•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
پذیرش دین تاوان دارد. وقتی از خبرسوختن زنی درتاریخ میسوزی،وقتی ذوب میشوی درعلی،بایدمنتظرباشی مثل آنه
افتخارکنیم که شیعه زاده ایم..
شیعه ی حیدر...
شیعه ی ابوتراب..
شیعه ی او..
او که دست بالای دستش نیست چون دست خداست حیدر...
به به💚🌱
و بدونیم چه سختیها که شیعه کشیده تاامروز اینقدر ما راحت میتونیم افتخارکنیم به شیعه بودنمون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🍃 »
اِیرِفیقیڪههَمهزَحمَتِماگَردَنِتوست
مامَحالاَستڪهدَستاَزسَرِتوبَرداریم!
♥️¦↫#حسیـنآقام
بعضی شب ها دلم میخواد تو حرم بشینم بین دو راهی بین الحرمین باشم
گریه کنم بگم اقای عزیزم ممنون که اومدم اینجا:))))
#نورالہے✨
صفحہ۲٤قرآنڪریمهدیہبہپیشگاهمقدس#امامسجاد(ع)و#اماممحمدباقر(ع)و#امامصادق(ع)🌺♥️
#التماسدعا🌿
#روزتونقرآنے♡
[@sh_danesgar]
•
.
خواهش میکنم حاضرجواب نباشید!
من به جوانها میگویم
دیرنمیشود!!!
بعدا جواب بدهید
کمی تامل کنید...
حاضر جوابی بعضی وقتها
آدم را محروممیکند!
#استادفاطمینیا🌿
#تمرینکنیم✌🏻
↷
[@sh_danesgar]
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
🌿:)
💌°•|#نامهشهید|•°💌
سلام امین جان!
نامهای که مینویسم و تو خواهی خواند مهمتر از هر درسی و هر کتابی برای توست. چون خواستم مهم باشه نوشتم.
تو در دوران خاص و مهمی از زندگیت به سر میبری که شاید خودت متوجه نباشی؛ از این دوران حساس کم کم پا خواهی گذاشت به دوران جوانی که الانم هستی.
دوران جوانی قله و اوج اهمیت زندگی یک انسانه که چون خیلی ها به اون بیتوجهاند هدر میرود یا به کج و نادرست میروند که بدتر از هدر رفتن است.
قلب جوان مخصوصا در سن تو بسیار آرام است و هم بسیار ملتهب؛ اگر بهش بیتفاوت باشی در تو شاید روحیاتی شکل بگیره که بعدا مسیر زندگی تو رو تغییر بده.
من این نامه کوتاه رو تو چند بند برات مینویسم تا بتونی خوب ازش استفاده کنی.
- جوان یعنی تو در این دوران ویژگی های خاص و ویژهای داری که تو هیچ دوران دیگهای نخواهی داشت.
- جوان استقلال طلبه و دوست داره روی پای خودش وایسته!
- جوان تشنه دیده شدنه و دوست داره تو جمع دوستاش و یا جمع های دیگه خودش رو نشون بده!
- جوان پرتحرکه! نشاط داره! انرژی داره! منتقده! الگوپذیره و...
اینها رو خداوند در وجود انسان گذاشته تا ازش در راه درست استفاده بکنه؛ اگر جوانی نشاط و تحرک نداشت خیلی براش خطرناکه! چون داره با خودش میجنگه! اگر جوانی از این فرصت استفاده نکنه که تنها فرصت زندگیشه، بهتره بگم تمام زندگیش رو از دست داده!
اول امین جان خودت رو بشناس و بدون تو چه دورانی هستی! کتابایی که برات گذاشتم کمکت میکنه!
دوم از انرژی جوانیت استفاده کن!
سوم ورزش رو یادت نره! منظم حداقل یک روز در میان ۲ ساعت ورزش کن!
چهارم تا میتونی تو بسیج، مدرسه و هر جای دیگه مسئولیت بگیر تا قوی بشی! تو مدیریت و اعتماد به نفس خیلی کمکت میکنه! دیگه بقیشو خودت باید با مطالعه کردن پیدا کنی!
پنجم خداوند تواین سن به شدت انسان رو دوست داره!
اگر جوانی نوجوانی عبادت کنه خداوند به فرشتگانش مباهات میکنه و میگه میبینید بندهام در دوران جوانی خودش داره عبادت من رو میکنه پس حتما از خداوند کمک بخواه و زیاد عبادت کن!
دیگه جا کمه وگرنه یه کتاب برات مینوشتم.
