🏴 یکی از شاگردان آقای جوادی آملی میگفتند:
#نگویید_جامانده_ایم..!
*{کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست}*
جامانده اونی هست که
عشق و طلب و زیارت و اربعین،
به ذهنش هم نمیرسه
و علاقهای نداره..!
اگر به هر دلیلی اشتیاق و طلب رفتن هست
و شرایط جور نشده،
حتما خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید
و شاکر باشید و نگویید جامانده ایم!
#وعده_دیدار_کی_میرسد؟
* [هرکه دارد هوس کرب و بلا، بسم الله]
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@seyyedebrahim
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
◾️◾️◾️◾️◾️
امام صادق -عليه السلام- فرمودند :
ما أقَرَّ قَومٌ بِالمُنكَرِ بَينَ أظهُرِهِم لا يُغيِّرونَهُ إلاّ أوشَكَ أن يَعُمَّهُمُ اللّه ُ عَزَّ و جلَّ بِعِقابٍ مِن عِندِهِ
هر گاه مردمى در برابر منکراتی كه در ميانشان صورت مى گيرد دم فرو بندند و آن را تغيير ندهند، زود باشد كه خداوند -عزّ و جلّ- كيفر خود را شامل همه آنان سازد.
📚بحار الأنوار ج٩٧ ص ٧٨ حدیث ٣٤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
🌹شهیده محبوبه دانش آشتیانی؛🕊
مردها به محبوبه گفته بودند؛شما برو اینجا نمان.
محبوبه به آنها جواب داده بود؛ اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر کار غلطی است که شما هم نباید بروید.
جمله های بالا روایت بخشی از آخرین لحظه های زندگی نامه شهید محبوبه دانش آشتیانی است.
🍃هرچند شهید دانش آشتیانی عمر کوتاهی داشت اما از عمر پربرکتی برخوردار بود چرا که با شهادتش درخت انقلاب را آبیاری کرد و موجب قوام و پیروزی جمهوری اسلامی ایران شد.
محبوبه دانش آشتیانی روز دوم بهمن ماه سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شد و با آغاز حرکت های انقلابی مردم علیه حکومت شاهنشاهی پهلوی به جمع انقلابیون پیوست.
تا اینکه در روز ۱۷ شهریور ماه سال ۱۳۵۷ در میدان شهدا(ژاله سابق) در حالی که دانش آموز ۱۷ساله بود به شهادت رسید.
دانش آشتیانی همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه ۱۷سال بیشتر نداشت معارف اسلامی را خوب می شناخت.
قرآن،نهج البلاغه،صحیفه سجادیه را بسیار مطالعه می کرد وبا تفاسیر هم آشنا بود. نظم، مهربانی،صداقت، راستگویی، وفای به عهد،وقت شناسی،استقلال فکری و پیگیری مستمرکارها و ذهن بسیار خلاق از جمله ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی او بود.
شرکت مستمر در راهپیمایی ها ، پخش اعلامیه،دیوار نویسی،مطالعه قرآن،نهج البلاغه و صحیفه سجادیه ،آثار دکتر شریعتی،شهید مطهری و رساله امام خمینی(ره)بخشی از این موارد بخش دیگر زندگی او را شامل می شد.
نکته فابل توجه در خصوص شهید دانش آشتیانی این است که چند سال بعد نیز نامزد او(شهید حسن اجاره دار)و پدربزرگوارش(شهیدغلامرضا دانش)در حادثه هفتم تیر ماه سال۱۳۶۰ به شهادت رسیدندو با خون خود انقلاب اسلامی را بیمه کردند.
فهیمه دانش آشتیانی خواهر شهید درباره خواهرش می گوید؛محبوبه خیلی دختر خاصی بود. همیشه فکر می کنم چقدر خوب رفت و خوش بحالش که بسیاری از چیزها را ندید. اینها با رفتنشان راه را باز کردند اگر آنها نمی رفتند، پایه های انقلاب محکم نمی شد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا می کند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش می مانند، ایجاد کند.
روزی همه به طرف خیابان کوکاکولا می رفتند. مردها به محبوبه گفته بودند؛شما برو اینجا نمان.
محبوبه به آنها جواب داده بود؛اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر کار غلطی است که شماهم نباید بروید.
در اوج راهپیمایی یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف می گیرد و به شهادت می رساند.
#شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی
@seyyedebrahim
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
روزهای نبودنت، روزهای دلتنگیام بود. روزهای سردرد و دلآشوبه و اضطراب، از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانهای بود که در زیرزمین حرم حضرت رقیه (س) بود.
هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یک بار گفتی: «سمیه چند نفر از بچههای کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بیقراری می کنه. میشه شمارهش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟»
گفتم: «یکی باید خودم رو نصیحت کنه!»
بااینهمه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم خانم عسگرخانی بود.
