جوان منتقل کنم^^♥!
"شهیدحاج منصورخادم صادق🕊"
@seyyedebrahim
🌙پست اینستاگرام مادر شهید رسول خلیلی به مناسبت شب یلدا
✨رسول جان یلدا امشب دوباره از راه رسیده است
تا زردی رخ زمین را به سپیدی زمستان بکشد
و زمین دوباره دامن سفید رنگش را پهن کند
امشب دوباره همه کنار هم نشسته ایم که طولانی ترین شب سال به گرمی کنار هم بودنمان زیباتر بگذرد
عزیز جانم
امشب تو هم در کنار سفره ی ساده ی یلدایی ما نشسته ای
درست کنار من
بیا با هم دستمان را بالا ببریم
و برای سپری شدن یلدای جهانی و طلوع خورشید عالم تاب این گونه دعا کنیم
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#شهید_مدافع_حرم