❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۳ ❣
وقتی از اتاق آمدم بیرون دیگر استرس لحظات پیش را نداشتم.
با قدم های کوتاه به نشیمن رسیدم و سر جایم نشستم.
نشستنم همانا و پرسش های مادر عرفان همان .
-چی شد عزیزم؟
سنگینی نگاه ها را روی خودم حس می کردم و همین معذبم می کرد اما شروع کردم به توضیح دادن.
-راستش فکر میکنم عقایدمون متفاوت هست و خودتون که میدونین سخته دوتا فکر کاملا مجزا باهم بتونن کنار بیان .
با لبخند گفت:
-نه عزیزم . خیلی سخت نگیر؛ کم کم درست میشه.
-اخه نگاهی به ظاهرمون بندازین . ما حتی ظاهرمون هم شبیه به هم نیست چطور توقع دارین به سادگی افکارمون شبیه به هم بشه؟
-فعلا باهم بیرون برید و حرف بزنین چند وقتی تا بعد
اصلا با حرفش موافق نبودم . چطور با نامحرمی که قرار نیست حتی با او ازدواج کنم بیرون بروم؟
حتی فکرش هم دیوانم میکند!
از من انکار و از آنها اصرار، خلاصه من روی حرفم ایستادم و پا پس نکشیدم.
آن شب هم با دلخوری از خانه بیرون رفتن و جلسه تمام شد اما اخم های مادرم تازه شروع شده بود.
با رفتنشان سریع به طرف اتاق پا تند کردم.
صدای مادر عرفان می آمد که می گفت:
- گفتم این خانواده به دردمون نمیخوره! خوب شد سنگ روی یخم کردی؟
ادامه داد:
-اخه این جاش به ما میخوره؟ خانواده اش؟ خودش؟ ندیدی مثل عقب مونده ها لباس پوشیده بود؟
انگار حرف هایش تیر می شد و قلبم را تکه تکه می کرد.
نشستم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن اما نه برای خودم، بلکه برای چادرم!
برای نادانی مردمی که به میراث حضرت زهرا (س) بی احترامی می کردند .
همان موقع مادر آمد داخل اتاق و شروع کرد به داد و بی داد کردن سر من :
-کار خودت رو کردی؟ اخه چرا لگد به بختت میزنی؟ این پسره یک شرکت زیر دستشه میفهمی یعنی چی؟
گریه ام شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد.
بابا پرید توی اتاق و رو به مادرم گفت:
-بتول جان ول کن . می بینی که به هیچ صراطی مستقیم نیست ، الان وقتش نیست.
مامان به بابا غرید و گفت:
-پس کی وقتشه؟ نمی بینی رضا؟ رفتن خواستگارها .
بعد رو به من گفت:
-نیلا
-گفتم که نیلا مُرد مامان! من زهرا هستم .
-تو همیشه برای من نیلا هستی و خواهی بود ، دیگه این اسم رو توی خونه نشنوم .
-ولی من میگم تا بفهمید من نیلا نیستم.
یکهو یک طرف صورتم گر گرفت.
هیچ وقت مامان من را کتک نزده بود اما حالا به خاطر یک پسر دست روی من بلند کرد!
حجم زیادی از خون پشت چشم های مامان جمع شده بود .
به تمام معنا از دستم عصبانی بود فکر کردم بازهم من را میزند و خودم را آماده ی تنبه می کردم اما برخلاف پیش بینی ام از اتاق بیرون رفت .
صورتم از درد گیز گیز می کرد انگار بی حس شده بود .
به ناچار لباس هایم را عوض کردم و تصمیم گرفتم بخوابم اما خواب به چشمانم نمی آمد .
بعد از کلی کلنجار رفتن پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
چشم هام را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم .
عرفان به همراه پول زیادی از دور به سمتم می آمد .
پول را به طرف مادر و پدرم گرفت و خواست من را با خودش ببرد که جیغ کشیدم و از خواب پریدم.
عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.
لیوان آب رو برداشتم و سر کشیدم .