از من کوچکتر بود و نگرانتر. با هم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلبهای عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این همصحبتیها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی: «آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکند، اگر حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.»
لرزه به جانم افتاد: «آ... قا... مصطفی!»
- نگران نباش بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دو شب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشتزده به آقای حاجی نصیری زنگ زدم: «از مصطفی خبر دارین حاجآقا؟ جواب نمیده!»
- نه ولی مطمئن باشین برش میگردونن.
- آگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
- نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز درحالیکه با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربههای ساعت، شنیدم حملۀ نظامی از سوی آمریکا منتفی است و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد تهدید سردار سلیمانی فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا: «هرکدام از شما میآیید تابوت خودتان را هم بیاورید.»
خبر رسید تمام آنهایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند غیر از تو.
پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حاملهام و حالم اصلاً خوب نیست حتی امکان بستری شدنم هست؛ اما بیخیال اینها رفته بودی، نزدیک چهل روز از رفتنت میگذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن. سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالیکه با من حرف میزدی به عربی جواب یکی دیگر را هم میدادی.
ذوقزده بودم بعد مدتی صدایت را میشنیدم:
- مصطفی با کی حرف میزنی؟
- یکی از بچههای عراقی.
- مگه پیش ایرانیا نیستی؟
- عراقیا هم هستن؟
- مگه توی آشپزخونه نیستی؟
- چقدر سینجیم میکنی سمیه؟
خدا را شکر کردم که صدای تیروتفنگ نمیآمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمیآمد.
گفتی: «مژده گونی چی میدی؟»
- برای چی؟
- آخر این هفته میام.
به گریه افتادم.
- ولی چون پول همراهم نیست یک عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم از این عروسکهایی که آب میخوردند و میشود مویشان را کوتاه کرد. دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی.
با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت.
آنقدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم، وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت: بابا برام چی خریدی؟
به من نگاه کردی گفتی: «ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.»
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم رفتی برداشتی و فاطمه را صدا زدی.
وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد.
مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمۀ اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی. هرچه منتظر شدم نیامدی.
صدایت زدم نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد: «سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچههاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بیدفاع نمیمونه!»
بریدهای از کتاب «اسم تو مصطفاست» ؛ زندگینامۀ داستانی شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده» به روایت همسر شهید «سمیه ابراهیم پور» (صفحۀ 129 تا 132)
نویسنده: راضیه تجار
ناشر: روایت فتح
حضرت آیتالله خامنهای: «معجزهی انقلاب این است که بعد از چهل سال شما میبینید جوان مؤمن مسلمان که نه امام را دیده است، نه انقلاب را دیده است، نه دوران دفاع مقدّس را دیده است، امّا امروز با روحیهی انقلابی، مثل همان جوانِ اوّلِ انقلاب میرود وسط میدان و با علاقه، با احساس مسئولیّت، با شجاعت تمام در مقابل دشمن میایستد.» ۹۷.۹.۲۱
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
ما در یک گروه به کربلا میرفتیم. من تحت تأثیر خوشاخلاقی مجید قرار گرفته بودم. او حواسش به همۀ بچهها بود. در راه اگر بین بچهها بحث یا اختلافنظری پیش میآمد، مجید موضوع را با خوشاخلاقی حل میکرد و طوری تصمیم میگرفت و حرف میزد که هیچکس ناراحت نشود. با زبان شیرینی که داشت همۀ دلخوری بین بچهها را از بین میبرد و میگفت: «بچهها حواستون باشه که ما داریم به پابوس چه کسی میریم بعضی از رفتارهامون را باید کنار بذاریم ... حداقل تو این مسیر.»
در مسیر پیادهروی اربعین، مجید این نوحه را زیر لب زمزمه میکرد: «پناه حرم... کجا داری میری بگو برادرم ...»
همیشه و همهجا این را میخواند و در این لحظهها دستش را روی سینهاش یا روی گوشش میگذاشت.
مسیر پیادهروی روزهای خیلی گرم و شبهای خیلی سرد و سوزناکی داشت. مجید خیلی زرنگتر و فعالتر از بقیه بود و خیلی سریع کارها را انجام میداد. شب که میشد به خاطر سرما سریع به جمعکردن چوب مشغول میشد و با روشن کردن آتش، همه را دور آن جمع میکرد که سرما آنها را اذیت نکند. برای همه غذا و آب میآورد؛ نمیخواست کسی در این مسیر اذیت شود.
ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود و ما هم کل مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. یکی از بچهها مدام ابراز خستگی میکرد و میگفت: «من ساکم سنگینه و نمیتونم بیام، حداقل کمی از راه را با ماشین بریم.»
