فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨| #کلیپ
شهید ...🕊🌸
#باران رحمت الهی است ☁️💦
که به زمین خشک جانها ...
حیات دوباره می دهد 😍
🌧| @sh_hadadian74
#بیو🍄🥝↶
زندگیمو جورے میسازم کہ
اون بالا سرے بگہ: این بنده منہ ها🤩🌿💚
@sh_hadadian74✨🕊️
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۲❣
وقتی در خانه را بستم نیما مثل اجل معلق آوار شد روی شیرینی ها!
بسته ی کوچک را توی دستانم گرفتم و گفتم:
-این مال منه! از اون یکی دیگه میتونی بخوری.
دمغ شد و گفت:
-چی هست حالا؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
-شیرینی مخصوص...
-ایش، چقدرم از الان زن ذلیل بازی درمیاره. به نظر من نباید به زنها رو داد وگرنه پرو میشن. وای به حال مهراد که از الان داره بهت رو میده.
تو سری حواله ی سرش اش کردم و گفتم:
-بی تربیت. اولا درست حرف بزن دوما آقا مهراد نه مهراد.
با بیخیالی گفت:
-حالا!
طولی نکشید که دوباره صدای آیفون توی خانه پیچید. این بار پدر و مادر بودند.
سریع به آشپزخانه رفتم و میز ناهار را چیدم. مادر و پدر لباس هایشان را عوض کردند و برای ناهار آمدند.
وقتی شیرینی ها را بهشان نشان دادم و جواب را گفتم؛ پدر گفت:
-دیدی گفتم پسر مهربونیه.
مادر نیم نگاهی به پدر انداخت و گفت:
-اولش همه خوب. وایستا یکم بگذره، بعدش ببین دختر تو بدبخت کردی.
اگر بگویم کمی از حرف مادر ناراحت شدم دروغ بزرگی گفته ام! کلمه به کلمه ی حرف هایش قلبم را می درید.
مادرم، خاله ها و دایی ها را برای عقد دعوت کرده بود همچنین مادر بزرگ ها و پدر بزرگم را، اما چون گفته بودیم عقد خیلی جمع و جوریست فقط دو خاله و یک دایی ام می آمدند.
لباس هایی که برای فردا میخواستم بپوشم را جلوی مادر پوشیدم و نشانش دادم، او هم سری به عنوان خوب است تکان داد.
خجالت میکشیدم که جلوی پدرم هم بپوشم برای همین بیخیال شدم.
وقتی داشتم به اتاق برمیگشتم پدر مرا دید! شروع کرد به تعریف کردن.
وقتی به او گفتم، مهراد همپای من دنبال مانتوی متعارف می گشت خوشحال شد و گفت:
-مطمئن بودم انتخاب درستی کردم اما الان مطمئن ترم.
لباس هایم را تا کردم و با سلام و صلوات سر جایشان گذاشتم.
تیک تیک ساعت، زمان را به سمت شب می برد.
هر چه میگذشت استرس بیشتر وجودم را فرا می گرفت.
هنوز نمی دانستم ساعت چند قرار هست به محضر برویم. بعد از شام از پدر پرسیدم او هم گفت؛ ساعت ۷ مهراد وقت گرفته است.
اول اش کمی ناراحت شدم، هفت هم وقت بود؟
آن قدر مهراد برایم عزیز بود که نخواستم حتی در ذهنم او را مقصر جلوه بدهم برای همین با خودم گفتم" شاید وقتی نبوده و مجبور شده"
آن شب را هم به سختی به خواب رفتم. صبح بعد از صبحانه یادم آمد سارا را دعوت نکرده بودم.
با چشمان پف کرده ام دنبال اسم سارا می گشتم. بالاخره پیدا کردم و تماس گرفتم.
سارا با صدای خواب آلودی گفت:
-کیه؟
خندیدم و گفتم:
-کیه چیه؟ بگو سلام.
-عه تویی عروس خانم! خوبی؟
-اینقدر بگو عروس خانم که آخرم عروس نشم.
بی حال گفت:
-نترس. راستی ساعت چنده؟
سرکی به هال کشیدم و ساعت را نگاه کردم و گفتم:
-اممم ساعت هشته.
هینی کشید.
-هشته اونوقت منو بیدار کردی؟
-خب چیکار کنم گفتم زود تر دعوتت کنم.
-اها خو خودتو به زحمت نمینداختی منکه میدونستم دعوتم.
از پرو اش خنده ام گرفت . امان نداد چیزی بگویم و خودش گفت:
-آدرس محضر بفرس. میخوام بخوابم خدافظ.
-باشه . خداحافظ.
تماس را قطع کردم و بلافاصله آدرس را برایش پیامک کردم.
مادر ناهار، خورشت قیمه درست کرده بود.
ناهار را خوردیم و طبق معمول من میز را جمع کردم. بعد از ناهار کمی استراحت کردم که سارا آمد و با او به آرایشگاه رفتم.
در صورتم تغیراتی دادم، صورتم کمی از حالت دخترانه خارج شد. پوست سفیدم با ابروهای پرپشت و مشکی ام بیشتر به چشم می آمد.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۳❣
کار آرایشگر خیلی خوب بود و هم من و هم سارا راضی بودیم.
کارمان که تمام شد از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه رفتیم. عقربه ی کوچک خودش را به شش داشت می رساند.
وقتی به خانه رسیدیم همه چیز طبیعی بود. مادر در آشپزخانه بود، پدر هنوز نیامده بود و نیما هم توی اتاقش بود.
