🌱بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار...
🌱هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود...
🌱هرکه میخواند "فرج" را تا سرآید انتظار...
🌱شامل الطاف بی پایان ایزد میشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_صلّی_الله_را_دوست_دارم
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
@seyyedebrahim
🌱بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار...
🌱هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود...
🌱هرکه میخواند "فرج" را تا سرآید انتظار...
🌱شامل الطاف بی پایان ایزد میشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_صلّی_الله_را_دوست_دارم
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند.
بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم. آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بد خلقی نکنم، قبل ز اینکه اعتراض کنم، می گفت: اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.
تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: نمی خواهد بروی همدان. من حالم خوب خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: خدا رو شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. از دستش کفری شده بودم. گفتم: چی؟! خدا رو شکر، خدا رو شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما باید کهنه بشویم. به کار خانه برسم. بچه را ترو خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.
خندید و گفت: اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طوری الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید. گفتم: من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم. گفت: از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است با هم بزرگ می شوند. یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد از کارش گفت: سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است.
روز به روز سنگین تر می شدم خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید بر می داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود و با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم از مادرم دوره شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصا اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد می رفت سر و کار زندگی خودش بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را بر می داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می مانم. اما هرجا که بودم پنج شنبه صبح بر می گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد اما برای صمد آبگوش باز می گذاشتم. گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!
می گفت: ای همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی. می گفتم: حال و روزم را نمی بینی؟! آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ما هم و باید بیشترح واسش به من باشد اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های اخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود می پرسید: قدم جان خبری نیست؟ می گفتم فعلا نه. خیالش راحت می شد می رفت تا هفته بعد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هشتم ..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
اما آن هفته جمعه عصر لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: شنبه صبح زود می خواهیم برویم ماموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود. موقع رفتن پرسید: قدم جان خبری نیست؟! کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکرکردم شاید یک درد جزئی باشد. به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: نه برو به سلامت حالا زود است. اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بد جوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم اما خوب که نشدم هیچ دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم خدیجه. بعد زیر بلغم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیرکرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود.
دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید تا صدای در می آمد می گفتم : حتما صمد است. صمد آمده.
درد به سراغم آمده بود چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد صدای گریه بچه را که شنیدم گریه گرفت. صمد چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنازم باشی؟! پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود کسی در زد می دانستم صمد است. خدیجه زن داداشم توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبر دار شده بود پرسیده بود: چه خبر قدم راحت شد؟
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسرش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: قدم چشمت روشن، شوهرت آمد و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم صمد تا وارد شد خندید و گفت: به به سلام قدم خانم . قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من. از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: کی به تو گفت خدیجه؟!
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم . خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: خودم فهمیدم چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده است. بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است فکر کرد من ناراحت می شوم. بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود گفت: خدیجه من حالش چطور است؟ گفتم: کمی سرما خورده است. دارویش را دادم. تازه خوابیده است. صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربع تمام موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام ارام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. خودش رفت و پدر و مادرها ، خواهرها و برادرها و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی را به پا کرد مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: قدم کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفا ندارد. هوا سرد بود. دور تا دور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هشتم..( قسمت ۲ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق زیر کرسی نشست دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرم تعریف شد. از کارش گفت از دوستانش از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی یک آب خوش از گلویت پایین نرفته اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: چه حرف هایی می زنی. گفت: اگر تو مرا نبخشی فردای قیامت روسیاهم روسیاهم. گفتم: چرا نبخشم؟ دستش را زیر لحاف درازکرد و دستم را گرفت دست هایش هنوز سرد بود. گفتک تو الان به کمک من احتیاج داری اما می بینی نی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم دلم پیش تو می ماند.
گفتم: ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود خیلی وقت پیش از پا در آمده بودم تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت دیدم چشم هایش سرخ شده هر وقت خیلی ناراحت می شد چشم هایش این طور می شد هر چند این حالتش را دوست داشتم اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: دیگر خوب نیست بلند شو برو الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود به شیشه اتاق زد صمد هول شد زود دستم را رها کرد. خجالت کشید سرش را پایین انداخت و گفت: آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیرم؟ بلند شد برود. جلوی در که رسید برگشت و نگاهم کرد و گفت: حرف هایت از صمیم دل بود؟ خندیدم و گفتم: آره خیالت راحت.