رفیق تو، عباس
✍🏻نامه شهید دانشگر به پسر داییاش
〖@sh_danesgar 〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل چمران بمیرید💔:)
#سالروزشهادت
〖 @sh_danesgar 〗
هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
📿 دعای پرفیض ندبه 📿
🌷ششمین سالگرد شهید مدافع حرم
شهید عباس دانشگر
🎤سخنران حجت الاسلام والمسلمین
سید احمد اکرمی
🎤قرائت دعا با نوای مداح کشوری
حاج سیدعلی حسینی نژاد از قم
📺 به همراه پخش مستقیم از سیمای مرکز استان
✅ با حضور کاروان خادمین بارگاه ملکوتی آقا
علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🔸زمان ؛ جمعه ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱
ساعت : ۵:۴۰ صبح
🔸مکان :
سمنان ، میدان امام حسین علیه السلام ،
بلوار زاوقان ، امامزاده علی اشرف علیه السلام ،
مزار شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر
#ستاد_برگزاری_دعای_ندبه_شهرستان
#پایگاه_شهید_عباس_دانشگر
#صدا_و_سیمای_مرکز_سمنان
#سازمان_فرهنگی_ورزشی_شهرداری
#حسینیه_شهدای_مدافع_حرم_سمنان
#زیر_سایه_خورشید
🔸 کانال رسمی شهید عباس دانشگر در ایتا
🌷🇮🇷
💠 @shahid_abas_daneshgar
#پارت193
*آرش*
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکستهی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستیهایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطهی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم.
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم.
نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب.
بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند.
نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کردو حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهیام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت:
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطهی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم.
گوشیام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانهشان رفتهاست. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه.
تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم.
–الو مژگان، کجایی؟
مکثی کردو گفت:
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش...
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت194
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–خودت که همه چی رو می دونی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شد و با اخم نگاهم کرد و گفت:
–وقتی نمیدونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم، چی شده.
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کمکم عصبانیتر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه.
بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحهاش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن.
–خب ازش می پرسیدی.
–پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم میپرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
از تصور حرفش خندهام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقهی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقهاش رفته؟
مژگان همانطور که حرص میخورد گفت:
–چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه...
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
–اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم،
–پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب میخواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم و گفتم:
–پس میریم خونهی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر میخوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه»
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم:
–تو برو بالا، من بعدا میام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشیام را از جیبم درآوردم و شمارهی راحیل را گرفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#نورالہے✨
صفحہ۲٥قرآنڪریمهدیہبہپیشگاهمقدس#امامموسےکاظم(ع)و#امامرضا(ع)و#امامجواد(ع)و#امامهادے(ع)🌺♥️
#التماسدعا🌿
#روزتونقرآنے♡
[@sh_danesgar]
-هدفزندگیراگمکردیم . . .🚶♂
زندگی کردنی که صبح بلند شویم، یک سِری کارِ تکراری انجام دهیم و شب دوباره بخوابیم و همینطور ادامه پیدا کند با زندگی حیوانات به نظرم هیچ فرقی ندارد❗️
#استادرائفیپور
#بہکجاچنینشتابان...
﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ🍃﴾
↓
•@sh_danesgar•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانہ‼️
کارۍ نکنیم اون صف از ما رو برگردونه !!
〖@sh_danesgar〗
#پارت195
–الو، راحیل جان...
–سلام.
–سلام عزیزم، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی از او هم فکری هم می گرفتم.
شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر میآمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
«حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.»
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم.
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد. دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمیآمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و با دهان باز به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود.
از خندهاش من هم خندهام گرفت ولی هنوز قلبم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد گفت:
–چی شد؟ خسته ایی؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و کف دستهایش را به هم نزدیک کرد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم...
بعد برایش ماجرای مژگان را، و این که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند را تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که با هم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونن مشکلاتشون رو حل کنن.
خمیازهایی کشید و گفت:
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستن، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
–پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم.
لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینهام
نگهش داشتم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کرد و گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
یهو زدم زیر آواز.
"من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمن. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینهام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت196
*راحیل*
با صدای الارم گوشیام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشیام را خاموش کردم.
آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد.
–چادرو سجاده توی کمده.
–دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
–می دونم عزیزم، تو بخواب.
سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود.
بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافهایی به رویم کشیده شده بود.
آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمیآمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد.
–آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی.
–توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."
آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد.
ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینیام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم:
–ممنونم، خیلی قشنگه، کلهی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری.
خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم.
–دعاش رو به جون تو می کنند.
"چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."
در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم:
–بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست.
ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانهام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم.
با نگاه ناگهانیاش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود.
نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم میانداخت.
سرم را پایین انداختم، و او گفت:
–مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟
–چرا؟
–به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه.
چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم.
–خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟
–قبلش.
–باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی.
نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم.
–با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا.
–نوچ، اونا بمونه خونهی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگهام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقهی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه....
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
اگر کسے محبت خدا را چشیده باشد . . .🌱 ``@sh_danesgar``
راجع بہ همین موضوع ؛ بہ نظر شما انسان چگونه میتواند محبت خدا را بچشد . . .❓
[https://payamenashenas.ir/shahiddaneshgarir]
نظراتتون رو اینجا برامون بفرستید👆🏻♨️
اینجا میذارمشون : @pasokhgoyisoalat
#نورالہے✨
صفحہ۲٦قرآنڪریمهدیہبہپیشگاهمقدس#امامحسنعسکرۍ(ع)🌺♥️
#التماسدعا🌿
#روزتونقرآنے♡
[@sh_danesgar]
|°🗯°|
مثلا جاے اینڪه عڪسامونو بزاریم پروفایل
تا بقیہ با دیدنش به گناه بیفتن ...
دوتا تلنگر بزاریم که بقیہ با خوندش شده یکم به خودشو بیان
تازه ثوابم داره(:🌱
[@sh_danesgar]