از این همه بیخیالی حرص خوردم و اول به سراغ مادر و نیما رفتم و قرار امروزمان را یادآوری کردم.
بعد به پدر زنگ زدم؛ او هم گفت حواسش هست و به زودی به خانه می رسد.
به اتاقم رفتم تا لباس هایم را بپوشم، وقتی کارم تمام شد سارا را صدا زدم.
نگاه لباسم کرد و با ماشالله ماشالله گفتن پیش آمد.
در آینه نگاهی به خود انداختم، چشمان قهوه ای رنگم تیپ م را می پایید.
فقط روسری ام چندان با مانتو و چادرم سازگار نبود.
دنبال روسری نقره می گشتم؛ بالاخره در کمدم پیدا اش کردم.
جلوی سارا روسری را دوباره سر کردم و گفتم:
-این چطوره؟
دوباره براندازم کرد و گفت:
-عالی شد. با این بهتره!
بعد هم چادر رنگی ام را از سر درآوردم و توی کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم تا سارا هم لباس هایش را بپوشد.
همان موقع پدر هم آمد و به سرعت رفت تا آماده شود.
همگی حاضر بودیم جز مادر، که یکهو با سر و وضع ناجوری بیرون آمد.
شلوار جذب آبی به همراه مانتوی جلوباز زرد و باز هم روسری که حکم شال گردن را داشت!
پدر کلافه وار به او گفت:
-خانم روسری تو جلو بکش!
مادر چشمان اش را از ما برگرداند و بیخیال گونه گفت:
-من همینم که هستم. چرا میخواین ندونن با چه کسایی وصلت کردن؟
پدر داشت جواب مادر را می داد اما لحنش آرام بود و مراعات سارا را می کرد.
مادر سارا به گوشی اش زنگ زد و آدرس محضر را می خواست. من سوار ماشین سارا شدم و تا محضر باهم بودیم.
بغض گلویم را می فشرد ولی اجازه گریه کردن به خود نمی دادم.
مادر بدجور داشت با آبرو ام بازی می کرد، خجالت می کشیدم در چشمان مادر مهراد نگاه کنم.
مهراد هم حتما جلوی خانواده اش خجالت می کشد و به روی اش نمی آورد.
آخر مادر با که لج می کند؟ با من یا با فرمان خدا؟
مثل همیشه از خدا خواستم او و ما را به راه راست هدایت فرماید.
همه چیز را در خودم می ریختم و دم نمی زدم.
سکوت بین مان، سارا را اذیت می کرد. بالاخره سکوت را شکست و گفت:
-چه حسی داری؟
-استرس...
با یک دست اش فرمان را گرفت و با دست دیگر اش، دستانم را گرفت.
-نگران نباش. همه چی حل میشه.
-امیدم به خداست. ان شاالله...
به محضر که رسیدیم جایی برای پارک ماشین نبود. سارا توی کوچه پیچید و یک جایی پیدا کرد.
بعد هم باهم به طرف بقیه به راه افتادیم.
دم در محضر همگی در حال احوال پرسی بودند. مادر مهراد تا من را دید بغلم کرد و جویای حالم شد.
بعد هم مریم خانم، خواهر مهراد و آقا محمد،برادر مهراد را به من معرفی کرد.
به طرف مریم و همسر آقا محمد رفتم و روبوسی کردیم.
ناخودآگاه نگاهم در جمعیت به مهراد خورد. لپ هایش سرخ شده بودند، انگار که سیلی خورده بود!
حس حیا و خجالت زدگی در وجودش داشت ویران اش می کرد.
دو دختر کوچک دورم می گشتند و مرا زن دایی صدا می زدند.
بوسیدم شان و کمی قربان صدقه شان رفتم. بالاخره همگی رضایت دادند به بالا برویم.
محضر سی پله ای می خورد تا به اتاق بزرگی می رسید.
ساختمان قدیمی داشت اما داخل اش نو بود.
دکوراسیون زیبایی داشت. پرده های لیمویی که با مبلمان اش ست بود.
حجله عروس و داماد هم رو به روی میزی قرار داشت که آن هم به رنگ نباتی بود.
سفره ی عقد مختصری هم پهن کرده بودند که آن هم در عین سادگی برازنده بود.
مهراد شناسنامه ها و مدارک لازم به علاوه جواب آزمایشات را به آقای دفتردار داد.
همان موقع مادر و پدر سارا ،خاله ها، دایی، مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری ام وارد شدند. خاله هایم هم مثل مادرم لباس پوشیده بودند انگار که ست کرده بودند!
مریم با اکراه نگاهشان می کرد و جلو رفت تا روبوسی کند.
خاله ها هم قیافه ی مغروری به خود می گرفتند که انگار از دماغ فیل افتاده اند!
مریم و همسر آقا محمد هر دوتایی شان چادر بودند.
از چهرهشان نجابت و حیا می بارید.
صدای دفتردار باعث شد همگی ساکت بشوند.
-عروس و داماد بفرمایید.
بعد به دو صندلی در حجله اشاره کرد.
سارا با نگاهش به من اطمینان داد؛ چادرم را از کیف درآورد و مقابلم گرفت.
چادر نقره ای را بر سر کردم و روی صندلی چپ نشستم.
مریم و همسر آقا محمد که حانیه نام داشت دو طرف تور بالای سرمان را گرفتند و سارا با اشتیاق قند می سایید.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۴❣
از استرس دستانم عرق کرده بودند. یک لحظه چشمم به آینه افتاد که دقیقا من و مهراد را نشان می داد.