مجید در مسیر رفتوبرگشت، علاوه بر ساک خودش، ساک او را هم حمل کرد و میگفت: «حیفه این روزها دیگه تکرار نمیشه، من تا هر جایی که بخوای کولهات رو میارم، هر جا بخوای استراحت میکنیم، فقط تو بیا.»
وقتی برای زیارت وارد حرم شدیم، دیدم که چشمهای مجید قرمز شده است. دلیلش را پرسیدم و گفت: «نمیدونم چرا تا وارد حرم شدم، چشمهام پر از اشک شد...»
از مجید پرسیدم: «چه حاجتی داشتی؟»
گفت: «فقط از آقا خواستم که منو آدم کنه، همین!»
*به نقل از دوست شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی»
بریدهای از کتاب «عمودِ آخر»؛ روایت سفر اربعین از 40 شهید مدافع حرم (صفحات 148 و 149)
نگارش: محدثهسادات نبییان و نازنین قنبری
انتشارات: تقدیر
یک شب خواب دیدم همراه سه تا از دوستهایش به خانهمان آمدند! پیراهنی سفید به تن داشت و چهرهاش نورانی، زیبا و خندهرو بود. خوب نگاهش کردم. نزدیکتر آمد و گفت: «مادر روزت مبارک!»
هدیهای که داخل یک پلاستیک بود را به دستم داد و گفت: «مادر! من نمردهم! شهدا زنده هستن!»
با اللهاکبر اذان صبح از خواب بیدار شدم. خوشحال از اینکه دوباره امین به خوابم آمده، نماز خواندم. ساعت 11 صبح همان روز همسرم گفت: «امروز دوستای امین میخوان بیان خونه.» ظهر بود که سه نفر از دوستان امین با یک هدیه داخل پلاستیک وارد شدند!
بعد از احوالپرسی گفتند: «اومدیم روز مادر رو به شما تبریک بگیم.» دلم لرزید! خواب شب قبل را برایشان تعریف کردم و همه گریه کردیم.
حالا در نبودش هر لحظه به یادش هستم؛ بعد از هر نماز یا وقتی توی آشپزخانه ظرف میشویم. عکسش را زدهام روبهروی چشمهایم تا مدام نگاهش کنم. همهجا تصویر او را میبینم. باید این عکسها دوروبَر من باشند تا با او صحبت کنم، قربان صدقهاش بروم و بگویم: «فدات بشوم! دورت بگردم!» باید این عکسها دوروبَر من باشند تا برایش درد دل کنم.
قاب عکسش را از روی میز برمیدارم؛ چند بار چشمهایش را میبوسم و مثل همیشه میگویم: «دورت بگردم امینم!» گاهی که دلتنگ از جلوی عکسش رد میشوم، احساس میکنم چهرهاش میان قاب عکس میچرخد، نگاهم میکند و لبخند میزند. خوب میدانم آن همهجا با من است.
بریدهای از کتاب «طائر قدسی»؛ جلد سیزدهم از مجموعهٔ مدافعان حرم، خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم، «امین کریمی» (صفحۀ 45 و 4،6)
نویسنده: مریم عرفانیان
انتشارات: روایت فتح
@seyyedebrahim
🔔بياد مولا به رسم ادب، اولین حاجت امروزمان را از خداوند رحمان، فرج منجی عالم را میخواهیم به حرمت دعای فرج آن حضرت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ،
وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ
فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ
اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ،
اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ
بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ...
و برای سلامتی محبوب
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .
الهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
بحق حضرت زینب س
🌺 سلامتی و تعجیل در فرج آقا #صلوات ... 🌺
در این زمانه ی بدنامِ ناجوانمردی
باید به نامِ نامیِ مردانِ روزگار ایستاد....
این روزها
باید کسی باشد
تا بودنش
بشود مایه مباهاتت
مایه افتخار
و بودنش بشود دلیل بودنت....
#محمودرضا
یکی از همان هاست
بودنش مےارزد به تمام نبودن ها....
#دستمو_بگـیر....
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
#رفاقتانه
#دلمان_تنگ....
@seyyedebrahim
#خاطرات_شهدا 🌷
💠خوابی که رویای صادقه بود
🔰تازه بادنیای #شهدای_مدافع_حرم آشناشده بودم. اوایل اصلا باور نمیکردم که #مردجوانی بخوادازهمه نعمتهای دنیوی دست بکشه📛 و در دیار غریب بادشمنان بجنگه👊
🔰تا اینکه، یکی از #شب_جمعه های ماه #محرم بعداز عاشورای سال۹۴خواب عجیبی دیدم🗯 توعالم رویا دیدم در #بین_الحرمین یه مصلای بزرگ با دیوار های سفیدرنگ ساخته اند. معماری این مصلی خیلی زیبا بود😍
🔰همه رزمندگان #سوریه باحالتی کاملا محزون😔 ومتضرعانه اقتدا به سردار حاج قاسم #سلیمانی کرده بودن حاج آقا باحالتی کاملا معنوی👌 ودرحال قنوتش اشک ریزان😭 دعای «ربنا امنا سمعنا منادی ینادی» رومیخوندن
🔰وهمه #رزمندگان هم صدایی میکردن
یک دفعه تابوتی⚰ آوردن که پیکر یه شهید🌷بود حاج اقا وسایر رزمندگان احترام ویژه ای به این #شهید کردن. متعجبانه 😟پرسیدم این شهیدکیه⁉️
🔰آقاسردارگفتن #وحید_نومیه، که بیدار شدم. فکرم تاوقت #نمازجمعه مشغول بود. بعدازادای نماز جمعه📿 و عصر در مصلی٬مکبر گفتن امروز شهیدی داریم ازدیار عشقـ❤️ که #شهید ظهر عاشور است.