ظهر شده بود اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم در بیاورد یکی از آن ها شکست و دستش را برید شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست توی این هیر و ویروی شوهر خواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: گرجی بدجوری خون دماه شده نیم ساعت است خون دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود سویچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: برو آماده اش کن ببریمش دکتر بعد رو به من کرد و گفت: شما ناهارتان را بخورید. سفره را که انداختند وناهار را آوردند یک دفعه بغضم ترکید سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند وهمه مشغول غذا خوردن شدن و صدای قاشق ها که به بشقاب چینی می خورد بلند شد دخوتر خواهرم توی اتاق آمد و کنار نشستم گفت: خاله آقا صمد با مامان و بابایم رفتند زرن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند اما صمد نیامد.
عصر شد مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند باز هم صمد نیامد اذان و اقامه را در گوشش گفتند اسمش را گذاشت معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد مهمان ها بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند. شب شد همه رفته بود شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد شوهر خواهر و خواهرم آمدند صمد با آن ها نبود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هشتم..( قسمت ۲ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق زیر کرسی نشست دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرم تعریف شد. از کارش گفت از دوستانش از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی یک آب خوش از گلویت پایین نرفته اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: چه حرف هایی می زنی. گفت: اگر تو مرا نبخشی فردای قیامت روسیاهم روسیاهم. گفتم: چرا نبخشم؟ دستش را زیر لحاف درازکرد و دستم را گرفت دست هایش هنوز سرد بود. گفتک تو الان به کمک من احتیاج داری اما می بینی نی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم دلم پیش تو می ماند.
گفتم: ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود خیلی وقت پیش از پا در آمده بودم تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت دیدم چشم هایش سرخ شده هر وقت خیلی ناراحت می شد چشم هایش این طور می شد هر چند این حالتش را دوست داشتم اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: دیگر خوب نیست بلند شو برو الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود به شیشه اتاق زد صمد هول شد زود دستم را رها کرد. خجالت کشید سرش را پایین انداخت و گفت: آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیرم؟ بلند شد برود. جلوی در که رسید برگشت و نگاهم کرد و گفت: حرف هایت از صمیم دل بود؟ خندیدم و گفتم: آره خیالت راحت.
ظهر شده بود اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم در بیاورد یکی از آن ها شکست و دستش را برید شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست توی این هیر و ویروی شوهر خواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: گرجی بدجوری خون دماه شده نیم ساعت است خون دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود سویچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: برو آماده اش کن ببریمش دکتر بعد رو به من کرد و گفت: شما ناهارتان را بخورید. سفره را که انداختند وناهار را آوردند یک دفعه بغضم ترکید سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند وهمه مشغول غذا خوردن شدن و صدای قاشق ها که به بشقاب چینی می خورد بلند شد دخوتر خواهرم توی اتاق آمد و کنار نشستم گفت: خاله آقا صمد با مامان و بابایم رفتند زرن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند اما صمد نیامد.
عصر شد مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند باز هم صمد نیامد اذان و اقامه را در گوشش گفتند اسمش را گذاشت معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد مهمان ها بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند. شب شد همه رفته بود شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد شوهر خواهر و خواهرم آمدند صمد با آن ها نبود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با نگرانی پرسیدم: پس صمد کو؟! خواهرم کنارم نشست حالش خوب شده بود. شوهر خواهرم گفت: ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند آمپول و قرص خون دماغ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم صم گفت: شما ماشین را بردارید و بروید من که باید فردا صبح برگردم این چه کاری این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد بر می گردم. پیش خواهر و شوهر خواهرم چیزی نگفتم اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند شیرین جان می خواست بماند به زور فرستادمش برود. گفتم: حاج آقا تنهاست. شام نخورده راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. وقتی همه رفتند بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زار زاز گریه کردم.