مادر مهراد قرآن را جلویمان آورد و به دستان من سپرد.
مهراد نجواگونه در گوشم زمزمه کرد:
-سوره ی یس رو بیار، میخوام قلب قرآن و قلب خودم رو سر سفره ی عقد باهم داشته باشم.
سریع فهرست را آوردم و سوره ی یس را پیدا کردم.
آیه اول و دوم را با طمانینه می خواندم که باز هم صدای مهراد در گوشم پیچید:
-زهرا جان! برای عاقبت بخیری مون دعا فراموش نشه.
نمیدانم چه فکری آن لحظه در ذهن مهراد بود که آرامش کرد. برق خوشحالی در چشمانش دیدنی بود.
به لباس هایش دقت نکرده بودم؛ کت و شلوار مشکی به همراه پیراهن سفید...
عاقد شروع کرد به خواندن خطبه، لرزش دستانم توجه مهراد را هم جلب کرده بود.
دیگر هیچ چیز نمی شنیدم؛ غرق در دنیای دیگری بودم. دنیایی که مسیر طولانی پیش پایمان بود و من مهراد دست در دست هم به سوی معشوق مان می رفتیم.
جز صدای بم عاقد صدایی شنیده نمی شد.
-دوشیزه خانم نیلا صادقی آیا بنده وکیل هستم شما را به عقد دائم آقای مهراد علوی در بیاورم.
صدایی از عقب گفت:
-عروس سوره ی یس میخونه...
تعجب کردم! این که بود که اینگونه گفت؟ همیشه سر سفره ی عقد عروس گل و گلاب می آورد چه شد؟
مهراد نیم نگاهی به چشمان متعجبم انداخت .
در برابر تعجب من او بسیار آرام بود. خیلی آرام هم گفت:
-صلوات بفرس تا آروم بشی.
زیر لب صلوات می فرستادم و برای همگی دعا می کردم. الخصوص برای مهراد که گفته بود برای عاقبت بخیری اش دعا کنم.
-برای بار دوم میپرسم. دوشیزه خانم نیلا صادقی آیا بنده وکیل هستم شما را به عقد دائم آقای مهراد علوی در بیاورم؟
دوباره همان صدا گفت:
-عروس داره صلوات میفرسته.
این بار خواستم برگردم و ببینم چه کسی بود! ملاحظه ی جمع را می کردم.
آخر از کجا فهمیده بود من زمزمه وار صلوات می فرستم؟
عاقد برای بار سوم پرسید:
-دوشیزه خانم نیلا صادقی برای بار آخر می پرسم. آیا بنده وکیل هستم شما را به عقد دائم آقای مهراد علوی در بیاورم؟
زبانم بند آمده بود. به یکباره دست و پایم یخ کرد!
انگار حرف زدن از یادم رفته بود. بعد از کمی تعلل با صدای لرزان گفتم:
- بسم الرحمن الرحیم. با اجازه ی امام عصر (عج) و نایب بر حق شون و همه ی بزرگان جمع بله...
صدای دست و کل همه جا را پر کرد.
بعد از هلهله شادی عاقد از مهراد بله رو گرفت. او هم مثل من کلمه کلمه را گفت تا به بله رسید.
مادر مهراد اولین نفری بود که مرا بغل کرد و تبریک گفت. بعد سارا اشک ریزان خودش را در آغوشم پرت کرد.
مهراد اول از همه به مادرم دست داد و دستش را بوسید؛بعد هم با پدر روبوسی کرد و دستش را بوسید.
خاله ها جلو آمدند و تبریک گفتن. مادر بزرگ مادری و پدری ام مرا بغل گرفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند.
نمی دانم آن وسط چه کسی اسپند دود کرد که مستقیم دودش به چشم من رفت!
بعد از آن مادر مهراد حلقه ها را از جعبه ها بیرون آورد و حلقه هایمان را در دستمان انداختیم.
صدای اذان از مسجد به گوش می رسید. گلدسته های مسجد از دور معلوم بود.
بانگ عشق با بله گرفتن مان یکی شده بود و عشق در عشق بود. مهراد جلو آمد و گفت:
-وضو داری؟
سری تکان دادم و گفتم:
-آره...
-میای بریم مسجد؟
از این بهتر نمی شد! تمام وجودم جوابشان "بله" بود.
-بله...
به چشمان سبزش خیره شدم. هیچ وقت جرئت نمی کردم خیره به او نگاه کنم.
چشمانش همانند جنگل سبزی بود که مرا در سبزی وجودش غرق کرد. آری من از همان لحظه مجذوب چشمان سبزش شدم که حیا در آن آمیخته شده بود.
مهراد به همگی پیشنهاد نماز جماعت داد. چادر رنگی ام را از سر درآوردم و توی کیف گذاشتم.
خاله ها و دایی ام بهانه آوردند و به نماز نیامدند . به غیر از آنها همگی مان به مسجد رفتیم.
مرد ها جلو می رفتند و خانم ها عقب.
به مسجد که رسیدیم مهراد نزدیکم آمد و گفت:
-حکم این زمان و مکان این بود که زندگیمون با نماز اول وقت اون هم به جماعت شروع بشه.
لبخندی تحویل اش دادم و از او تشکر کردم.
همان طور که داشت کت اش را در می آورد گفت:
-از خدا تشکر کن که در و تخته رو اون جور کرد.
زمزمه کردم:
-الهی شکر...