🔰منم که شرکت درتشییع شهدا رو رفتم. وقتی بنراین شهید🌷رودیدم کاملامنقلب شدم😭مخصوصا وقتی تابوتشو دیدم و اسم شهید رو خوندم خوابم تعبیرشد وتامسیر خونه 🏘فقط گریه کردم😭
🔰اولین #۵شنبه این شهید در #گلزارشهدا🌷 با مادروخواهرش آشنا شدم درمراسم #اربعینش اومدبه خوابم وبه مراسمش دعوتم کرد😍مسجدی که نمیشناختم توکدوم مسیره #خودش تو عالم معنا راهشو نشونم داد الانم با مادر وخواهرش ارتباط💞 دارم.
🔰حسن ختام این #دلنوشته ام
#آقاوحید ازت ازته دل❤️ممنونم که دستموگرفتی؛ شفاعتم کن🙏.
#شهید_وحید_نومی_گلزار
#سالروز_شهادت
@seyyedebrahim
یکبار که داشت همراه پدر سر ساختمان کار میکرد، یکدفعه ساختمان که فرسوده بود خراب شد و ابراهیم که 16 سال بیشتر نداشت زیر آوار ماند.
ابوالقاسم (پدرش) که بنای ساختمان بود، از ترس نمیدانست چه بکند، سراسیمه خاکها را کنار میزد اما اثری از ابراهیم نبود. چند ساعت گذشت برادرها حبیب و عبدالله خودشان را رساندند و برای یافتن ابراهیم در انبوه خاک و آوار تلاش کردند.
مادر به روستا رفته بود و خبر از دفن شدن ابراهیمش نداشت. همه گریه میکردند، هیچ اثری از ابراهیم نبود، نمیتواستند باور کننند که ابراهیم زنده زنده زیر آوار دفن شده باشد، صدای ناله و گریه همه بلند شده بود، آمبولانس و آتش نشانی با یک بلدوزر سر ساختمان آمده بودند.
ابوالقاسم رو به آسمان کرد و از ته دل خدا را به حضرت ابراهیم که خدا از انبوه آتش او را سالم بیرون آورد قسم داد تا ابراهیم او هم سالم از انبوه خاک بیرون بیاید، که ناگهان در حال کنار زدن آوار، به جسم ابراهیم رسیدند.
خاکها را که عقب زدند دیدند، ابراهیم دارد می خندد، از خوشحالی صدای گریهشان بلندتر شده بود. ابراهیم همانطور که خاک را از صورتش کنار میزد گفت: آروم باشید من چیزیم نیست.
ابوالقاسم پرید سر و صورت ابراهیم را چک کرد ببیند زخم و شکستگی برنداشته باشد که یک ردّ سبز رنگ در پهلوش دید، گفت: این چیه؟
ابراهیم با لبخند آن را پوشاند و گفت: چیزی نیست، من کسی رو داشتم که نگه دار من بود. آن ردّ سبز تا لحظه شهادتش با او بود.
شهید ابراهیم جعفرزاده
#خصوصیت_اخلاقی
#شهید_حمیدرضا_دایی_تقی 🌺
#به_نقل_از_دوست_شهید
وصیت شهید در جمع رفقاشون...
مدیون شهدایید اگه ولایت فقیه رو تنها بگذارید.☝️
اقا غریب و تنها هستن...😔
ایشون فوق العاده به بیت المال حساس بودن...
اهل اصفهان... فرمانده پایگاه...
گوش به فرمان و دستور حضرت اقا بودن به شدت..👌
و فوق العاده امر به معروف داشتن
از خوبیاشون بخوام بگم خیلیه... اصلا نمیدونم کدوما بگم..❗️
ما همراه ایشون چند ماه قبل از اعزامشون به سوریه
هییت مدافعان حرم رو راه اندازی کردیم..
حضور همیشگی داشتن تو هییت..
فوق العاده امر به معروف داشتن...🌺
و همیشه همه رو دعوت به نماز اول وقت میکردن...🌺
#سالروزشهادت🕊
@seyyedebrahim
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──