🍃🌷🌱🌸✨🍃🌷🌱✨🌸✨🍃🌷🌱
#قــرارروزانــه
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ ف اطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان..
آمین یا رب العالمین
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دنیا باید دور شد..... 😔
شهید هادی ذوالفقاری ❤️
#پیشنهاد_ویژه🌹
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
@sh_hadadian74 ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
اقاجان بطلب این نوکࢪ دࢪماندھ ࢪا💔😔
#دهه_فجر
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
•°🥀
موقعی که دلت گرفت یاد شهدا کن...
وصیتشان را بخوان...
حالت خوب میشود😌
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
💌 #دلنوشتهشهیدانه ؛
در هربرگ🍃،وجود خدا را می بینم
در چشمک ستارگان✨ راز و نیاز
عاشقانه طبیعت را می خوانم ...
از آسمان ها رمز اسرار عالم بالا
را می شنوم...
در موج دریا حیات و حرکت
به سوی ابدیت را می بینم ...🌊
#شهیدچمران❤️
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
#شهیدانه🌹
خونشهید،
جاذبهےخاڪ را
خواهدشڪست؛
وظلمٺرا خواهددَرید؛
ومعبرےازنورخواهدگشود؛
وروحشرا از آن،
بہسفرےخواهدبردڪهبراے پیمودنآن،
هیچراهےجزشهادتوجودندارد.
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱
{ @sh_daneshgar }
#شهیدانھ💚
آنچِه خوبان هَمِه دارَند تو یِڪجا داری
بی سَبَب نیست کِه دَر کُنجِ دِلَم جا داری...
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
#شهیدانہ
•|أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ
ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ|•
#دلـــم یه دنیایے میخــواد
شبیه صــورتت
آروم ولے شــدیداً زیبــا:)
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دیو چو بیرون رود"
"فرشته در آید..."
"🇮🇷😇👈🗽👹"
#دهه_فجر
#امام_خمینی
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
| #تلنگࢪانہ|
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازونداشتن
یهسنگِمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگِمحڪزندگیتبشه
لبخندِامامزمان،
سودڪردۍ..(:
#بهعشقآقاترکیکگناه❤️
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
「💜🎨」
قلبمعاللھ لایتأذے🖐🏻🌱
قلبےڪھهمࢪاهخداست
اذیتنمےشود..."シ♥️
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
وچگونہدࢪبند⛓🌻
خاکبماندآنکہپروازآموختهاست..🕊🦋
هنوزنمیدانماینجاچہفصلیاست🍃
کهمنکالماندهام🕯
وبہشمانمیࢪسم ...💔
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
🍃رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_دو محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چ
رمان ناحله
#قسمت_پنجاه_و_سه
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره . خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه.
این هفته نوبت داریم.
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم.
_عههه حاجی این چه حرفیههه ...
خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.
شما تنها امیدِ ما هستین.
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه ...
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون.
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش.
_روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی.
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره.
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ !
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت.
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ .
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.
یعنی نه که نباشه من نمیبینم .
+خدا چشاتو کور کرده .
_اصن هر چی شما بگین.
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه.
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.
یه همه بدبینم کرده.
ادمی نیست که....
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید ...
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی.
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر.
تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد.
_چشم بابا . چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه ...
+بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.
سه بار صورتمو شستم.
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه.
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم.
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده.
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر.
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم .
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین.
+نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی.
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم.
با خنده گفتم:خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود. وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت+خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه.یکم مکث کرد و ادامه داد:+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه.
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکرنویسندگان شرعا حرام میباشد.
#شهید_عباس_دانشگر
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_سه بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره . خوبم
رمان ناحله
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
___
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نویسندگان شرعا حرام میباشد.
#شهید_عباس_دانشگر
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_چهارم سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم
🍃رمان ناحله
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
___
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#شهید_عباس_دانشگر
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
🍃رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_پنج با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت
🍃رمان ناحله
#قسمت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم
انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده
قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتی دیدم خبری نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم .
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم
چتهه آبغوره گرفتی ؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!
مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم
هر هفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک
کتابم و که میدیدم کهیر میزدم
واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :
+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.
چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
جوابی ندادم.
فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم.
مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی.
#شهید_عباس_دانشگر
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
🍃رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_شش با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادم و
🍃رمان ناحله
#قسمت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
از فراقت چشمهايم غرقِ باران میشود
عاشق هجران کشيده؛ زود گريان میشود..
#شبتـون_شہـدایی🕊🌙
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{ @sh_daneshgar }
ڪاناݪ داࢪیم چہ ڪانالے😱
معرڪہ ترین ڪاناݪ شهدا و حاج قاسم [🥀]
اینجادݪت حاݪ وهوا؎شهداࢪومیگیࢪه🤩
ٺجمع فࢪزنداݩ حآج قاڛم[🌿]
_بیوگࢪافےها؎ناب[☄]
_عکسها؎مذهبے[🔥]
_رمان ها؎مذهبے [📖]
_پروفـایلهاےنـاب[📸]
_پسٺ ها؎زیبا؎مذهبے[😎]
وڪلے چیزها؎خوب دیگہ↯
خودت بیا وببین😲
https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
ڪاݩاݪ سرباݫاݩ گݦݩاݥ🥀
گمنامـــے🍃♥️
ٺنها براے شهدا نیسٺ❗️
مےٺونـے زنده باشـے و سربازِ 🧔🏻🧕🏻
حضرٺ زهـرا(س) باشـے 😇✌️🏻
اما ⚠️
یہ شرط داره ☝️🏻
باید فقط ❗️
براے خدا ڪار ڪنـے ✨
نه ریا 🚫
#ما_ݥݪٺ_ݜہادٺیم🗣
#سږباݫاݩ_گݦݩاݥ🥀
★~★~★~★~★~★~★~★~★~★
ږفقا ڪاݩاݪ داږاے💌 :
[🔥] #ٺݪݩگراݩہ
[💔] #فیلم_و_عڪس_شھدا
{📝} #ݦٺݩ_هاے_مذهبے
[🎥] #ڪݪیپ_هاے_مذهبے
[😂] #مطاݪݕ_طݩز
[📚] #معرفۍ_كتاب
[❣] #معرفۍ_شہدا
[🦋] #انگیزشۍ
میڂۅاے سرباز امام زماݩ باݜے؟؟ ڀس عضۅ شۅ ٺۅے ڪاݩاݪ سربازاے گمݩام امام زماݩ 👇
https://eitaa.com/joinchat/1212350515Cc4f2a8bbf4
کپے بنر و عکس بنر حرام میباشد و پیگرد الهی دارد❌❌
لطفا قبل ازاینکه وارداین کانال بشید مراقب قلبتون باشید❤️😉
ایتا پرشده ازکانالای لباس🤷♀😒
همشون گرون گرون هیشکی توان خریدنداره🤦♀😑
من میگم اونارو ولش کن
تو بگو کدوم کانالای ایتا این همه تنوع داره لباساش😍🤔
کدوم کانال اگ یه لباس بخری لاکو 💅شال ست لباسو میده بهت💃💃😳
کدوم کانال اگ۲تا لباس بخری کفش ستشم میده👢👠😱😱
فک میکنی دروغ میگم😏
خودت برو ببین تو که حرف منو باور نمیکنی😒
👇👇👇👇👇👇
کانال ما در ایتا 😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/463994934C8038d88741
کانال ما در واتساپ😍👇😍
https://chat.whatsapp.com/HxW31nslziRCTrMI6fHckA