هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
ڪانال『_تلاوتبࢪتر』
بࢪاےاهلدلا!
دلتࢪوپاڪکنباصوتدلنوازتلاوتآیاتےاڪلاموحے🌱
باصوتاستادانبزࢪگ✨
قࢪائتوترتیلقࢪآنمجید📿🌷
بࢪاےعضویتدࢪجمعماツ⇩
https://eitaa.com/joinchat/3181314062C0e7b931088↻🌼
تنهآیكڪلیڪ🎀
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سوم..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ما به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به ذوستاها هم کشیده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم اما همین که از راه میرسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم اما توجه پیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دستپختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند: شیرین جان. آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کردن بود. دم غرب دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمد و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند. همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند آن ها دست زند و گفتند: قدم یا الله بقچه را بگیر. هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید. یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: زود باش. چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: الان نشانت می دهم. خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم ا کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم . صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم برهم زدن برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد که بازی را باخته بود طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد بازهم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدا زدم: آقا ... آقا... آقا...
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا...آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
به خاطر جثهی کوچکش
هم اسلحه از قدش بلندتر بود
و هم کلاه برای سرش بزرگ؛
اما تصمیم گرفت که خونش
در راه اسلام ریخته شود و شد.
عبدالمجید که سنش کمتر از ۱۵سال بود
جملهای سوزاننده دارد که با آن میخندد
به ریش تمام دنیا پرستانی که مغبونِ
دو عالمند. میگوید: «همه خیال میکنند
جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته،
اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم»
🌹شهید عبدالمجید رحیمی🌹
او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است.
چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند.
دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید میگویند:
«بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (علیهالسلام) برویم و برگردیم.»
وحید قبول نمیکند و میگوید:
امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمیروم.
🌹شهید وحید نومی گلزار🌹
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#راوی_پدرشهید
هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.»
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#سالروزشهادت
@seyyedebrahim
"یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ"
با #تُ شد تفسیر خیرِ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه ...
بارها خروار دادی بابتِ مثقال من ...
...♡
چشمهایت
زیبا و غمیناند
چشمهایت
پیاده روی باران خورده ی وداعاند ...
#شبتون_بخیر 🌹
#شهید_عزیز🍂
#حاج_قاسم🥀
بارالها
روزم را با یاد و نام تو
آغازمیڪنم
صبح آغازدیگریست
برای دویدن درروزگار
ولبخندراتقدیم میڪندبه لبها
این صبح است که مے آید
وهواے تازه مے آورد
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
@seyyedebrahim
آیت الله مجتهدی (ره):
روزی در حرم امام رضا(ع)
جوانی نزد من آمد وپرسید:
اگر بخواهم زنگار دلم
را پاک کنم باید چه کنم؟
گفتم دوکار:
①قرائت قرآن در سحر
②بسیار استغفار کردن
@seyyedebrahim
💗دلم به مرهمی احتیاج داشت تا سامان بگیرد
نگاهت سراسر مرهمِ غم های من شد
توایمان قلبی داشتی که اگر عشق حسین باشد و بس.
در سرای آن جهان شفاعت فرداست.
🔸از نهی کردن رفقایت فهمیدم
تو نمونه زیبای عمل به عاشورایی
تو بزرگ زاده ی مکتب حسین فاطمه ای
تو دلیر مرد تخریب چی سپاه عمه ی ساداتی
تو برای من همان بهترین ،
دوست شهید زیبایی #رسولجان
@seyyedebrahim
#
وقتی ڪه جواز ڪربلا، مشهد شد
چشمان گدا خیره به ایڹ گنبد شد
آقا بزڹ امضا ڪه دلم پر زده است
مبدا حرم رضا،حسیڹ مقصد شد
پنجره فولادرضابرات كربلا ميده
#السلام_علیڪ_یاامام_رئوف❤️
💞
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگی_شهدایی 💔
یک عمر هوای دل خود داشتم اما،
یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را...
صادق ابراهیم زاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
⚫️ سردار صحرایی به خیل یاران شهیدش پیوست
🔹سردار رمضانعلی صحرایی سرباز رشید و سرافراز اسلام و جانباز پرافتخار ۸ سال دفاع مقدس و یکی از فرماندهان ارشد دوران جنگ تحمیلی سحرگاه امروز جام شهادت را نوشید و به همرزمان شهیدش پیوست.
🔹فرماندهی گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا و فرماندهی تیپ دوم لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس از جمله مسئولیت های سردار صحرایی بود.
#یادش_گرامی_باذکرصلوات🌷
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سوم..( قسمت ۲ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است.
چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام. برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو. بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟
گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت. از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعدپدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند. من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرمادوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش. اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است. گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است. کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
نيت كن وكفش هايت را بيرون بياور وباپاي برهنه حركت كن....
آرام وكوتاه قدم بردار چرا كه قدم هايت ثواب حج وعمره اي دارد .
به وادي السلام كه رسيدي به خوبان عالم سلام بده.
ازدور انوار ملكوت ديده مي شود.آري گنبدي زرين چشم را روشني مي بخشد.
وارد صحن شو
ايوان نجف عجب صفايي دارد.
دل را به حريمش گره بزن وبگو:
«السلام عليك يابن رسول الله ،السلام عليك يابن اميرالمومنين»
--------------------------------------
نرسد دست تمنّا چون به دامانِ شما
میتوان چشم دلی دوخت به ایوانِ شما
@seyyedebrahim
🌷بِسمِ ربّ الشُهَداءوالصٓدیقین🌷
#معرفی مختصر شهید(مدافع حرم)
#شهید_نوید_صفری
🌹ولادت :16 تیرماه 1365
🌹محل تولد:تهران
🌹شهادت:18 آبان ماه سال 96
🌹محل شهادت:استان دیرالزور ،سوریه
📩#خاطرات_شهید
📎به روایت پدر گرانقدر شهید :
🔸علاقهاش به شهدا و شهادت آن قدر بود که همیشه در گلزار شهدا سراغش را میگرفتیم. حتی با یکی از شهدای مدافع حرم در همین گلزارشهدا و سر مزار او دوست شده بود. میگفت یک بار رفته سر مزار شهید رسول خلیلی. نوشتههای روی سنگ مزار را خوانده و دیده بود از او کوچکتر است. بعد رو به شهید رسول خلیلی کرده و گفته بود شما چهارماه از من کوچکترید. من اینجا زنده باشم و شما نه!
🔹از همان جا با این شهید دوست شده بود و همیشه سر مزارش میرفت. علاقهاش آنقدر زیاد بود که کنار مزار شهید خلیلی یک جای خالی بود. نوید آنجا را به عنوان مزار خودش انتخاب کرده و کروکیاش را کشیده و وصیت کرده بود اگر من شهید شدم من را اینجا دفن کنید...
📝توصیه و دلنوشته ای از شهیدصفری:
«زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.
@seyyedebrahim