eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
کار دستم داد آخر قلب ناپاکم ، حسین (ع) اربعین ، پاےپیاده ، رفت از دستم که رفت....... 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
. . - الـٰی أیـنْ؟! + الیكَ دائمـاً. . - بـه کجا؟! +همیشـه به‍ سوی تُ. .♥️💫 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ میگفت بعدِ نماز هرڪی یه دعاے مسـتـجـاب داره ↯ {دعابرافرج آقا یادمون نرهـ} 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
.💛🌸. . . . . | 🌱 هر روز يك پيغام با اين مضمون از طرف خدا داريم: من دُرُستِش ميكنم. به من اعتماد كن.🌺🍃💫 . . .💛🌸. . . •••••• 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴 ••••••
🌹🍃 ❤️شنیده ام ڪہ قرار استـــ جمعہ برگردے😞 💚ڪدام جمعہ؟ نمےشداشاره مےڪردے!!😭💔 🍂 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
[السـلام‌علیـڪ‌یاصـاحبالزمـان] اللهـم‌عجـل‌لولیـڪالفـرج🌿 بـراے سلامتـے و تعجیـل در ظهـور آقامـون #٣‌شاخہ‌گݪ‌صلـوات🌹📿 به نیـابت از شهیـد 🌸 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
•| ღـــيدانہ|• خیلی ها فقط سنشون بالا رفته ولی بزرگ نشدن ؛ بعضی ها هم؛ حتی با سن پایین؛ بزرگ شدن و بزرگ هستن ... میتونه سیزده سالت باشه ، ولی بزرگ باشی؛ خیلی بزرگ مثل یک شهید ، مثل یک ... اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج🌤 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
وقتےحضرت‌آقا گفتن «بہ جوان‌ها امیدوارم!...» یعنے ناامیدی گناه کبیره‌ست‼️ تمام...🕊✨ 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قرارنبودکہ‌آفت‌بہ‌باغ‌مابزند پسربزرگ‌نکردم‌کہ‌دست‌وپابزند..." وداع پدرِ داغدیده با پیکر فرزند شهیدش💔✨ 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ‏انتشار خبر نسل کشی با از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران! 🔺به مراحل حساس بزرگترین بیولوژیکی نزدیک می شویم. 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
💚 برای دلت ؛ و بی قراری هایش ؛ وَالْعَصْرِ می‌خوانم و تکرار میکنم ؛ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ..💔 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ حتّی در نسلِ آدم هم اثر میذاره: 🌱امام صادق(ع) فرمود: كسبُ الحرام يَبينُ فی الذُّريّة. اثرِ مالِ حرام، در ذريه و فرزندانِ انسان آشكار میشود. 📚الکافی، ج ۵، ص ۱۲۵. اگر امروز لقمه‌ی غذات نباشی، فردا مجبوری مواظبِ ➖ حجابِ دخترت.. ➖ غیرتِ پسرت.. ➖ حیایِ همسرت.. و.... باشی! چون شروعِ همه مصیبت‌هاست. 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
✔️ ✔️ به قول رفاقت با مهدی «عج» خیلی سخت نیست ! توی اتاقتون یه پشتی بزارین....آقا رو دعوت کنین یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه 😞 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
💠چند روایت از یک قصه💠 🔸سکانس اول: تو عملیات بودیم که پشت بیسیم گفتند یکی از بچه ها شهید شده و سه چهار تا زخمی... بعد از یک مدتی گفتند: نه! شهید نشده!! همین طوری پیش رفت تا شب، توی هیئت، وسط سینه زنی، خبر شهادت را دادند همه بهم ریختیم 🔹سکانس دوم: شب تاسوعا بود... جلو در هییت بودم که محمدرضا زنگ زد. خیلی ناراحت بود، گفت: "الان از عملیات برگشتیم... "عبدالله باقری" زخمی شده، "امین کریمی" هم شهید شد... به شوخی بهش گفتم: "بابا همه رفیقات شهید شدن تو سالمی میخوای برگردی ضایع س!😂 حداقل یه خطی بنداز یا به بچه ها بگو یه تیری تو پات بزنن بگی جانباز شدم😅" گفت: "آره اتفاقا تو فکرش بودم..." 🔸سکانس سوم: دو روز بعد، با محمدرضا که صحبت میکردم بهش گفتم: "یکی با اسم "کریمی" شهید شده" گفت: "آره با ما بود، البته تیممون جداست ولی خیلی میدیدمش... از وقتی شهید شده حال و هوای بچه ها خیلی تغییر کرده... چون خبر شهادتش رو توی هییت شب تاسوعا به بچه ها دادن..." خوب موقعی گفتند...😢 بعضیا همون موقع با همون حالشون حاجتشون رو گرفتن، شاید محمدرضا هم...😔 🔹سکانس آخر: وقتی خبر شهادت "امین کریمی" رو شنیدم اولین چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که اگه یک وقت محمدرضا شهید شه چی...😥 و از اون موقع بود که خیلی جدی تر به شهادت محمدرضا فکر کردم... چه می دونستیم انقدر نزدیکه...😭 چه می دونستیم انقدر جدی تو فکرش بود...😓 شهید کریمی شب تاسوعا و محمدرضا 29 محرم... 🔺نقل از تعدادی از دوستان امروز سالگرد شهادت قمری شهید هست 💔 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_چهل‌_و‌_هشتم 📚 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپید
📚 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 📚 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 📚 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 📚 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 📚 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 📚 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 📚 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 📚 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 📚 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 📚 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
ღـــيدانہ رفتند..؛ شهید شدند پیکرشون موند توی سوریه. بعد چند سال اومدند..! ماهنوز درگیر اینیم که چجوری کمتر گناه کنیم ..! همیــن... 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
🚩 آغاز پیاده‌روی زائران از جنوب عراق به سمت کربلا 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
💔 دردت به جوونم دل غمینم یه ساله با غم همنشینم یه ساله هر‌روز از سرصبح چشم انتظار اربعیـ😭ـنم برا رسیدن به حریمت یه سـ😭ـاله من ساکمو بستم 💔