eitaa logo
شهید فهمیده نطنز
419 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
102 فایل
پایگاه مجازی دانش آموزان آینده ساز انقلاب شهرستان نطنز و بخش امامزاده-بادرود کانال نوجوان پلاس نطنز https://shad.ir/BDA_Esfahan_Natanz کانال محتوا 👈 @maistadeim ارتباط👈 @m7074esi
مشاهده در ایتا
دانلود
1.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان دخترانه.... گوینده: فاطمه حیدریان _دهم ریاضی_دبیرستان شرف... 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ درگاه مجازی بسیج دانش آموزی شهید فهمیده نطنز http://Eitaa.com/sh_fahmide_natanz ارتباط @aban_8 درگاه تهیه و تولید محتوا در پیام رسان ایتا http://Eitaa.com/maistadeim https://eitaa.com/amre_vali
یاس کبود: یاس کبود: یاس کبود: پرپرواز : این قسمت : دخترآشوب قسمت اول نویسنده : یاس کبود با دیدن عکس مهسا امینی و شنیدن خبر مرگش حالم بدجوری گرفته شد . نمیدونم چرا .من نوجوان چهارده ساله ایی بودم که هرروزم را شاد میگذراندم و تلخ وشیرین حوادث کشورم باعث نشده بود ذره ایی نسبت به آن بی حرمتی کنم .چون وطنم جان وتنم بود اما حادثه مهسا عجیب مرا و شاکله ی وجودی مرا درهم ریخت .برای مهسا اشک ریختم و نمیدانستم چطور با این غم کناربیام کم کم دیدم وشنیدم که اعتراضاتی داره صورت میگیره .حس کردم وقتشه ونباید سکوت کنم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت دوم : اعتراضات به شهرهای دیگه هم کشیده شد تا رسید به شهر همیشه آروم و دوست داشتنی من شهری که تمام عصرها آزادانه و عاشقانه با دوستانم خیابهانهایش را درنهایت امنیت وآزادی قدم میزدیم و بستنی قیفی به دست روی لبه های بلوارها و جدولهایش بادوستانم راه میرفتیم و مسابقه تمرکز میدادیم که کسی لیز نخورد وجالب اینکه مامورین انتظامی فقط وفقط با گفتن دخترم مواظب باش لیز نخوری می افتی ها و بستنی ریخت رو لباست؛ مواظب باش با ما حرف میزدن اما امان از آن روز نحس وشوم که هیچکدام از اینا رو به یاد نمی آوردم 💐💐💐💐💐💐💐💐 قسمت سوم : شب بود ومن در سکوتی سنگین روی تختم دراز کشیده بودم که صدایی شنیدم بعد صدا صداها شد وشعارهایی به گوشم رسید ناخودآگاه از روی تختم پایین پریدم و نمیدانم باچه حالی ازخانه بیرون زدم خودم رو به جمعیت رسوندم دردلم آشوبی به پا بود . خودم رو وسط جمعیت رساندم و هرچی میشنیدم تکرارمیکردم مرگ بر دیکتاتور جمهوری اسلامی ساقط باید گردد و.... من ازته وجودم هرچی میشنیدم رو تکرار میکردم نگاهها خیره به من بود . انگارهمه فقط من رو میدیدن وکس د یگه ای در خیابان نبود از نگاهها ترسیدم . به خودم آمدم . شاید چون خالی شده بودم نمیدانم چی شد؛ ولی یه لحظه متوجه خودم شدم . من درمیان معترضین بدون روسری و پایی بدون کفش یا دمپایی ولباسی که حتی بعضی از مردم کنار خیابان شرم داشتن بهش نگاه کنن وسط جمعیت بودم 💐💐💐💐💐💐 قسمت چهارم : یک لحظه حس کردم دنیا روی سرم آوارشده .دستانم رو دور خودم پیچیدم . تا پوششی باشد برتن عریانم . من کجا اینجا کجا .واین چه حالی است این وسط چشمان شهوت بازی مرا به شدت آزرده میکرد . از هرنگاه هرزه ایی خود رو میدزدیدم به هرزه ی دیگری برمیخوردم ودستانی که درحال دست درازی به بدن من بود درحالی که سعی داشتم خودرا ازنگاه ودستان آلوده ی آن هرزگان آشوبگر برهانم ؛ چشمان اشکبارم به چشمان افسرنیروی انتظامی گره خورد و نگاهمان به هم افتاد .اومراشناخت .