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم یا کارهای خانه بود یا شست و شو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت یا او خانه ما بود یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم روی پایم بند نبودم اصلا چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود از صبح زود می رفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتیم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: کمی به سر و وضع خودت برس. این طوری روزها و هفته ها را می گذارندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم صمد گفت: می خواهم امروز بروم. بهانه آوردم: چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. گفت: نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم خیلی کار دارم. گفتم: من دست تنهام. اگر مهمان سر زده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟ گفت: تو هم بیا برویم. جا خوردم گفتم: شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟گفت: یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست بیا ببین خوشت می آید. گفتم: برای همیشه؟ خندید با خونسردی گفت: آره این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشن، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. اخم هایش تو هم رفت و گفت: خیلی زرنگی تو طاقت دوری نداری من چطور دلم برای تو بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید آن وقت من چه کار کنم؟! گفتم: زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوهی راهی همدان شده ایم. گفتم: فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم بر می گردم ها. همین که این حرف را از دهانم شنید دوید و اسباب اثاثیه مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: حالا یک هفته ای همین طوری می رویم ان شالله طاقت می آوری.
قبول کردم و رفتیم خانه حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد زبانش بند آمده بود بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه فامیل خداحافظی کردیم بچه ها از مادرم دل نمی کندند خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: شینا شینا
هر طور بود از شینا جدایش کردم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پرکرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود ژیان قار قار می کرد و جلو می رفت.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۱)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند به امید ما راهی همدان می شدند با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور برادر صمد آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعا کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشتپ نجره توی حیاط را نگاه کردم برادر شوهرم ستار بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم. با تعجب گفتم: صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید. تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: الان بر می گردیم. شک برم داشت،گفتم: چرا آقا ستار نمی آید تو. همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: برای شام می آییم.دلم شور افتاد. فکرکردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: نه طوری نشده حتما ستار چون صمد خانه نیست خجالت کشیده بیاید تو حتما می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببیند و شب با هم بیایند خانه. چند ساعتی بعد نزدیک غروب دوباره در زدند این بار پدر شوهرم بود با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ پدر شوهرم با اوقاتی تلخی آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده راستش را نگفت می گفت: مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده آمده ام تیمور و صمد را بینم.
باید باور می کردم؟! نه باور نکردم اما مجبور بودوم بروم فکری برای شام کبنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش نایپدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرد و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادر شوهر و اهل فامیل دارمد از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویندچه اتفاقی افتاده کسی جواب درست و حسابی ندادند.همه یک کلام شده بودند: صمد پیغام فرستاده بباییم سری به شما بزنیم. باید باور می کردم اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند اگر راست می گفتند پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری ز صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو دست لحاف و تشکی که داشتیم جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد منتظر صمد بودم از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد تا صدای تقه ای می آمد از جامی پریدم و چشم می دوختم به تاریکی توی حیاط اما نه خبری از صمد بود نه تیمور و ستار.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۲)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نمی دانم چطور خوابم برد اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود بعد از نماز، صبحانه نخورده پدر شوهرم آماده رفتن شد. مادر شوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: من هم می آیم. پدر شوهرم با عصبانیت گفت: نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم تو بمان خانه پیش بچه هایت. گریه ام گرفت می نالیدم و می گفتم: تو را به خدا راستش را بگویی. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده راستش را بگویید. پدر شوهر دوباره گفت: تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند. زار زار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: شیرین جان هست اگر مرا نبرید خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب. این راکه گفتم پدر شوهرم کوتاه آمد. مادر شوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.
این را که شنیدم پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم توی بیمارستان با چشم دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادر شوهرم هم دنبالشان می دویدم. تیمور داشت ریز ریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند یکی از منافق ها زن بوده صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی زن را بازجویی بدنی نمی کنند و می گویند: راستش را بگو اسلحه داری؟ زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. نگهبان مخالفت کرد و گفت: ایشان ممنوع الملاقات هستند. دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم دلش سوخت و گفت: فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود زود برگرد.