نزدیکی های اذان بود ؛ بلند شدم تا بروم وضو بگیرم .
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۴ ❣
وضو گرفتم و قبل اذان دو رکعت نماز خواندم .
آرامش عجیبی درون وجودم موج می زد انگار هیچ چیز اتفاق نیافتاده است.
بعد از خواندن نماز صبح رفتم سراغ جزوه هایم تا بتوانم سر کلاس تمرکز داشته باشم.
کمی بعد با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم؛ انگار خوابم برده بود.
نگاهی به ساعت روی میز ام انداختم ، ساعت هفت و خورده ای بود.
از اتاق بیرون رفتم ؛ آبی به صورتم زدم و برگشتم.
شروع کردم به لباس پوشیدن تا به دانشگاه بروم .
بوی نان تازه من را مدهوش خودش کرد اما من دلم صبحانه نمی خواست!
من نباید به مادر نزدیک شوم حداقل یک امروز را!
چادرم را که پوشیدم از اتاق بیرون رفتم و یک راست کفشم را پا کردم.
گوشی ام را برداشتم و به سارا زنگ زدم تا با هم به دانشگاه برویم.
بعد از چند بوق ممتد صدای سارا در گوشم پیچید.
-سلام عروس خانم . چطوری؟
از لفظ عروس خانم خوشم نیامد و گفتم:
-مرض! عروس بخوره توی سرت .
-باشه باشه . معلومه توپت پره ها ، نکنه دوماد سرکارت گذاشته عقدشو سر من خالی میکنی؟
بعد هم صدای خنده اش آمد.
-کوفت سارا . کجایی؟
-چرا خانم دکتر؟
-میخوام بیام دانشگاه ماشین ندارم.
-عه چرا؟
-بعدا میگم . بیا دنبالم .
-چشم قربان . فعلا
-خداحافظ
تماس را قطع کردم و گوشی ام را در کیف انداختم.
سر خیابون کمی منتظر سارا ماندم که بعد از گذشت یک ربع سر و کلش پیدا شد .
-بفرما بالا
در جلو را باز کردم و نشستم.
سارا و من دو دوست و خواهر قدیمی بودیم .
با اینکه خواهر نداشتم اما سارا مثل خواهر نداشته ام بود.
هر دومان ۲۶ ساله بودیم و برای تخصص می خوانیم من ارتوپدی ، سارا هم دندان پزشکی می خواند.
با صدای سارا رشته افکارم از دستم در رفت .
-خب نگفتی چه خبرا؟
-هیچی . میخواستی چی بشه.
-جواب اون عاشق دل شکسته رو چی دادی؟ آقای رستمی؟
-سارا
-باشه باشه، چی شد خواستگاری؟
-تو که میدونی چی شده.
-نه بابا من که چیزی نمیدونم.
-کنسل شد من نمی خوامش.
-آفرین . همه چی که پول نیست.
با لبخند نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- اره دقیقا، تو که میدونی سارا من کلا فرق کردم من نیلا نیستم دیگه، من زهرا هستم . مادیات برام ملاک نیست ، چرا خیلی ها فکر میکنند یکم که پول دارند میتونن هر کاری بکنن.
سرش را به علامت تایید تکان داد و ادامه دادم .
- اصلا ازش خوشم نمیاد. هر چیزی داره از بابای خدابیامرزشه ، هیچ چیزی از خودش نداره . من چجوری میتونم بهش تکیه کنم؟
پسره بی ادب دستش رو جلو آورد تا باهاش دست بدم ؛ چی فکر کرده پیش خودش . من ارزشم اینه که بهش دست بدم ! اخه این ها رو که میبینم آتیش میگیرم ، از کجا معلوم به بقیه خانم ها دست نمیده؟
-حق داری .
دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد و سکوت بین مان حاکمیت می کرد .
هیچ کدام مان این سکوت را نشکستم تا اینکه به دانشگاه رسیدیم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
سلام رفقا
ان شاء الله امشب #هیئتمجازی داریم 📣
🌹 ان شاءالله همه به نیت شهید وارد هیئت بشن ....