به طرف قسمت خانم ها رفتیم . چادری را که چند لحظه ی پیش با آن سر سفره ی عقد نشسته بودم به عطر نماز مطهر اش کردم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۵❣
بعد از اتمام دو نماز بیرون آمدیم. مهراد کنار یکی از ستون های مسجد ایستاده بود و من را نگاه می کرد.
کفش هایم را به پا کردم. خجالت می کشیدم در جمع سراغش بروم و حرفی بزنیم.
به طرف اش نرفتم و قاطی جمع خانم ها شدم.
جلوی در مسجد که رسیدیم پدرم گفت:
-همگی شام دعوت من هستید. دنبال ماشین ما بیاید تا به رستوران برسیم.
همه لبخند زنان مسجد را ترک می کردند؛ قدم زنان به دنبال خانم ها به راه افتادم که پدر مرا صدا زد.
به طرفش رفتم . سرش پایین بود اما بالا آورد، نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
-مبارک باشه زهرا جانم. فقط زهرا امشب تو و آقا مهراد برید همین دور اطراف ها یه شامی بخورید، بیچاره فردا باید بره و معلوم نیست کی برگرده.
از وقتی مهراد وارد زندگی ام شده بود خیلی سوپرایز می شدم. این هم سوپرایز کمی نبود که پدر به مسجد آمد و اجازه ی شام خوردن با مهراد را به من داد!
به درستی که مهراد خوب افسونگری بود و همه را زود مجذوب خودش می کرد.
چشمی گرفتم و از پدر و خانم ها فاصله گرفتم . سارا هم کند راه می رفت تا به هم رسیدیم.
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
-چی شده عروس خانم؟
-هیچی.
-این حیرون بودن هیچی جوابش نیست. بگو چی شده، وگرنه تا صبح می پرسم.
-تا صبح کنار هم نیستیم که.
-پس کجاییم؟
-خونه هامون دیگه.
-خب الان که هستیم، اونقدر الان میپرسم تا بگی.
-الانم نیستیم چون میخوام با مهراد برم .
پاهایش از حرکت ایستاد. چشمان اش را ریز کرد و گفت:
-کجا اونوقت؟
-مهراد فردا میره سرکارش، معلوم نیست کی برگرد. میریم باهم شام بخوریم.
دوباره به راه افتاد و همان طور که راه می رفت گفت:
-خب به سلامتی. راستی زهرا!
-چیشده؟
-این مادر شوهرت منو شناخت.
-از کجا؟
با دست به پیشانی اش زد و گفت:
-وای چقدر خنگی دیگه. مگه بیمارستانو یادت رفته؟ ما بهش دروغ گفتیم.
به پشت دستم زدم و گفتم:
-ای دل غافل راست میگیا. البته من دروغ نگفتم تو گفتی.
-بیا حالا همه چی افتاد گردن و من! ولش کن تو عاشقی حالیت نیست.
-خب چی گفت؟
-هیچی بابا. کلی خندید و گفت" چقدر زهرا و مهراد هم رو دوست داشتن و من خبر نداشتم.
نفسم را با شدت بیرون دادم و گفتم:
-اخیش! فکر کردم چی میشه حالا.
در همین حین بود که به ماشین ها رسیدیم. ماشین مهراد دقیقا رو به روی محضر پارک شده بود. بعد از خداحافظی مادر مهراد سوار ماشین آقا محمد شد.
انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود. مادر و نیما هم سوار ماشین شدند.
پدر در گوشم گفت:
-خوشحالم که مهراد دامادم شد. مثل چشمام بهش اعتماد دارم.
وقتی داشت از من دور می شد گفت:
-زیاد دیر نکنیدا!
خندیدم و قبول کردم. سارا، پدر و مادرش هم رفتند. فقط من و مهراد بودیم که کنار در محضر ایستاده بودیم.
مهراد جلو آمد و گفت:
-اگه بگم برنامه ی باباتون بود قبول می کنید.
متعجب نگاهش کردم.
در قبال نگاه هایم گفت:
-خب اینجوری نگاهم نکن!
-چجوری نگاهتون کردم؟
دستی به موهای مشکی اش کشید و گفت:
-متعجب!
-بایدم تعجب کنم. شما چطوری بابامو اینقدر شیفته ی خودتون کردین؟
از روی شیطنت نگاهم کرد و گفت:
-این یه رازه... من فنون خودمو دارم!
بعد از کمی مکث ادامه داد:
-نمیخوای بریم؟
به طرف ماشین به راه افتادیم. با اکراه صندلی جلوی نشستم اما آنقدر از او فاصله گرفتم که به در چسبیده بودم.
ماشین اش پراید مدل قدیمی بود اما آنقدر به آن رسیده بود که به چشم نمی آمد قدیمی است.
استارت را زد و به راه افتادیم. نگاهم به دست اش افتاد، علاوه بر حلقه مان یک انگشتر عقیق درست مثل همانی که به من هدیه کرده بود داشت.
نگاهم آنقدر سنگین بود که مهراد متوجه شد. پرسید:
-چیزی شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
-نه!
به چراغ قرمز خوردیم. دخترکی بین ماشین ها سرک می کشید و گل هایش را نشان می داد تا کسی بخرد.
کنار مهراد ایستاد و به شیشه زد. مهراد شیشه را پایین کشید و دخترک بلافاصله با زبان شیرین اش گفت:
-عمو برای خانمت یه گل بخر.
مهراد لبخندی به او زد و گفت:
-از کجا میدونی خانم منه؟ شاید خواهرمه.
