eitaa logo
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
661 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
109 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ صفحہ۲۳قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(ع)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
🔘 :⇩ رزمنده ای كه در فضای سایبر میجنگی، برای فشردن كلید های كامپیوتر وضو بگیر و با نیت قربت الی الله مطلب بنویس✌️🏻. بدون كه تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت ... هستی، شما در شبهای تاریك جبهه سایبری از میدان مین گناه عبور می كنید؛🌿 مراقب باشید، به شهدا تمسك كنید بصیرتتون را بالا ببرید كه تركش نخورید، رابطه خودتونو با خدا زیاد کنید، با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان آنها باشید. 🖥📌 |°•@sh_danesgar°•|
❗️ ❗️ همونطور که یکسری سوال و ابهام درمورد وصیتنامه شهید دانشگر برای بعضی از دوستان بوجود اومده بود و نیاز به روشن سازی داشت دوست و همکار شهید آقای حمید درسی لطف کردند و توضیحات ارزشمند و مفیدی رو در این زمینه ارائه دادند🌱 جهت درک بهتر وصیتنامه شهید پیشنهاد میکنیم که این صوت رو حتما گوش کنید👇🏻🔰
987.5K
[🌿🔗] ″سکون‌ و حرکت″ شرحی‌بروصیت‌نامہ‌@sh_danesgar
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
اندکی نیز مراهم بنشان پیش خودت میزبان همدم مهمان بشود خوب تر است💔
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من... لیوانم از دستم سر خورده بود و به صورت این آقا خورده بود. آب از صورتش می چکید و بهت زده به من خیره شده بود. صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تند و با عجله گفت: –داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت: –بزارید ببینم طوری نشده باشه. آن آقا با عصبانیت دستش را پس زد و گفت: –توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟ آرش دوباره عذر خواهی کرد و گفت: –خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید. بعد رو به من کرد و با خشم مصنوعی گفت: –یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟ همانطور که با حال خراب و استرس داخل کیفم دنبال دستمال می‌گشتم. گفتم: –من شرمنده ام آقا، ببخشید. آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگی‌اش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم. آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت. –خودم پاک می کنم. بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و رو به من گفت: –دفعه‌ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟ بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. حتی نمی‌توانستم به آرش هم نگاه کنم. همین که آن مرد به اندازه‌ی کافی از ما دور شد، انگار آرش کلی خنده در دلش انبار کرده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد. حالا خوب بود آنجا گوشه‌ایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود. بالاخره آرش به زور خنده‌اش را جمع کرد و لیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش از خنده می لرزید. نمی دانم چرا من اصلا خنده‌ام نمی‌آمد. بیشتر حس یک آدم ضایع شده‌ی سنگش به تیر خورده را داشتم. آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافه‌ی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت: –باور کن قیافه‌ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گُندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می‌کرد. زیرلب گفتم: –بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟ –چون بهت شک کردم و فاصله‌ام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم. چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم. –وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟ –ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد. –باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد. با حرفم دوباره خنده‌اش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید. –راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی. –مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزه‌ام. –وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما... از این حرفش خنده‌ام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم. ✍ ...
لیوانم را طرفم گرفت و به فرو رفتگی لبه‌ی لیوان اشاره کرد و گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات یادآوری میشه و می‌خندی. پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم. –عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. میشه من رو ببری خونمون؟ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتن، نگران نباش... –خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب. –اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که... وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می‌خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن. سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون داد و گفت: –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده‌ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: – سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه‌اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد و گفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته‌ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... بعد نفسش را بیرون داد و آرام‌تر ادامه داد: –البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و تا حدودی قبولشونم دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتی‌ها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد. –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه‌ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه‌ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم و گفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی. دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. ✍ ...
انقلابۍ مثبت حتۍ اگر هیچ کاره هم باشد، خودش را مسئول ترین افراد مۍداند و وارد میدان مۍشود. عزیزان من! جوانان، انقلابۍ مثبت باشید. - حضرت آقا🌱 〖 @sh_danesgar
پذیرش دین تاوان دارد. وقتی از خبرسوختن زنی درتاریخ میسوزی،وقتی ذوب میشوی درعلی،بایدمنتظرباشی مثل آنها غربتت به چشم بیاید. دیوانگی مجنون، سهم عشق به لیلی بود. محرومیت هم سهم عشق به علی است. شیعه بودن تاوان دارد.... شیعه تافته جدا بافته است.تقدیرش باهمه فرق میکند... -بخشے از کتاب حیدر📚 [@sh_danesgar]
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
پذیرش دین تاوان دارد. وقتی از خبرسوختن زنی درتاریخ میسوزی،وقتی ذوب میشوی درعلی،بایدمنتظرباشی مثل آنه
افتخارکنیم که شیعه زاده ایم.. شیعه ی حیدر... شیعه ی ابوتراب.. شیعه ی او.. او که دست بالای دستش نیست چون دست خداست حیدر... به به💚🌱 و بدونیم چه سختیها که شیعه کشیده تاامروز اینقدر ما راحت میتونیم افتخارکنیم به شیعه بودنمون...
