eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
767 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣ یکی از ویژگی های فرمانده هان فاطمیون اینه اکثرا خودشون پشت فرمون ماشین می شینند و خودشون راننده ان. این مرام رو هم از فرمانده بزرگی به نام سردار شهید بنیانگذار سپاه فاطمیون یاد گرفتند ، از جمله کسانی که در این امر به ابوحامد اقتدا کردند بودند که راننده نمی گرفتند برای خودشون ، خب طبیعتا هیچ خوبی ای توی لشگر نبود الا اینکه داشت ، سیدابراهیم با توجه به سمت مهمش که رو بر عهده داشت نمی زاشتند کسی رانندشون بشن، توی لشگر به این شکل بود هر کسی مسئولیتش بالاتر بود تواضعشم بالاتر بود برای همین اون مقام بالاتر راننده می شد... میشه این شیوه رو بعنوان یکی از نشانه‌های این فرمانده نام برد.
سلام دوستای عزیز یکی ازکاربرا اعلام کردند تو‌یاسوج ،شهرستان لیکک،بخش ممبی ی مسجد دارن بنام آقا ابوالفضل عباس ع که هیچ‌گونه وسایل گرمایشی و سرمایشی نداره فرش که هیچ. حتی موکتاشم پاره شدن ممنون میشیم هرکی در حد توانش کمر همت ببنده و یا کمک کنه یا به خیرین اطلاع بده ش حساب بنام فرزانه محسن نژاد خادم مسجد ش تماس۰۹۱۶۸۲۱۴۰۹۷
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سر پل ذهاب آن چیزی بود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت، یا اگر داشت اغلب کره کره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده بود یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها. سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم . در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: اینجا که شهر ارواح است. سرش را تکان داد و گفت: منطقه جنگی است دیگر. کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر،نگهبانی دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشیه ماشین به نگهبانش نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: می ترسی شانه بالا انداختم و گفتم: نه گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم. از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این یادگارهایی است که بچه ها نوشته اند. توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش . جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست. در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگ انداخته رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند. بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان داد.کمی بعد آمد دست و صورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم. روزهای اول صمد برای نهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کنار ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دو ماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم شوهرش ناهار پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش ان خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند. زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود روزی نبود با صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صدا برایمان عادی شده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 .... ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
❤️شهید مرتضی حسین پور❤️ ✅پیشنهاد دانلود
❤️شهید مرتضی حسین پور❤️ ✅پیشنهاد دانلود