با چرب زبانی، سرش را تکان داد و گفت:
-نگاهتون شبیه آدمای عاشقه.
مهراد خندید و پرسید:
-چقدره؟
-دونه ای ده تومن ولی برای شما پنج تومن.
-پس همشو بده.
خوشحال شد و با خنده گل ها را به داخل ماشین داد و گفت:
-بفرما.
مهراد گل ها را شمرد . پنجاه تومانی کف دست دخترک گذاشت، دختر کوچولو خندید و گفت:
-زیاده عمو!
همان موقع چراغ سبز شد و مهراد با عجله گفت:
-نوش جونت . خداحافظ.
صدای بوق ماشین ها نگذاشت بفهمیم دخترک چه گفت.
مهراد با یک دستش فرمان را گرفت و با دست دیگرش دسته گل پر از گل رز را به طرفم گرفت و گفت:
-ببخشید خیلی یهویی شد. نمیدونستم هم چه گلی دوست داری.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۶❣
دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. خیلی آرام گفتم:
-نه خیلی هم قشنگه.
-نگفتی چه گلی دوست داری.
-من گل نرگس خیلی دوست دارم.
-منم همین طور!
کنار خیابانی ایستاد و گفت:
-من یه برنامه دارم. غذا رو باید بگیریم و ببریم، چی بگیرم؟
مهراد کمی مشکوک می زد. با خودم فکر کردم برنامه اش چه می تواند باشد؟
سکوتم را که دید گفت:
-زیاد وقت نداریما!
-نمیدونم. هر چی دوست دارین بگیرین.
سرش را پایین انداخت و از ماشین فاصله گرفت.
-من فقط شما رو دوست دارم. حالا بگو دیگه!
-پیتزا خوبه؟
-اتفاقا من هم همینو میخواستم بگم ولی خب امشب شب شماست.
از خجالت گونه هایم سرخ شد. آرام گفتم:
-اگه عجله دارید زودتر برید.
چشمی گفت و دستش را روی چشم اش گذاشت. از جوی پرید و به طرف فست فودی رفت.
طولی نکشید که برگشت. نفس زنان نشست و آب دهانش را قورت داد.
-بیست دقیقه ی دیگه آمده میشه.
آهانی زیر لب نجوا کردم. خیلی کنجکاو بودم مهراد شب به این مهمی مرا کجا می برد؟
آن بیست دقیقه فقط او حرف زد و گاهی من سر تکان می دادم.
از دلتنگی اش می گفت، از اینکه رسیدن به من آرزویی برایش بوده و فکر نمیکرده است روزی به حقیقت تبدیل شود.
اما من هنوز نمی توانستم با او بی پرده سخن بگویم. احساس می کردم دردی که من کشیده ام از مهراد بیشتر بوده اما زبانم مرا یاری به حرف زدن نمی کرد.
مهراد وقتی سکوتم را دید گفت:
-ببینم زهرا تو زبون داری؟
دوباره سر تکان دادم. نچ نچی کرد و گفت:
-نه معلوم میشه زبون نداری.
نگاه معمولی به او انداختم و گفتم:
-نخیر دارم.
غرق خوشحالی شد. چشمان سبز اش در تاریکی شب به خود برق گرفت.
-پس چرا با من حرف نمیزنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ چرا همش شما شما میکنی؟
حیران نگاهش کردم و گفتم:
-خب نمیتونم با شما رسمی صحبت نکنم.
دست اش را مثل متفکر ها زیر چانه اش برد .
-چرا؟
-زمان میبره، مثل قبلا که زمان برد.
چند باری سرش را پایین و بالا کرد و گفت:
-درسته. خب من میرم و بر میگردم.
به رفتن اش چشم دوختم. قدم های استوار اش دیدنی ترین لحظه ی زندگی ام بود که دلم میخواست قاب اش کنم و هزاران بار به تماشا بنشینم.
من بیشتر از مهراد او را دوست داشتم. من حتی او را بیشتر از خودم دوست داشتم ولی زبانی نداشتم تا عمق عشق را بازگو کند.
چند دقیقه بعد مهراد با دو جعبه پیتزا توی ماشین نشست.
بوی مدهوش کننده ی پیتزا هوش از سرم برد؛ مهراد بدون حرف به راه افتادم.
بین راه نه من حرف می زدم نه مهراد حرفی برای گفتن داشت.
کم کم از تعداد خانه ها کاسته شد. احساس ترس را در وجودم لمس نمی کردم؛ تنها حسی که آزارم می داد حس کنجکاوی بود.
از تابلو ها متوجه شدم به بهشت زهرا می رویم.
اما چرا او مرا به بهشت زهرا می برد؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
جبران ! 😍✨
انرژی بدید 🙃🌸
https://harfeto.timefriend.net/16312848459565 🌱
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
💌
میگن شیعه،
🌱 به آینده #نگاه_سبز داره؛
اما نگاه سبز یعنی چی...؟
این نگاه
🔆 یعنی امید به آیندهی روشن؛
آیندهای که بعد از
سختیها
از راه میرسه و
تمام بشر از غم نجات پیدا میکنند
شیعه و سنّی
🌿 میدونن این آینده
به دست فرزند فاطمه(س)
رقم میخوره؛
چون
سخنان پیامبر(ص) رو
درموردش شنیدند و خوندند
تفاوت نگاه تشیع و تسنن
توی این موضوع مشترکه؛ اما
یه تفاوت وجود داره؛
اینکه
در نگاه شیعه
سخن از امامیه که
💚👟 به دنیا اومده و هر لحظه
هدایت و محبتش رو میشه حس کرد . . .