💔بسم الله الرحمن الرحیم 💔
همه دلتنگیم محرم داره میرسه و همه منتظر یه پاسپورت 💔
چندتا الهی به رقیه واسه ماهم میگین مشکلمون حل شه ؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🍃 » اِی‌رِفیقی‌ڪه‌هَمه‌زَحمَتِ‌ما‌گَردَنِ‌توست ما‌مَحال‌اَست‌ڪه‌دَست‌اَزسَرِ‌تو‌بَرداریم! ♥️‌¦↫
بعضی شب ها دلم میخواد تو حرم بشینم بین دو راهی بین الحرمین باشم گریه کنم بگم اقای عزیزم ممنون که اومدم اینجا:))))
اقاجان امسال اربعین مارو راه بده:)
ما خسته شدیم بس که منتظر بودیم💔
✨ صفحہ۲٤قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(ع)و(ع)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
• . خواهش میکنم حاضرجواب نباشید! من به جوانها میگویم دیرنمیشود!!! بعدا جواب بدهید کمی تامل کنید... حاضر جوابی بعضی وقتها آدم را محروم‌میکند! 🌿 ✌🏻 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ [@sh_danesgar]
•|شَهید عَباس دانِشگَر |•
🌿:)
💌°•||•°💌 سلام امین جان! نامه‌ای که می‌نویسم و تو خواهی‌ خواند مهم‌تر از هر درسی و هر کتابی برای توست. چون خواستم مهم باشه نوشتم. تو در دوران خاص و مهمی از زندگیت به سر می‌بری که شاید خودت متوجه نباشی؛ از این دوران حساس کم کم پا خواهی گذاشت به دوران جوانی که الانم هستی. دوران جوانی قله و اوج اهمیت زندگی یک انسانه که چون خیلی ها به اون بی‌توجه‌اند هدر می‌رود یا به کج و نادرست می‌روند که بدتر از هدر رفتن است. قلب جوان مخصوصا در سن تو بسیار آرام است و هم بسیار ملتهب؛ اگر بهش بی‌تفاوت باشی در تو شاید روحیاتی شکل بگیره که بعدا مسیر زندگی تو رو تغییر بده. من این نامه کوتاه رو تو چند بند برات می‌نویسم تا بتونی خوب ازش استفاده کنی. - جوان یعنی تو در این دوران ویژگی های خاص و ویژه‌ای داری که تو هیچ دوران دیگه‌ای نخواهی داشت. - جوان استقلال طلبه و دوست داره روی پای خودش وایسته! - جوان تشنه دیده شدنه و دوست داره تو جمع دوستاش و یا جمع های دیگه خودش رو نشون بده! - جوان پرتحرکه! نشاط داره! انرژی داره! منتقده! الگوپذیره و... اینها رو خداوند در وجود انسان گذاشته تا ازش در راه درست استفاده بکنه؛ اگر جوانی نشاط و تحرک نداشت خیلی براش خطرناکه! چون داره با خودش می‌جنگه! اگر جوانی از این فرصت استفاده نکنه که تنها فرصت زندگیشه، بهتره بگم تمام زندگیش رو از دست داده! اول امین جان خودت رو بشناس و بدون تو چه دورانی هستی! کتابایی که برات گذاشتم کمکت می‌کنه! دوم از انرژی جوانیت استفاده کن! سوم ورزش رو یادت نره! منظم حداقل یک روز در میان ۲ ساعت ورزش کن! چهارم تا می‌تونی تو بسیج، مدرسه و هر جای دیگه مسئولیت بگیر تا قوی بشی! تو مدیریت و اعتماد به نفس خیلی کمکت می‌کنه! دیگه بقیشو خودت باید با مطالعه کردن پیدا کنی! پنجم خداوند تواین سن به شدت انسان رو دوست داره! اگر جوانی نوجوانی عبادت کنه خداوند به فرشتگانش مباهات می‌کنه و میگه می‌بینید بنده‌ام در دوران جوانی خودش داره عبادت من رو می‌کنه پس حتما از خداوند کمک بخواه و زیاد عبادت کن! دیگه جا کمه وگرنه یه کتاب برات می‌نوشتم. رفیق تو، عباس ✍🏻نامه شهید دانشگر به پسر دایی‌اش 〖@sh_danesgar
📿 دعای پرفیض ندبه 📿 🌷ششمین سالگرد شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر 🎤سخنران حجت الاسلام والمسلمین سید احمد اکرمی 🎤قرائت دعا با نوای مداح کشوری حاج سیدعلی حسینی نژاد از قم 📺 به همراه پخش مستقیم از سیمای مرکز استان ✅ با حضور کاروان خادمین بارگاه ملکوتی آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام 🔸زمان ؛ جمعه ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱ ساعت : ۵:۴۰ صبح 🔸مکان : سمنان ، میدان امام حسین علیه السلام ، بلوار زاوقان ، امامزاده علی اشرف علیه السلام ، مزار شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر 🔸 کانال رسمی شهید عباس دانشگر در ایتا 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_abas_daneshgar
*آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته‌ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکه‌ایی از دسته‌اش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی‌هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم می‌گویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کم‌کم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: بامژگان دعوامون شده، توی محوطه‌ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم. –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو می‌گرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ ✍ ...