🌼رهبر انقلاب بر «منظومه قاسم سلیمانی» تقریظ نوشتند
✍افشین علا، شاعر و ترانهسرا: تابستان امسال پس از سفری به کرمان و زیارت مزار شهید قاسم سلیمانی، تصمیم گرفتم منظومهای در وصف آن سردار والامقام بسرایم. خوشبختانه چندی پیش این اثر به استحضار رهبر فرزانه انقلاب رسید و با استقبال ایشان روبرو شد. این بار حضرت آیت الله خامنهای ضمن ارسال پیامی محبتآمیز، انگشتر خود را نیز به این فرزند کوچکشان اهدا کردند.
متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی بدین شرح است: «بسمه تعالی رسا و شیوا و خوش لفظ و معنا سروده شده است. منظومه ماندگاری خواهد شد ان شاء الله. این قریحه و این توفیق را به آقای افشین علا تبریک میگویم.»
@seyyedebrahim
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
🔸مجموعہ محـتواهای ارزشمند ، منتشر شده در مکتب حاج قاسم:
#کلام_ولی
#حاج_قاسم
#مکتب_حاج_قاسم
#ملت_امام_حسینیم
#مجاهد_خستگی_ناپذیر
#نسلی_از_سلیمانی_ها_در_راهند
#خاکریز_خاطرات
#در_میان_میدان
#نجم_المقاومت
#کلام_مقاومت
#ذوالفقار
⬇️بگــو یاعلی و کلیک کن⬇️
🔴🔵 مکتب حاج قاسم 🔵🔴
⬆️ نشر دهید و همراه ما باشید⬆️
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
☺️فقط ۳ نفر دیگہ عضو بشن...
⁙کــامل رنـــــد میشیم...
⁙مُنـتظریم....
☞ https://eitaa.com/joinchat/4108845128Cee18d62fd6
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگی_شهدایی 💔
{ مهرش نشستھ در دل
بیرون نمیتوان ڪرد
حتے به روزگاران...🙂🥀 }
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگی_شهدایی 💔 { مهرش نشستھ در دل بیرون نمیتوان ڪرد حتے به روزگاران...🙂🥀 } #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥
نیازمندی ها
نیم نگاهی هم بڪن این طرف تر رفیق !
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همخوانی شهدای مدافع حرم
بسیار دیدنی
شادی روح تمام شهدا #صلوات❤️
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سوم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم قدم به تو احتیاج دارم تو باید تکیه گاهم باشی. بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مومن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد از خیلی چیزها از خاطرات گذشته از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری.
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: دست همه تان درد نکند حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها همرونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذر ماه ۱۳۵۷ بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سر به سر صمد گذاشت و گفت: برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل ننینداز.
ما به این شوخی خندیدیم، اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند اول ناراحت شدیم و بعد برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطوری به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: بهتر است اول برویم عکس بگیریم. همدان، میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پر آبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه سوار بر اسب ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: بهتر است همین جا عکس بگیریم. بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بودیم، بنشینیم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: اینجا را نگاه کن من نشستم صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
🍃💙سلام صبحتون بخیر
🍃💖جهان پر از فرصتهاست ؛
🍃💙 تمام آنچه شما نیاز دارید این است که با توکل به لطفِ خدا گامی به سوی موفقیت خود بردارید و هرگز
ناامید نشویدچون:👇
🍃💝موفقیت ؛ نتیجه امید و توکل و تلاش است.
🍃🌸🍃🌸🍃
@seyyedebrahim