پاهایم رمق راه رفتن نداشت جلو در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم با چشم تمام تخت ها را از نظر گذارندم. صمد در آن اتاق نبود. قبلم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاده به آقای یادگاری یکی از دوستان صمد روی تخت کنار پنجره خوابیده بود او مرا هم دید گفت: سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری. باورم نمی شد یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود.گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم یک لحظه ترس برم داشت پاهای زردش که از ملحفه بیرون مانده بود لاغر و خشک شده بود با خودم فکر کردم نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: بچه ها کجا هستند/! بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم اما به هرجان کندنی بود گفتم: پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است تو خوبی؟ نتوانست جوابم را بدهد. سرش را نشانه تایید تکان داد و چشم هایش بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۳)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
چشمم به سرم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت بلندم کرد و گفت: بیا با دکترش حرف بزن. مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: آقای دکتر، ایشان خانم ابراهیمی هستند. دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: خانم ابراهیمی خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده. بعد مکثی کرد و گفت: دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند حتما توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلا خطر رفع شده البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعد از ظهرها بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند در را که باز کردم یکی از دوستان صمد پشت در بود با خنده سلام داد و گفت: خانم ابراهیمی رختخواب آقا صمد را بینداز برایش قیماق درست کن که آوردیمش.
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکت سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سر به سرش گذاشتند آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند صمد گفت: بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده است. بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک در آورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود می گفت راضی نیستم این بندگان خدا نیستم از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم. ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد و نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها راهم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمنیال و سوار مینی بوس شدیم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۴)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به رزن که رسیدیم مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم صدبار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود هر کاری می کردیم نمی توانستیم آرامش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست همین وطر که معصومه را شیر می دادم از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت هر روز پانسمانش را عوض می کردم کار بر عکس شده بود حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم به دوست و آشنا سر بزنم اما بهانه می گرفت می زد و می گفت: قدم کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. خدیجه با شیرین زبانی خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را بر می داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد نقل زبانش شینا،شینا بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: خیلی وقت بود دبم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم کاشکی از این روزها تمام نشود. من از خدا خواسته ام شد و زود گفتم: صمد بیا قید شهر و کار را بزن دوباره برگردم قایش. بدون اینکه فکر کند گفت: نه ... نه... اصلا حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم گفت: من رفتم.
اصرار کردم که نرو تو هنوز حالت خوب نشده بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی. بخیه هایت باز می شود. قبول نکرد گفت: دلم برای بچه ها تنگ شده می روم سری می زنم و زود بر می گردم. صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف توی خانه نگهش داشت. وقتی گفت می روم می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: قدم باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم کلی کار روی هم تلنبار شده باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم معصومه را بغل کنم برای خرید تا سرکوچه بروم. گاهی وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم بال در می آوردم می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
یک روز عصر نان خریده بودم و داشتم بر می گشتم زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتند: فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم قبول کردند. در همین موقع مردی از ته کوچه بدو بدو آمد طرف مان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش از ما پرسید: شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟! ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم. نه
مرد پرسید: پس اهل کجا هستید؟ صمد سفارش کرده بود خیلی مواظب باشیم با هرکسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. مرد یک ریز می پرسید: خانه تان کجاست ؟ شوهرتان چه کاره است اهل کدام روستایید؟! من که وضع را این طور دیدم کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: آقا شما که این همه سئوال دارید چرا از ما می پرسید اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتما او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند. مرد تا این حرف را شنید بدون خداحافظی یا سئوال دیگری بدو بدو ازپیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد زن همسایه گفت: خانم ابراهیمی دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است اتفاقا هیچ کس خانه مان نیست. یکی از زن ها گفت: به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. با شنیدن این حرف دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی در توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهار پایه گذاشتم پشت در. آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید پرسید: این کارها چیه؟! ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی. بعد از شام صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: کجا؟! گفت: می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: می شود نروی؟ با خونسردی گفت: نه. گفتم: می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کارکنم؟ صمد اول قضیه را به خنده گرفت اما وقتی دید ترسیده ام کلت کمری اش را داد به من و گفت: اگر مشکلی پیش آمد از این استفاده کن. بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: کیه؟! این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتما خودشان بودند. اسلحه را گرفتم رو به رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها همسایه این طرفی مان آقای عسگری است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم و گفتم: آقای عسگری شماید؟ بعد دویدم و در را باز کردم. آقای عسگری که مرد محجوب و سر به زیری بود عادت داشت وقتی زنگ می زد چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم صدای مرا نمی شنید آمده بود از من کمک بگیرد خانمش داشت زایمان می کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---