همان دخترکی که هرروز با شیطنت در کمال صحت وسلامت در کنارشان قدم میزدرو حالا در میان بهت ووحشت وترس میدید . به سمتش دویدم . درحالی که باصدای بلند گریه میکردم و به سمتش میدویدم باتومش رو گرفتم و به اومتوسل شدم خم شدو گفت اینجا چه کار میکنی . این چه شکلیه . بلند شو . و چند نفری دور من حلقه زدند تا از دید نامحرمان وهرزگان درامان باشم .مرا به خانه رساندند 💐💐💐💐💐💐💐💐 قسمت پنجم‌(آخر) : روزها از آن حادثه میگذرد و من سنگینی نگاههای هرزه و دستان متجاوزی که در هرشرایطی به فکر سیر کردن غرایز جنسی خود هستند رو فراموش نمیکنم من شبها در کنار خانواده در آرامش مطلق میخوابم و عده ایی جان برکف مراقب امنیت وآرامش من وامثال من هستند و من این رو دیر فهمیدم درکشور من هراتفاقی بیفتد یادم میماند وطنم مادرم هست و مادرفرزند خودرا قربانی نمیکند پس آسوده و با اعتماد بیشتر دروطنم زندگی خواهم کرد واین درسی بود برای منِ دخترآشوب @sh_fahmide_natanz
پر پرواز این داستان : عطر عاشقی نویسنده : یاس کبود برای نوشیدن یه استکان چای دارچینی که بوش بدجوری وسوسه ام کرده بود به سمت آشپزخونه رفتم که متوجه صدایی شدم‌. صدای گریان مادرم بود آره مادرم بود . ولی انگار نمیخواد کسی بشنوه مادرمه .میشناسمش آروم آروم به سمت اتاقش رفتم و گوشمو به درچسبوندم تا متوجه بشم چه اتفاقی داره میفته مادرم : خدایا . خدای خوب وبینظیرم آرام جانم . همه وجودم . ای همه ی عشق . خدایا .خدایا .خدایا ......وادامه داشت ؛ جوری که انگارخداوند روبه روش نشسته و داره بهش اشاره میکنه حالشو میفهمیدم . این مدل حال مادرم رو زیاد دیده بودم ولی امروز حال وهوای خاصی داشت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت دوم : تاب نیاوردم .این صحنه ها دیدن داره .آروم آروم دراتاق را باز کردم و خیلی با احتیاط نشستم ومادرم با مخاطب خاصش درحال گفتگو: خدا جانم . باورقلبیم . (واینجا بلندبلند زد زیر گریه و روی سجاده ی خود خم میشد مثل کسی که عزیزی از دست داده بود ) میان هق هق گریه های خالصش منم اشکم جاری شد اما نمیدانم غبطه بود به رابطه ی زلال عاشق ومعشوق یا احساس فرزند ومادری . هرچه بود شیرین بود و آرامبخش و نجواهای مادرم : خدایا امروز چادراز سرزنانمان کشیدن . مردانمان را به سکوت فراخواندن . دخترانمان را شیر میدانهای هرزگی کردن . پسرانمان را علمدار بی غیرتی کردن . امروز عرصه ی بی توبودن را درشیپور هایشان با جان وسرمایه های ما فریادمیزدن . با دختران وپسران شهرمن . کشور من ومن نگرانم ؛از حاکمیت بی تو بودن خدایا من به نبودنت عادت ندارم و بودنت را بیش ازهرزمانی امروز خواهانم مادرم بود و حرفهای درگوشی باخدا اما منم همینارو ازته قلبم میخواستم او میان گریه های جانسوزش همچنان خم میشد و سجاده اش ازاشک چشمانش خیس 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت سوم : مادرم سرش را بالا بردو دستانش را روی سرش گذاشت و از درد به خود میپیچید اما چه دردی ؟ که شنیدم گفت: خدایا ببخش از ارتباط تکراریم . ببخش از طاعت از روی عادتم . خدایا درسلامت؛ به رسم عادت؛ تورا عبادت کردم و این روزها ترس از نداشتنت، چنان آتشی درجانم انداخت که شوق عبادتت در دلم حرارتی افکنده که هیچ کس را یارای خاموش کردنش نیست . پس بمان دردلم وبسوزان مرادرعشق خود که تا دیروزو دیروزها تورا برای سلامت خود وعزیزانم میخواستم وامروز که توعزیزی وجان منی تورا برای خود و خود میخواهم ای مهربان دادار ‌. ای ماندگار همیشه زنده .