🌸🌿🌸 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📗 اصلاح خاتم ولایت. سخنرانی حجتالاسلام جعفری در صحن جمهوری حرم امام رضا علیهالسلام
@sh_hadadian74
#نماز❤️
آنچه از كتاب به سوى تو وحى شده
است بخـوان و نـــــماز را بر پا دار
ڪه نماز از ڪار زشـت و ناپسند باز
مى دارد و قـطعا يـــــاد خدا بالاتر
است و خدا مى داند چه مى ڪنيد.
📚 ســوره العنڪبوت آیه ۴۵
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🇮🇷
#کلیپ | #جمهوریاسلامیایران
🎙| صابر خراسانی
زود تعظیم کن این طایفه سلطان دارد ! 😌💛
💚🤍❤️| @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۷❣
مهراد بالاخره دهان اش را باز کرد و گفت:
-اومدیم اینجا که بدونیم آخر هم اینجا میایم.
حرفش در ذهنم اکو می شد؛"اومدیم اینجا که بدونیم آخر هم اینجا میایم. "
بالاخره جایی پارک کرد و پیاده شدیم. زیر انداز کوچکی برداشت و در دست دیگرش پیتزا ها را گرفت.
خواستم کمکش کنم برای همین گفتم:
-بدین یکی رو من بیارم.
زیر انداز را روی روش اش انداخت و گفت:
-تازه میخواستم بهت بگم کیفتم بده.
خندید و ادامه داد:
-وقتی با یه مرد میای بیرون باید دست خالی بیای. من بار به دوشم می کشم، کیف و وسایل ها رو میارم تا تو فقط چادرتو محکم بگیری و غمت نباشه.
از تعبیر عاشقانه اش لذت بردم. جلوی تابلوی زیارت اهل قبور ایستادیم و مهراد نور گوشی اش را روی تابلو گرفت تا بتوانیم بخوانیم.
زیارت که تمام شد دنبال مهراد به راه افتادم.
به قطعه شهدای گمنام رسیدیم. فانوس های کوچک کنار قبر ها در شب خودنمایی می کردند.
مهراد ایستاد و زیر انداز را پهن کرد.
خودش زود تر از من نشست و گفت:
-مثل رستوران لاکچری نیست اما معنویه...
با لبخند کمی با فاصله نشستم و گفتم:
-آره راست میگید.
دست را به محاسن اش رساند و گفت:
-دوست داشتم مراسم عقدمون رو اینجا بگیرم اما نشد؛ ولی اشکال نداره الان هم دیر نشده.
شب عقدمون هم خوبه!
به حالات معنوی او غبطه می خوردم البته مطمئن تر هم می شدم که انتخابم درست بوده.
جعبه های پیتزا را جلو کشید و اولی را به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر...
دستم را جلو بردم و جعبه را از دستش گرفت.
بوی پیتزا و باد باهم مخلوط شده بود. کمی از حال و روزمان خنده ام گرفت.
آخر چه کسی در مزار شهدا پیتزا می خورد؟
یک قاچ را برداشتم و آرام آرام خوردم.
مهراد فقط نگاهم می کرد و لبخند می زد.
از نگاه هایش معذب شده بودم. نتوانستم چیزی نگویم و بالاخره به حرف آمدم.
-چرا نمیخورین؟
-وقتی میبینم تو میخوری من سیر میشم.
-چه جالب!
سکوت طولانی بین مان شد و دوباره گفتم:
-بخورین!
دستش را به طرف جعبه ی دیگر پیتزا برد و یک قاچ را برداشت.
بسم ا... ای که زیر لب اش گفت را شنیدم و در سکوت به خوردن مشغول شدیم.
چند قاچی مانده بود که سیر شدم. با تردید جعبه را روی زمین گذاشتم. مهراد متوجه شد و گفت:
-بخور دیگه...
-ممنون سیر شدم.
-الهی شکر...
یادم آمد از خدا تشکر نکردم. خدا را به خاطر تمام نعمت هایش شکر کردم .
مهراد هم غذایش را خورد و بلند شدیم. کمی به راه افتادیم و وارد قطعه دیگری از شهدا شدیم.
مهراد آرام آرام راه می رفت و چیزهایی زیر لب می گفت.
متوجه نشدم چه می گوید و فقط به سنگ قبر ها نگاه می کردم. همگی شهدا جوان بودند و چهره ی معصومشان جاذبه ی خاصی داشت.
مهراد با صدای بغض آلود گفت:
-شهدا توفیق زندگی شهیدانه رو به ما بدین.
تعجب کردم. این چه دعایی هست؟ توفیق زندگی شهیدانه؟
فکر می کردم مهراد شهادت را می خواهد اما او به دنبال چیزی فرا تر از شهادت بود! چیزی که آن لحظه من نفهمیدم.
مهراد کنار قبری نشست. روی سنگ قبر را خواندم. نوشته شده بود "شهید مدافع وطن ... علی احمدی "
به عکس بالای قبر نگاهی انداختم. کُپ کردم! چقدر این چهره برایم آشنا بود.
مهراد چند دفعه ای مرا صدا زد و من متوجه نشدم. بار آخر کمی تن صدایش را بالا برد.
-زهراا؟
-بله، چی... چیه؟
متعجبانه نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
راست می گفت. دست هایم به تکه یخی می مانست.