🍁 یادتون نره با وضو بیاین....
🥀لطفا با حال مناسب در ساعت مشخص شده تشریف بیارید.....
💔می تونید دوستانتون هم به کانال دعوت کنید تا ان شاءالله وارد هیئت بشن ...
https://eitaa.com/joinchat/1303904281Ce390bcf161
#محرم
#امام_حسین
وعده ما امشب ساعت 22:30 هیئت مجازی کانال شهید محمدحسین حدادیان
🥀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🥀
نمی دونم بچه دارین یا نه ...
ولی مطمئناً تا حالا بچه کوچیک شیرخواره از نزدیک دیدین ...
می دونین که بچه شش ماهه چقدر نحیفه ...😭
طاقت یه فشار کوچیک رو نداره ...
چه برسه به تیر سه شعبه ...
تیری شعبه ای که ابوالفضل علمدار رو از پا میندازه آخه با یه بچه شش ماهه چی کار می کنه !!! 😭😭😭😭😭
ولی تلخ ترین لحظه عاشورا ....
اون لحظه ای که حتی خود اون ملعون ها هم دلشون برای امام حسین علیهالسلام سوخت ...
لحظه شهادت حضرت علی اصغر بود ... 😭😭😭
برخی نقل کرده اند: هنگامی که ابو خلیق را پیش مختاربردند. مختار از او پرسید: ای ملعون، در کربلا هیچ وقت دلت به حال آقای ما حسین(ع) سوخت؟
گفت: بلی، یک مرتبه آن قدر دلم سوخت که مرگم را ازخدا خواستم تا آن حالت زار حسین بن علی(ع) را نبینم، فرمود: بگو ببینم چه وقت بود؟
گفت: امیر، هنگامی که آقای شما حسین(ع) طفل کشته خود را زیر عبا گرفت و ازمیدان برگشت، رو به خیمه ها کرد. من تماشا می کردم، دیدم زنی مجلله، چادر به سر و نقاب به صورت، بیرون خیمه ایستاده، گویا مادرآن طفل بود که انتظار بچه اش را می برد.
همینکه امام(ع) چشمش به مادر افتاد که منتظر ایستاده، برگشت مقداری صبر کرده، دوباره رو به خیمه آورد، 😭 باز خجالت کشیده، برگشت. 😭 تا سه مرتبه امام رو به خیام رفت و برگشت. 😭 و ازمادر علی اصغر خجالت کشید. 😭😭😭 چون آن حالت حسین(ع) را دیدم جگرم کباب شد. 💔
لالا لالا ...
یکم دیگه دووم بیار ...
یکم دیگه دندون روی جیگر بزار ...
مشکو یکی برده که بر میگرده زود ...
وقتی می رفت همش به فکر خیمه بود ...
نده با اشک زندگیمو به باد ...
آب میرسه اگه خدا بخواد ...
عمو رسید کنار علقمه ...
صدای تکبیرش میاد ...
لالایی ...
عموش رفته آب بیاره ...
لالایی ...
عموش رفته آب بیاره ...
لالا لالا ...
منو نکن خونه خراب ...
چیزی نمونده عمو جون بیاره آب ...
بابات رفته به یاری آب آورش ...
داره میاد ...
چرا خمیده کمرش ؟...
علی ام داره میزنه دست و پا ...
بچه ام داره میمیره ای خدا ...
لالایی ...
الهی بارون بباره ...
لالایی ...
الهی بارون بباره ...
لالایی ...
الهی بارون بباره ...
Hamed Zamani - Shekofeh Sib (Ali Asghar) (128).mp3
5.27M
گوش بدیم ...💔
ان شاء الله تونسته باشیم ذره ای حال دلتون رو عوض کرده باشیم 🖤
اگر اذیت شدید حلال کنید 😔
خیلییییییییییییییییییییییی التماس دعای فرج 🙏🏻🍂
شنوای نظرات تون هستیم 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245
یاعلی 🖐🏻
امام محمد باقر علیه السلام:
هر کس بھ خدا خوشبین باشد، بھ روزی اش افزودھ مےگردد.