برایم بمان که هر چه هست فانی است وتو ابدی و حاضری . پس مرا بپذیرو در راه خودت بمیران مناجاتش داشت آتش به جانم می انداخت .این شور وحرارت تازگی داشت گویا واقعا ترس از دست دادن خدا را داشت . نگران دعاهای آخرش بودم براهمین حس کردم باید رابطه شونو قطع کنم . صدا زدم مادر ومادرم درحالی که شوکه شده بود به سمت من برگشت 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 قسمت چهارم : خوش به حال مادرم .چه چهره معصومی داشت . بی رمق نگاهم کرد. به سمتش رفتم ودستانش را در دستانم گرفتم وباتمام وجود روی قلبم فشردم . دستانی که از درگاه خداوندی برگشته بود که حالا بعداز عمری نگران از دست دادنش بود . خداوندی که گویا این چند روز دل مادرم را کامل به نام خودش تصرف کرده بود . دستانش رو بوسیدم و به چشمان مهربانش نگاه کردم وگفتم .خدای تو همیشه باتوست و فراموشت نخواهد کرد . نگران چی هستی مادر کسی قرار نیست تو رااز او جدا کند . مادرم با همان آرامش همیشگی گفت : چه میدانی عزیزکم . چه میدانی چه میکشم وزد زیرگریه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت پنجم (آخر) این مدت فهمیدم که را داشتم واگر روزی بدون اوباشم پوچ وهیچم حرفهای مادرم بوی عطر ناب بندگی میداد آره حق با مادرم بود .خداوند که خداونده .همیشه هست واین مائیم محتاج او . مادرم را به بالشتی تکیه دادم وبراش لیوان آبی آوردم .اورادراز کشیدم تا آرام بخوابد واز اتاقش بیرون آمدم .دیگه بوی چای دارچینی روحس نمیکردم . بوی عطر خاصی جانم را گرفته بود .عطر عبادت وبندگی . عطر کرامت حضور . عطر بندگی برای خدا . لب حوضچه وضو گرفتم و به سمت سجاده وقرآنم رفتم . منم حرفها داشتم . حرف زدم وحرف زدم وحرف زدم واوست که میشنود و میشنود ومیشنود بخش دوم @sh_fahmide_natanz
همت عشق نویسنده : یاس کبود یه روز قشنگ پائیزی که از مدرسه به خانه رسیدم با دیدن جمعیت زنان در حیاط بزرگ خونه ی باصفامون وحشت زده شدم . خودم را ازجمعیت عبور دادم .با دیدن من پچ پچ زنها بیشتر شد شنیدم که یکی میگفت : طفلکی روزهای آخرعمرشه دیگری: آره والله خیلی ضعیف شده وآن یکی: باید یه فکری برای بچه هاش کنیم وآن سوتر پیرزنی: شوهرش هم جوونه گناه داره ازبین جمعیت باهر مشقتی بود خودم را بر بالین مادر بیمارم رساندم . بالای سرش نشستم ؛ صورتم را به سینه اش چسباندم و گریه کردم . سعی میکردند مرا جدا کنند اما نتوانستن . مادرم بود بیمارهم بود .درد داشت . اما ایمان داشتم مرگ مادرم فرا نرسیده . مادرم از دردهای زیاد زمین افتاد امامرگ نه .لااقل حالا نه زن کدخدا بیشتراز همه تلاش میکرد مرا از سینه مادرم جدا کند .میگفت حرفهایت براش خوب نیست .اما دروغ میگفت . چون وقتی به مادرم گفتم .پاشو نذارما زمین بخوریم اشک از چشمانش سرازیر شد وقتی گفتم پاشو دارن برا خونه زندگیمون نقشه میکشن آهی از عمق قلب کشید و ضربان قلبش شروع به تپیدن کرد وقتی گفتم کدخدا و زن کدخدا دارن برای من وخواهرو برادرهایم نامادری میارن باصدای بلند گریه کرد وقتی گفتم اگه بلند نشی ماهم باتو زمین خواهیم خورد بلند بلند بلند فریاد زد : نه من زنده ام و اززمینی که به آن چسبیده بود یا با تلقینهای توبیماری اورا چسبانده بودند جداشد و نشست و مرا درآغوش گرفت وقتی من وخواهران وبرادرانم زیر بازوهایش را گرفتم و بلندش کردیم پدرم نیز به سمت او آمد ومادرم با دیدنش به سمت او راه رفت .همه خانواده مادرم را کمک کردیم اورا به حیاطی بردیم که عده ای منتظر مرگش بودند .