-مَ.. من این شهیدو یه جایی دیدم.
-دو ساله شهید شده. فکر نکنم دیده باشی چون قبل اینکه چادری بشی شهید شد.
پاهایم توان ایستادن را به من ندادند. آرام آرام روی زمین نشستم و گفتم:
-نه تازگی ها دیدمش.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-یکم بیشتر فکر کن.
در ذهنم دنبال چهره ی این شهید می گشتم. با خودم می گفتم "یعنی کجا دیدمش؟ چقدر آشناست " یکهو فکری مثل رعد به ذهنم خطور کرد و با هیجان گفتم:
-فهیدم! فهمیدم!
-خب چی شد؟ کجا دیدیش؟
-توی خواب دیدمش. اون مرد نورانی همین شهید بود. آره صورتش دقیقا همینه! قیافش به سیدها میخورد اما سید نیست.
نگاهش را روی صورتم دقیق کرد و گفت:
-یعنی چی؟ خب تو خواب چی گفت؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۸❣
شرم داشتم که به او بگویم قصد داشته ام بچه را سقط کنم. به راستی که شهدا معجزه ی خدایند.
دوباره سوالش را تکرار کرد که گفتم:
-قول میدی دعوام نکنی؟
خیلی خندید، آن قدر که صورتش به قرمزی می زد. بریده بریده گفت:
-چی میگی؟ من و دعوا؟ اونم با تو؟ تازه جلوی شهدا؟
خیالم راحت شد و ماجرای آن خواب و کاری که می خواستم بکنم را تعریف کردم.
واکنش مهراد در ذهنم نمی گنجید. اول سری تکان داد و گفت:
-خب طبیعیه... هر کسی جای تو بود همون کارو میکرد اما تو فداکاری کردی و امر خدا رو به حرف مردم ترجیح دادی.
سرش را روی قبر گذاشت و های های گریه کرد.
فکر می کردم مهراد ناراحت شده و گریه می کند اما وقتی سر بلند کرد، گفت:
-زهرا من شرمنده ی شهدام. من هیچ کاری براشون نمیکنم اما در عوض اونا خیلی برای من کار میکنن. تا ابد شرمنده شونم.
خواستم دستم را روی شانه های لرزانش بگذارم و بگویم کمتر گریه کند، اما باز هم زبانم نچرخید و دستم جلو نرفت.
-زهرا! این شهید رفیقم بوده و هست. ما از سربازی با هم بودیم و یکجا خدمت کردیم، اما هیچ وقت ندیدم حتی یک بار برای من صدایش را بالا ببرد و بی احترامی کند. شهدا فقط انسان درستکار نبودند، شهدا دست خدا بر روی زمین بودند.
بغض اجازه نمی داد خوب حرف بزند. فقط چند کلمه ی دیگر گفت و ساکت ماند.
-رفیق شرمندت هستم. مرسی که مراقبش بودی.
دوباره روی سنگ قبر خم شد. وقتی بلند شد تمام صورت اش خیس از اشک بود.
انگار خیال نداشت بلند شود. وقتی دیدم خیلی خودش را اذیت می کند چنگی به بازو اش زدم.
قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
-بلند شو . دوستت راضی نیست اینقدر گریه کنی.
نفهمیدم چرا و چطور جرئت کردم او را لمس کنم و فعل را جمع نبندم.
سرش را بالا گرفت و گفت:
-چشم.
بلند شد. کت شیک اش خاکی شده بود. درست مثل خودش که خاکی و بی ریا بود.
جعبه های پیتزا را در اولین سطل زباله ریخت و با اصرار کیفم را گرفت.
کیف را به او نمی دادم، ولی وقتی گفت:
-من شب به یادمونی مون رو با گریه خراب کردم حالا واسه اینکه خیالم از عذاب وجدان راحت بشه باید کیفتو بدی.
چادرم را خیلی راحت تر می توانستم در باد مهار کنم.
تا خود ماشین سعی داشت مرا بخنداند. بالاخره به ماشین رسیدیم و ریموت را زد.
صندلی جلو نشستم و در را بستم.
وسایل اضافی را پشت گذاشت و کیفم را با خودش جلو آورد.
خودش هم پشت فرمان نشست. کمربند اش را بست و ماشین را روشن کرد.
-معذرت میخوام که بهت خوش...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-خوشگذشت! من اینجا رو قطعه از بهشت میدونم. هیچ جا هم از بهشت بهتر نیست، پس هیچ جا حتی لاکچری ترین رستوران به گرد پای اینجا نمیرسه. ممنونم بخاطر سورپرایزتون.
-خواهش میکنم، خیلی ممنونم از خدا که خوشت اومده .
این نوع از تشکر هم برایم جالب بود!
صدای هو هوی باد که از پنجره داخل ماشین می شد، سکوت بین مان را می شکست.
مهراد همان طور که دنده را عوض می کرد، گفت:
-من فردا باید برم سرکار... زهرا خیلی ازت معذرت میخوام که جز دردسر برات چیزی ندارم.
با شنیدن حرفش انگار سطل آب سردی رویم خالی شد! هنوز خیلی زود بود که او برود...
هنوز خیلی زود بود که دلتنگ اش شوم...
هنوز خیلی زود بود که عاشقش بشوم اما شده بودم...
و خیلی هنوز خیلی زود بود دیگر که غم رفتن بر آن اضافه شده بود؛ اما من شرایط مهراد را می دانستم و با آگاهی او را انتخاب کردم پس نباید پاپیچ اش شوم و او را سست کنم.
