💜سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعدازظهر 29 دیماه 92 همزمان با سال روز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.💜
#زندگی_نامه
🧡با آغاز جنگ در سوریه از سال 90 برای دفاع از حرم های آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد. در آخرین اعزام خود در دیماه 92 به یکی ازیاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام بدنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.🧡
#زندگی_نامه
#زنگ_زندگی
🕰کتاب «تو شهید نمیشوی» زندگی نامه و خاطراتی از شهید محمودرضا بیضایی را بازگو میکند🕰
#زنگ_زندگی
🌷باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه!
حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم🌷.
#وصیت_نامه
🌸دلیل اینکه قلب های مردم در فراق شهید حاج قاسم سلیمانی میسوزد چیست؟
◾️🖤◾️◼️🖤◼️
✍یکی از علما فرمودند: "دلیل اینکه مردم برای سردار سلیمانی اشک ریختند و قلبشان سوخت و هنوز هم آرام نشدند این است که قلب قطب عالم امکان
◾️🖤◾◼️🖤◼️
حضرت بقیه الله عج به درد آمده و اشک آن حضرت جاری شده و این مطلب برکل عالم تاثیر میگذارد. ماهنوز سردار سلیمانی را نشناختیم."
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم ..( قسمت ۹)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم گفتم: چه حرف هایی می زنی تو خیلی زندگی را سخت گرفته ای این زورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست چه آنجا چه اینجا کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد در آورد و توی صندوق عقب گذاشت گفت: چرا نماز شک دار بخوانیم. ماه آخر بارداری ام بود صمد قول داده بود این برای زایمانم پیشم بماند اما خبری از او نبود آذرماه و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود پشت سرم گره زدم اورکتش را هم پوشیدم کلاهی را هم روی سرم گذاستم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم پشت لب بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم توی دلم دعا دعا می کردم یه وقت نردبان لیز نخورد و گرنه کار خودم و بچه ساخته بود بالاخره روی بام رسیدم هنوز کسی برای برف روبی پشت بام ها نیامده بود خوشحال شدم این طوری کسی از همسایه ها مرا با آن وضعیت نمی دید باور کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود کمی که گذشت دیدم کارسنگینی است اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام.از انجا برف ها را می ریختم توی کوچه کمی که گذشت شکمم درد گرفت با خود گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام باید تمامش کنم برف اگر روی بام می ماند سقف چکه می کرد و عذابش برای خودم بودهر بار پارو را به جلو هل می دادم قسمتی از بام تمیز می شد گاهی می ایستادم دست هایم را که یخ کرده بود جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---