بحارالانوار، ج۷۵ص۱۷۵
#حدیث 🌱
@sh_hadadian74 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز❤️
هر انسانی نماز اول وقت بخونه ملک الموت.....
حجتالاسلام حسینی قمی🌱
#پیشنهاددانلود
@sh_hadadian74
💔
رویِ اين دستم تنش ..
بر رویِ آن دستم سرش ..
آه ..!
بفرستم كدامش را برایِ مادرش ..؟!🥺💔
[ 🖤 @sh_hadadian74 ]
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۵❣
سارا ماشین را پارک کرد و هر دویمان پیاده شدیم.
با دیدن زینب گل از گلم شکوفت و به طرفش رفتم.
-سلام زینب خانم ،خوبی؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:
-وای نیلا خودتی؟
-نیلا نه زهرا
-مطمئنی؟ واستا فکر کنم . بنظرم اسمت نیلا بود.
-اره نیلا بود.
-یعنی چی؟
با نگاهش من را برانداز کرد و گفت:
-چه تغییری کردی دختر!
-اره . راست میگفتی چادر بهترین نوع پوشش هست.
-بالاخره به حرف قرآن رسیدی پس؛ خدا رو شکر.
-بعد از تحولم اسمم رو زهرا انتخاب کردم.
-چه زیبا! موفق باشی عزیزم . ان شاالله سر فرصت باهم صحبت میکنیم . کلاسم شروع میشه الان
-باشه، ان شاالله. خداحافظ
به همراه سارا از آنجا دور شدیم .
-کی بود؟
-یکی از دوست های دبیرستانم.
بعد از در زدن باهم وارد شدیم، سرم رو پایین انداختم تا با نگاه پسرهای کلاس رو به رو نشوم.
اخرین صندلی نشستیم و بلافاصله استاد وارد کلاس شد.
با دقت به حرف های استاد گوش می دادم و نکات مهم رو یادداشت می کردم.
چند تا کلاس پشت سر هم داشتم و تا ظهر کارم طول کشید.
اخرین کلاس که تمام شد با سارا از دانشگاه خارج شدیم.
خواستم با سارا بیایم اما چون مسیر مان یکی نبود تصمیم گرفتم با او نروم تا اذیت نشود.
-بیا سوار شو زهرا.
-نه گلم با مترو میرم.
-پس بیا تا ایستگاه مترو برسونمت.
-فقط تا ایستگاه مترو ؟
-باشه، فقط ناز نکن.
به همراه سارا راه افتادیم و ایستگاه مترو پیاده شدم .
توی مترو زینب رو دیدم و به سختی به طرفش رفتم .
از رشته هایمان و اتفاقات دور و اطرافمان صحبت کردیم.
ماجرای خواستگاری را برای زینب تعریف کردم .
با حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد و به من دلداری داد.
-زهرا ! بهترین کار اینکه یه کم از خانواده ات دور باشی . هم برای خودت خوبه هم بسپُر به زمان مشکلت رو . چطوره؟
-خب کجا برم؟
-اردوهای جهادی. تازه دکتری تو هم ، خیلی راحت میری.
-جدی؟
-اره . اگه خودت راضی هستی من رفتنت رو جور میکنم . چطوره؟
-خوبه .
-اگه تونستی اجازه بگیری از پدرت خیلی خوب میشه ها.
-سعی میکنم .
-باشه پس بهت خبر میدم.
-ممنون
-من پیاده میشم این ایستگاه.
بعد هم بلند شدم و با زینب خداحافظی کردم.
همون طور که ایستاده بودم به پیشنهاد زینب فکر می کردم اینکه چطور پدرم را راضی کنم.
به خونه که رسیدم یک راست به سمت اتاقم رفتم؛ لباس هایم را عوض کردم .
احساس بدی داشتم برای همین کتاب دیوان شمس را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
به چند بیت زیبا رسیدم ، سریع خودکارم رو برداشتم و علامتش زدم.
