💠 از دانشگاه و ازدواج تا شهادت
🌸🍃عباس مهرماه ۱۳۹۰ وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات بهطور رسمی کارش را در #سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از #اخلاق، #صبر و #ادب عباس تعریف میکرد. میگفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعه کننده ای که وارد اتاق میشد، #تمام_قد میایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.»
🌺🍃سالهای آخر احساس میکردم عباس خیلی #بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک #انسان_کامل را داشت، فقط مانده بود که #ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. #دختر_عمویش را انتخاب کرده بود.
🌹🍃مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد ۲۸ بهمن ۹۴ برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد ۲۳ ساله و عروس ۱۷ ساله بودند.
🌼🍃دی ماه ۹۴ بود. گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم #راضی بود. عباس خیلی #خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.
🌸🍃عباس دوم اردیبهشت ۹۵ اعزام شد هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. در سوریه اول به زیارت حرم #حضرت_زینب(س) رفته بود. همرزمان عباس به ما گفتند که عباس #شهادت را از خانم گرفت
🥀🍃در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی #شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما #برعکس مستجاب شود...
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2246836256Cac6c1d283e
💠 از دانشگاه و ازدواج تا شهادت
🌸🍃عباس مهرماه ۱۳۹۰ وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات بهطور رسمی کارش را در #سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از #اخلاق، #صبر و #ادب عباس تعریف میکرد. میگفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعه کننده ای که وارد اتاق میشد، #تمام_قد میایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.»
🌺🍃سالهای آخر احساس میکردم عباس خیلی #بزرگتر از سنش است. از نظر من عباس همه ارکان وجودی یک #انسان_کامل را داشت، فقط مانده بود که #ازدواج کند. درباره ازدواج با او صحبت کردم و چند تا دختر خوب از جمله دختر عمویش را معرفی کردم. قرار شد فکر کند و به ما اطلاع دهد. از تهران تماس گرفت. #دختر_عمویش را انتخاب کرده بود.
🌹🍃مراسم نامزدی با قرائت خطبه محرمیت بین عروس و داماد ۲۸ بهمن ۹۴ برگزار شد و حالا همه دعاگوی داماد ۲۳ ساله و عروس ۱۷ ساله بودند.
🌼🍃دی ماه ۹۴ بود. گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم #راضی بود. عباس خیلی #خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.
🌸🍃عباس دوم اردیبهشت ۹۵ اعزام شد هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. در سوریه اول به زیارت حرم #حضرت_زینب(س) رفته بود. همرزمان عباس به ما گفتند که عباس #شهادت را از خانم گرفت
🥀🍃در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی #شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما #برعکس مستجاب شود...
#شهید_عباس_دانشگر
#جوان_مومن_انقلابی
#کپی_با_دعا_برای_فرج 🤲
https://eitaa.com/joinchat/2246836256Cac6c1d283e
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
(๑˙❥˙๑)
#شهید_مصطفی_احمدیروشن در ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ به دنیا آمد.
در سال ۱۳۷۷ در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف می شود.
از بسیجیان فعال بود و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی #بسیج دانشجویی دانشگاه شریف فعالیت می کرد.
ولایت مدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت، استاد #اخلاق تهران بود.
#شهید احمدی روشن، صبح چهارشنبه ۲۱ دی ماه ۹۰، بر اثر انفجار بمبی مغناطیسی در خودروی خود در میدان کتابی، ابتدای خیابان گل نبی تهران، به دست عوامل استکبار به شهادت رسید.
از #شهید روشن، فرزندی به نام «علی» به یادگار مانده است.
✍🏻به گفته همسر #شهید:
دلیل اینکه تو امام زاده #چیذر دفن کردیم، خواست خودش بود! من شب قبلش به مصطفی گفتم امامزاده #چیذر خیلی باصفاست. تا حالا نرفتیم. بیا فردا بریم اینجا. مصطفی هم گفت: «آره! فردا حتماً می رویم اینجا…» فردا هم که این اتفاق افتاد، احساس کردم که باید مصطفی را همان جا ببریم. و همان یک دانه جا مانده بود که برای مصطفی شد.
┄┅┅┅┅❀🖤❀┅┅┅┅┄
@Chele_Shohadaaa
┄┅┅┅┅❀🖤❀┅┅┅┅┄