آفتاب به صورت مادرم تابید ومن دیدم آن دو به هم چشمک زدند . مادرم درگرمای زیبای آن روز میان دستهای پرعشق خانواده چندگامی قدم زد و هرروز این قدم زدن راتکرارمیکردم تا کامل روی پای خود ایستاد مادرم رایاری کردیم .کنارش ماندیم . ازهیچ محبتی دریغ نکردیم واو با اعجاز عشق وایمان ما دوباره سلامتی خود را به دست آورد سالها از آن روزها میگذرد و من هرروز بادیدن هرکودک دبستانی که لی لی کنان در کوچه وخیابان میبینم به یاد آن روز شوم می افتم امروز دانشگاهم هم تمام شده ودارم مادر میشم . دربزرگسالی مادرم در بستر بیماری افتاده .نه مادر من .مادرمن وتو یعنی وطنمون . پس بیا یه بار دیگه بهش بگیم اگه تو بلند نشی ماهم زمین میخوریم بیا به هم بگیم نباید نامادری بیاد بالا سرمون . کمک کنیم دوباره کنارهم باهمتی زیباتراز همت کودکی من بلندش کنیم بخش سوم @sh_fahmide_natanz
اندر بیانات خاله قزی : خونه خاله قزی یه دورهمی داشتیم خاله قزی، خاله ی بابامه وما بعداز مرگ مامان بزرگم دورایشون جمع میشیم ازقضا داشتیم در مورد حوادث اخیر صحبت میکردیم که بی بی سی اینو گفته . سی ان ان این کلیپو پخش کرده و.... که خاله قزی گفت : احسنت به شما . احسنت به ایران وصداحسنت به ایران قوی گفتیم خاله قزی منظورت چیه ؟چه میخوای بگی ؟ که ایشون برمنبر یادآوری رفتند وفرمودند: خیلی خوشحالم اونقد ایران قوی شده که مرکز توجه تمام رسانه ها وابرقدرتها وحتی عوامل پوشالی آنها شده . تا چندی پیش یعنی دوران ما ، آمریکاییها ؛سگ آمریکایی وشاه ایرانو برابر میدونستن واگه بین سگ اونا وشاه ما تصادفی صورت میگرفت .شاه ما برای محاکمه باید به آمریکا میرفت امروز اونا به اتفاق ایل وتبار همون شاه و سایرشاهزاده ها چشماشونو دوختن ببینن اینجا چه خبره ؛ تایه مدت جهانو باهاش سرگرم کنن یه همچین ملتی هستیم ما قدرخودمونو بدونیم فک کن !اونقده قوی وبزرگ شدیم که همون آمریکابا سگهای وفادارش برای تیترهای خبری مشهورجهان بازچشم به حوادث ما دوخته الان ما اونقد مهمیم که تیتراصلی خبرهای جهانیم ؛ طوری که از مسائل داخلی خودشون بی خبرشدن😂 ✍: دختر کدخدا @sh_fahmide_natanz
در فاطمیه بامادرمان زهرا (س) حرف بزنیم : آن هنگام که جاهلیت دخترراننگ وعارمیدانست ، خداوند تورا به رسول رحمت هدیه داد و توشدی سوره ی کوثرِامت اسلام، که به خاطرحضورت، باید نمازشکر به جای آوردو قربانی داد . آری این چنین دختران کرامت یافتند؛ واین کافی نبود درنظر پروردگارمان ، تا آنکه تصمیم گرفت امامت را ،از نسل تو قراردهد ، وزن را کرامت بخشد به هدف والای تربیت و معراج مرد . امروز مادر این تونسیتی که درکنار در زانوزدی واز جهل مردمانت رنجیده شدی ، امروز میان هجمه های نامردی گروه باطل، معنی چادر از سرکشیدن را دیدیم آری مادر دیدیم درحالی که تا دیروز فقط شنیدیم امروزنامردمیها از هرسو به امت علی تو رو کرده؛ پس، دعایمان کن تا شیعه ی اوبمانیم و دررکابش برای اسلام ناب محمدی گام برداریم حضرت مادر! حسرت فقدان تُربتِ مادری ، دیری زمانی است بغض شیعه شده وامروز در وادی اوج جاهلیت مدرن مردمان ،علی ویارانش تنها ماندند زیرا قرآن برنیزه کردن، هنوز باور عده ایست . برداغ فقدان تربتت شیعه شکسته شد پس داغ هجران مهدی اورا خواهد کُشت مگراینکه به دعای تومادر، این فراق به پایان رسد دعایمان کن . دعایمان کن ازعوامل ظهورش باشیم نه ازاسباب عدم حضورش مادربازهم برای ما مادری کن بادعای فرج تو، باشدکه ظهور محقق شود؛ که دعای مادرپهلوشکسته درحق فرزند دلشکسته اش مستجاب میشود @maistadeim