کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سوم..( قسمت ۳)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
شب ها بزرگترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: قدم برو رختخواب ها را بیاور.
رختخواب های توی اتاق تاریکی بود چراغ نداشت اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم از بس که ترسیده بودم. با خود فکر کردم: حتما خیالاتی شده ام. چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد . گفتم: کیه؟ اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
منم. نترس دیگر، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت: باز می خواهی فرار کنی گفتم بنشین.
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم گفتم: تو را به خدا برو. خوب نیست الان آبرویم می رود. می خواستم گریه کنم. گفت: مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سر خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. نا سلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.
خیلی ترسیده بودم. گفتم الان برادرهایم می آیند. خیلی محکم جواب داد: اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟! از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سئوالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش.جواب ندادم.دوباره پرسید: قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟ اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی بگو ببینم کس دگیری را دوست داری؟
وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: ببین قدم جان من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشه. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می کنم.
همان طور سرپا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد رو به رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: من هیچ کسی را دوست ندارم. فقط فقط از شما خجالت می کشم.
نفسی کشید و گفت: دوستم داری یا نه؟ جواب ندادم. گفت: می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم اگر قسمت شود می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟
جواب ندادم: گفت جان حاج آقایت جوابم را بده . دوستم داری؟ آهسته جواب دادم: بله
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🥀
#دلتنگی_شهدایی 💔
هواۍِ تو...
تنـهـا هوائیست...
ڪه هوۍٰ نیست...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
🌴✨🌴✨🌴✨🌴✨🌴✨🌴
🌻 زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بی خون خدا مرده ای بیش نیست،
🌻و سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است میان خدا و عشاق!!
🌻 یعنی که این است بهای دیندار....
🌷#شهید_سید_مرتضی_آوینی🌷
@seyyedebrahim
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔹رسول الله (ص) فرمودند:
✨یَبلُغُ مِن رَدِّ المَهدِىِّ المَظالِمَ حَتّى لَو کانَ تَحتَ ضِرسِ اِنسانٍ شَىءٌ اِنتَزَعَهُ حَتّى یَرُدَّهُ
کار امام مهدى( ع) در بازپس گرفتن #حقوق به آنجا رسد که اگر در بُنِ دندان انسانى حق فردى دیگر نهاده باشد، آن را بازپس گرفته و (به صاحب حق) بر مى گرداند.
📚ملاحم ابن طاووس ،ص ۶۸ ،ب ۱۳۹
عقد الدرر، ص، ۳۶ ،ب ۳
@seyyedebrahim
همسر بزرگوار شهید✨
احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. 🌸
با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.»🍃
نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟
در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.»🌹🕊
نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم.
در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم.🌈
از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.»🌷
پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید.🍂
@seyyedebrahim