•| شهید محمد حسین حدادیان |•
🌷شهید عباس ساغری 🌷 برادر سومین ، فرزند خانواده و اولین شهید خانواده می باشد. وی در سال ۴۳ چشم به ج
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
دقیقا در شب قدر همزمان با شهادت مولایش علی(ع) شربت شهادت را نوشید و در همان شب برادر بزرگم که پاسدار بود تعدادی از برادران سپاه پاسداران را جهت صرف افطار دعوت کرده بود و آنها پس از صرف افطار شروع به برپایی مراسم نمودند مادرم که هنوز خبری از شهادت فرزندش نداشت خودش از آن شب اینگونه می گوید: آن شب بغض شدیدی گلویم را گرفته بود چرا که زمانیکه عباس داشت به جبهه می رفت برادرش محمد و رضا نیز در جبهه بودند و هر چه قدر به آن اصرار کرده بودم که حداقل صبر کند تا آنها برگردند او قبول نکرده بود و چون مدتی بود که عباسم را ندیده بودم حالی بس متغلب داشتم با شروع مداحی بغضم ترکید و شدیدا ضجه و ناله می زد گویا در همان لحظات نیز عباسم جان می سپرد.
صبح فردا به من اطلاع دادند که او مجروح است دلم گواهی می داد که او شهید شده است پس از گذشت ساعتی به آرامی به من فهماندند که او شهید شده است و ناگهان از درون حالم دگرگون شد طوری که از خدا و امام زمان (عج) خواستم که به من قدرتی بدهند که بتوانم جنازه پسرم را ببینم وقتی به گلخانه شهدا رفتیم و فرزندم را به من نشان دادند قدرتی غیر قابل توصیف در خود احساس کردم باتوجه به آنکه کاملا بیسواد بودم نمی دانم چطور شد گویا آیات قرآن سوره هایی ناس، سوره قدر را از حفظ می خواندم و می گفتم السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا بن رسول الله السلام علیک یا بن امیرالمؤمنین و فراضهایی از زیارت عاشورا می خواندم و شعار می دادم: الله اکبر، خمینی رهبر
@sh_hadadian74🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
,,دههادلیلوجود دارهکهامسال
من#رای بدم✌️
اما...
#انتخابات
『 #پاسدارِوَصیتِحاجقاسم 』
@sh_hadadian74 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کـلـیـپ تـصـویـری
شور | ناشدنی ها.........
بانوای : #کربلایی_حسن_عطایی
@sh_hadadian74🍃🌸
میدانم برادر الوده گناهم لطفی کن و خریدار باش این ادم گناهکار را
#ساخت_ادمین🙂🍃
@sh_hadadian74🌸🍃
🌸 بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_نهم
🔵نفوذی
به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ...
اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ... می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ...
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم ...
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ...
از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟...
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@sh_hadadian74🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاهم
🔵جاسوس استرالیا
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...
- غیبت چیه؟ ... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ...
سرش رو بالا آورد ... اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست...
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ... هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه... اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ...
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنبد ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... بقیه اش با خداست ...
حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ... این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ... اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ... و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود...
چند روز گذشت ... من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ...
داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@sh_hadadian74🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_یکم
🔵غرور
زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ...
بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ...
- نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ...
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ...
- افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ...
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم...
همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ...
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ...
- لعنت به توی احمق ...
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@sh_hadadian74🌸🍃
تنها شش پارت دیگه از رمان زیبامون مونده انشالله در دوشب اینده بارگزاری میشه☺️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_شبانه
سلام به امام حسین (ع)
به نیابت از همه شهداو شهید محمدحسین حدادیان ✨
شب به خیر ای حرمت
شرحِ پریشانیِ ما🌙
الســـلام علــی الحسیـــن
وعلــی علی ابن الحسیـن
وعلــی اولـــاد الحـسیـــن
وعلــی اصحاب الحـسین
دوستت دارم آقا
محاله ندونی...
خونم هیئتا شد
تواوجِ جوونی💫
آبرویِ دوعالم
مارو بخر❤️
التماس دعای فرج ✨
@sh_hadadian74 🌸🍃
دعایِ هفتم صحیفه سجادیه ✨
#التماسدعا 🌾
جهت برآورده شدن حاجات🌱
#قرارروزانه ✨
توصیه مقام معظم رهبری
جهت رفعِ بلا✔️
@sh_hadadian74 🌸✨
4_5866183413685291563.mp3
3.43M
دعایِ هفتم صحیفه سجادیه ✨
بانوایِ
#حاج_محمود_کریمی
#التماسدعا 🌾
جهت برآورده شدن حاجات🌱
#قرارروزانه ✨
@sh_hadadian74 🌸🍃
امیرالمؤمنین علیه السلام :
بدترینِ شما سخن چینان و تفرقه اندازان میان دوستانند
(الکافی، ج2، ص369)
@sh_hadadian74 🌸🍃
🔰 رستگاری انسان با غلبه بر هوای نفس
🔺️ رهبر انقلاب: انسانی که به برکت ماه رمضان، قدرتِ مبارزه با هوای نفس پیدا کرده، دستاورد بزرگی را بهدست آورده است که باید آن را حفظ کند... همهی بدبختیهای بشر بر اثر پیروی از هوای نفس است... اگر انسان این قدرت را بیابد که بر خواهش نفس غلبه پیدا بکند، انسانِ رستگاری شده است. ماه رمضان این را در شما بهوجود آورده است. ۱۳۷۸/۱۰/۱۸
🌙 @sh_hadadian74 🌸 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوستت_دارم_آقا ❤️
#مداحی
#پویانفر
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد زِ حد رفت چه می فرمایی؟
@sh_hadadian74 🌸🍃
🔰 پوستر | قطعا این عملیاتهای دیوانهوار، آخرین دست و پا زدنهای رژیم صهیونیستی خواهد بود.
#افغانستان_تسلیت
#حاج_قاسم
#انتخابات
#ماه_مبارک_رمضان
@sh_hadadian74 🌸🍃
مصاحبه خبرگزاری ایسنا
باپدر بزرگوار شهید حداديان 🍃🌹
پدر شهید وطن محمدحسین حدادیان گفت: چشم پسرم را تخلیه کردند و بعداً بصورت مثله بدن او را تکه تکه کردند.
به گزارش ایسنا، پدر شهید محمدحسین حدادیان در مراسم هفته بازخوانی و افشای حقوق بشر آمریکایی که در روستای احمدآباد وسط شهرستان ورامین با حضور آحاد مختلف مردم و مسئولان شهرستانی و استانی برگزار شد، بیان کرد: شهید حدادیان متولد سال ۱۳۷۴ و دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران و اطاعت از والدین ویژگی بارز و شخصیتی ایشان بود.
وی خاطرنشان کرد: در شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) به بهانه واهی قصد داشتند به کلانتری حمله کنند و چند ساعت بعد با یک اتوبوس ناجوانمردانه سه تن از عوامل نیروی انتظامی را زیر گرفتند و سپس با کمک رسانههای بیگانه فراخوان داده و تجمعی را ترتیب دادند که تعداد زیادی سلاح سرد و گرم در اختیار داشتند.
#معرفی_شهید
@sh_hadadian74 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماقدرتحقیم
تلاویوضعیفاست
مانیرویقدسیموهدف
قدسشریفاست
#استوری
#فلسطین
#آزادی_قدس
#القدس_اقرب
#موشک_باران_تلاویو
@sh_hadadian74 🌸🍃
قول میدی!!!
اگه خوندی!!!
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥✨
@sh_hadadian74 🌸🍃