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
شعر بهم انرژی داد . همون طور که مصراع اخرش را خواندم با خودم گفتم:
-خدایا اول کارم خودت بودی وگرنه چه طور نیلا زهرا شد؟ من که قدرتی نداشتم همش از خود توست.
خدایا پایان کار منم مثل اولم خودت باش.
حاجتم رو روا کن .
با آمدن پدرم کتاب رو بستم و به احترامش ایستادم.
ادامه ...
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۶❣
به اصرار پدرم سر جایم نشستم .
پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت:
- زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد.
به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت.
ادامه داد:
- تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟
- بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟
پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد.
-بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟
-راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟
-راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه.
-کجا میری؟
-به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست.
- مطمئنی حل بشه؟
-فکر میکنم .
-اتفاقی که برات نمی اُفته؟
-نه چند نفر دیگه هم هستن حتما.
-باشه، در موردش فکر می کنم.
با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد.
بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم.
از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم.
-آخ چیکار می کنی پشت سرم؟
- هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب.
مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم:
-این جای عذر خواهیته؟
-عذر خواهی چرا؟
-سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت.
-بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام.
-برو بابا مرد اتاقت.
و با خنده از کنار اش گذشتم.
وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد.
سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم.
شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه.
وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم.
مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم.
با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت.
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟
-منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟
-یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟
-منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن.
-کجا؟
-سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر .
-اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم.
-خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم .
-باشه . ممنون
-خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی.
- فعلا
تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
به یاد شهیدی که به حضرت علی اکبر علیهالسلام اقتدا کرد و شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ارباً اربا شد ...🥺💔
@sh_hadadian74
••
"کشتینجاتاباعبداللهعلیهالسلام"
پذیراۍ هر دلی هست
گنهکار و بیگناه
هرکی جا بمونھ
تقصیر از ارباب مهربانی نیست
تقصیر از خود ماست
در این دنیای پر آشوب
آرامش میخواهی
سوار بر "کشتینجات" شو! :)
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
#نماز❤️
نماز اولین سؤال روز قیامت🔥
در حدیثی از امام صادق (علیهالسّلام) میخوانیم:
« إنّ أوَّلَ ما يُحاسَبُ بهِ العَبدُ الصَّلاةُ ، فإن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها» نخستین چیزی كه در قیامت از بندگان حساب می شود نماز است اگر مقبول افتاد سائر اعمالشان قبول می شود، و اگر مردود شد سایر اعمال نیز مردود میشود»!
شاید دلیل این سخن آن باشد كه نماز رمز ارتباط خلق و خالق است، اگر به طور صحیح انجام گردد قصد قربت و اخلاص كه وسیله قبولی سائر اعمال است در او زنده میشود، و گرنه بقیه اعمال او مشوب و آلوده می گردد و از درجه اعتبار ساقط میشود.
@sh_hadadian74
AUD-20210723-WA0007.mp3
3.75M
[🖤]
رفیق خوب زندگیم ارباب
امام حسین بچگیم ارباب
#محرم
@sh_hadadian74
✍🏻 «ما نیاز داریم که بگوییم حضرت اباعبدالله الحسین(ع) چگونه حرکت کرد و چگونه جنگید؛ اصحاب ایشان چگونه ایثار و فداکای کردند؟ انقلاب ما اگر حسین(ع) را نداشته باشد در جنگش باخته است. همانطور که امام حسین(ع) در صحرای کربلا با 72 نفر در مقابل لشگر 40هزارنفره دشمن در محاصره نظامی، اقتصادی و... بود، امروز هم جنگ ما همان وضعیت را دارد.»
#شهید_حاجقاسمسلیمانی✨
✤/ @sh_hadadian74 /✤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پویانفر
به خیمه
قحط آب است
همه دل ها
کباب است...
علی اصغر
به دامان رباب است...
•═•••◈🌸◈•••═•
@sh_hadadian74
•═•••◈🌸◈•••═•
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