eitaa logo
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
661 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
109 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد پناهیان : تا می توانید عکس "آقا" را در فضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه عالم برسد، انسانهای پاک طینت گاهی با دیدن چهره اولیاءالله منقلب می شوند. ❤️ 🤲🌱 {@sh_danesgar}
🚨 پدرم طاقت دوری ما را نداشت خاطره رهبرانقلاب از پدر بزرگوارشان: 🔹 من کمتر پدری را دیدم که ‌اين‌قدر نسبت به فرزندانش محبت داشته باشد... 🔹 من چهارده پانزده سالم بود. من و برادرم محمدآقا از پدرم اجازه می‌گرفتیم و می‌رفتیم ییلاق برای گردش و تفریح‌. با دوستان طلبه می‌رفتیم وکیل‌آباد... یک روز صبح تا عصر نبودیم. شب که برمی‌گشتیم، خسته و کوفته می‌خوابیدیم. 🔹 پدرم که از نماز بر می‌گشت، ماها را توی خواب می‌بوسید... 🔹 طاقت نمی‌آورد. از صبح ما را ندیده بود.‌ اينقدر دلش تنگ شده بود.‌ 💝 🤲🌱 {@sh_danesgar}
❤️ قدرشو نمیدونیم:) تو کشور های عرق و سوریه بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن! 🌱🤲 {@sh_danesgar}
❤️ ☘۷ فرمان رهبر انقلاب به فعالان { فضای مجازی}☘ 🌱🤲 {@sh_danesgar}
{•🖤🔗•} 💫 اینجاایران‌است! اینجــا{جمهـوری اســلامــے}‌اسـت! اینجـایکــ‌استثنـا‌اَسـت! اینجــــا♥سیـدعلــﮯ♥دارَد! اینجـامامیمیـریم‌بـرای‌امـاممـان! اینجـاعشــق‌تکـرارمیشوَد ! اینجـابــه‌کـوری‌چشـم‌{ایـالت‌عیش}،{ولایـت عشـق}است. رهبر!! شایدازحـادثـــه‌اۍبترسیم! اماتوبــہ‌مـاجـرات  طــوفاݩ‌دادی..✌️ 🌱🤲 {@sh_danesgar}
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
گوگل همـ مےداند آقـــــا ڪیست :)-!♥️ ---♡--- {@sh_danesgar}
^🌱🌼^ هرگز به غیر جانان ما جان نمی فروشیم جان می دهیم اما جانان نمی فروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر بر آن نمی فروشیم 💕
『‌‌‌‌🌦』 ♥️🍃 روز🌞و شب🌚 ما اگر جهنم گردد🔥 شخصیٺمان ترور دمادم گردد🌼 ما بسیجیان نمی گذاریم حٺی♥️ یڪ مو زسر خامنه اۍ ڪم گردد✌️🏻😌 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {@sh_danesgar}
‹🍂🧡› اشتِـیاقۍ‌ڪه‌بِـھ‌دیـدآرِٺـودآرَد دِل‌مَـن🍁•• دِل‌مَـن‌دآنَـدوَ‌مَـن‌دآنَـم‌وَ دِل‌دآنَـدومَـن🧡•• - 🍁⃟🍂¦⇢ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {@sh_danesgar}
«🖤🎬»↯ . . دࢪمسیࢪش‌باید‌از‌ڪرب‌وبلاها‌بگذࢪی چون‌وهب‌بایڪ‌نگاه‌از‌جان‌شیࢪین‌بگذࢪ؎ . ⛓⃟🚓¦⇢ ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {@sh_danesgar}
✌️🏻♥️~ معلـم‌پرسید ↯ چندتابمب‌براۍنابودۍداعش‌ واسرائیل ‌لازمھ؟! دآنش‌آموز : دوتا!(: همہ‌خندیدن.. معلم : دوتا؟!چطورۍ؟! دآنش‌آموز ↯ : ¹.فرمان‌ِ‌آسیدعلۍ😎🤞🏻 ².سربند‌ِیازهرا😌🧡 :)🦋♥️
💚 ما هستے خويش به ولے مے بازيم عشقے ڪهـ بهـ عشق ازلے مے بازيم....♡ {@sh_danesgar}
یکبار‌بدونِ‌تعصب‌فکر‌کنیم.. ڪجایِ‌دنیا‌رهبری‌هست‌که‌زمانِ‌جنگ خودش‌شخصا‌ًبره‌وسط‌میدونُ‌و‌بجنگھ؟ کدوم‌رهبری‌هست‌که‌دکترش‌میگه بهش‌گفتیم‌برایِ‌سلامتی‌ات‌باید‌میوه‌بخوری‌ولی‌تا‌مدتها‌امتناع‌میکردو‌می‌گفت: همه‌مردمم‌نمیتونند‌بخورند‌! کدوم‌رهبری‌هست‌که‌میگه‌تا‌وقتی یک‌نفر‌تو‌کشور‌هست‌که‌واکسیناسیون نشده‌من‌واکسن‌نمی‌زنم؟ رهبر‌ما‌بھترین‌رهبر‌دنیاست😍❤️ 🌷 🌱 {@sh_danesgar}
.•°❁💕❁°•. 💚 👤 توصیه میکنم این کتابهایی را که درباره‌ی شهدا نوشته شده، درباره‌ی ایثارگران دوران دفاع مقدّس نوشته شده و شخصیّت‌های اینها را تشریح میکند، بخوانید؛ هم کتابهای شیرین و پرجاذبه‌ای است، هم ذهن شما را با مسائل بسیاری آشنا میکند. ¹³⁹⁵/⁹/²³☘ {@sh_danesgar}
"🔗🌸" در‌بستـرپـر‌همہمـہ‌ۍ‌ایـن‌دنیـٰا لبخنـد‌توآرامـش‌جـٰان‌مَن‌اسـت..!♥:) 🌿 {@sh_danesgar}
❤️ 🌹 ✍🏻 دست خسته ات قصه ای داره؛ رحم الله عمّی العباس... یك دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های... انفجار! آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالایسر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یك محافظ، به تنهایی تلاش كرد كه آقا را بیاورد بیرون. امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یك ضبط صوت ‌افتاد كه مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ی داخلی ضبط شكسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی». بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار كه ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند. در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته. در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ی خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند. با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ی شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: نمی‌شود کاری کرد😞.... {@sh_danesgar}
❤️ 🌹 ✍🏻 دست خسته ات قصه ای داره؛ رحم الله عمّی العباس... دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید.» انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اكسیژن و پایه‌ی آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسك اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد. یکی از محافظ‌ها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت. محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دكتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.» ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش‌ را تمام كرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند. سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار نبض افتاد.چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌كردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت. یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» ...😟😱 {@sh_danesgar}
❤️ 🌹 ✍🏻 دست خسته ات قصه ای داره؛ رحم الله عمّی العباس... یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟ فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند. دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود كه دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود. دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام.» عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی». هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود كه قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نكند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.» با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد. دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یك‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یك‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ی این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر كنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ی کوچکی هم در ریه دیده بودند. آقا لوله‌ی تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟» {@sh_danesgar}
❤️ 🌹 ✍🏻 دست خسته ات قصه ای داره؛ رحم الله عمّی العباس... دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد كه برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.» بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند. امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند كه: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیورا گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند. حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ی هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند كه گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند: «بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی» آقای هاشمی می‌گفت.... {@sh_danesgar}
❤️ 🌹 ✍🏻 دست خسته ات قصه ای داره؛ رحم الله عمّی العباس... آقای هاشمی می‌گفت «اگر یک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس می‌کنم چیزی کم دارم.» برای همین مرتب از ایشان احوال‌پرسی می‌کرد. حاج احمدآقا هم همین‌طور؛ مرتب احوال می‌پرسیدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند. کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را.» دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند! خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند. آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دكتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ی شهدای حزب را به آقا گفت. شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست. هر وقت كه در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب می‌آمد بیرون.🥀 گزارشی از ماجرای ترور 6 تیر 1360 مصطفی غفاری {@sh_danesgar}
درگلشن حسن تو خلل راه ندارد...😍❤️ 🦋 |@sh_danesgar|
‹💙› - حقاکہ‌توازسلالہ‌فاطمہ‌ا؎ باخنده‌خودبہ‌‌دردماخاتمہ‌ا؎...!ジ - - "🦋" {@sh_danesgar‌‌}
『🥥🍩』 عڪسٺ‌راهرروزمرورمیڪنم‌ٺایادم ‌نرود،برا؎لبخندچہ‌ڪسےمیجنگمツ ◌ ‌|✌ <@sh_danesgar>