برای اینکه دلداری اش بدهم بعد از مکث طولانی گفتم:
-نه! من اصلا ناراحت نیستم از اینکه تو میخوای وظیفه تو انجام بدی. فقط دلم میخواد باصلابت کار کنی و حواست به کارت باشه. من هم صبر میکنم.
امید در رگ های اش شروع به دویدن کرد. چشمان سبزش را به من دوخت و گفت:
-خیلی ممنونم ازت که درکم میکنی. قول میدم توی اولین فرصت بهت سر بزنم.
-خوبه...
به خانه که رسیدیم؛ مرا پیاده کرد و خودش هم به احترام من پیاده شد و گفت:
-پس خداحافظ. به امید دیدار...
لبخند تلخی به او زدم و گفتم:
-خدا به همراهتون...
خندید و گفت:
-دفعه بعد که اومدم شما شما نکن!
خندیدم و برایش دست تکان دادم و وارد خانه شدم. همانجا ایستاده بود و مرا نگاه می کرد تا وقتی که داخل رفتم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱۹❣
همان طور که از پله ها بالا می رفتم؛ به خاطرم آمد برای بار آخر نگاهش کنم.
اما با پوزخند این فکر را از ذهنم دور کردم و با خود گفتم " الان رفته چی رو میخوای نگاه کنی؟"
دلم، مغزم را وسوسه می کرد تا یک لحظه پرده را کنار بزند و نگاهی بیندازد.
وقتی به پاگرد رسیدم، دلم بر عقلم پیروز شد و عقل فرمان ایستادن داد.
پرده را کنار زدم و با چشمانم دنبالش می گشتم.
ماشین اش همان جا بود و خودش هم هنوز ننشسته بود! تعجب کردم که هنوز ایستاده و نرفته است.
نگاهم را در صورت محجوبش چرخاندم تا چشمان جنگل مانندش و محاسن زیبا اش از یادم نرود.
زیر لب با بغض گفتم:
-خدا پشت و پناهت باشه آقای من...
به جای آبی که پشت سرش بریزم، اشک حواله اش کردم.
کم کم نوای رفتنش را با چشمانم دیدم. نفسم را در سینه حبس کردم، وقتی که رفت اشک و نفس هم قاطی شد و هر دو با شدت بیرون دویدن.
چند دقیقه ای همان جا ایستادم تا حالم خوب شود.
کمی که حالم جا آمد . در خانه را باز کردم و وارد شدم.
مادر هنوز لباس هایش تنش بود و در هال راه می رفت. خیالم راحت شد که زیاد دیر نکرده ام.
سلام بلندی به همگی دادم؛ مادر با بی میلی جوابم را داد و به طرف اتاق رفت.
پدر جلو آمد و پرسید مهراد رفته است یا نه. من هم گفتم چون عجله داشته رفته است.
پدر کمی دلخور شد و گفت:
-خواستم باهاش خداحافظی کنم ولی خب راست میگی فردا میخواد بره هیچ کار نکرده.
خواستم کار مهراد را توجیه کنم؛ برای همین گفتم:
-شاید هم گفته دیر وقته و فکر کرده شما خوابید.
سری تکان داد و انگشت را به دهان گرفت. بعد هم شب بخیر گفت و رفت.
به اتاقم پناه بردم؛ لبای هایم را روی هوا رها کردم و تن رنجورم را به سختی به تخت رساندم.
تصمیم گرفتم یک امشب را روی زمین و رو به قبله بخوابم.
پتو ام را روی فرش پهن کردم و ملحفه ای دور خودم پیچیدم.
در فکر دیدار دیگر مهراد دست و پا می زدم .خوابم نمی برد!
توی جایم غلتی زدم. آداب خواب که سه سوره ی توحید، استغفار برای پیامبران، تسبیحات اربعه و آیه الکرسی بود را به جای آوردم.
کم کم پلک هایم سنگین شد و روی هم افتادند. وقتی برای بعد از نماز چشمانم را باز کردم همه جا روشن شده بود. حساب روز و سال از دستم در رفته بود.
فکر کردم امروز کلاس دارم و با استرس سریع بلند شدم و بیرون رفتم.
آبی به صورتم زدم و چای را سرپایی نوشیدم .
وقتی به دفترچه ام سر زدم متوجه شدم کلاس هایم از دوشتبه شروع می شوند!
مثل موش آبکشیده که سطح آبی رویش خالی کرده اند نشستم.
به خودم فرصت دادم تا نفس عمیقی بکشم. دوباره به رختخوابم رفتم و خوابیدم.
این بار با غرغر های مادر بیدار شدم.
-پاشو دیگه! مثل چی خوابیده!
چشمانم را باز کردم و کش و قوسی به تنم دادم.
با چشمان نیمه باز جلوی آینه ایستادم، از قیافه ام وحشت کردم!
موهای ژولیده و بلند ، دهان نیمه باز واقعا صورتم را ترسناک نشان می داد.
شانه ای به موهایم زدم و از اتاق بیرون رفتم. مادر به حالت کنایه گفت:
-چه عجب بیدار شدی؟
-مگه ساعت چنده؟
-ده شده.
-ده!
دوباره آبی به صورتم زدم و سرگرم صبحانه خوردن شدم.
مادر داشت خانه را جارو می زد؛ با صدای بلند گفت:
-نیلا! مگه قرار نبود بچه مو پیدا کنی؟
لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. وای! به کلی فراموشش کرده بودم!
مادر چند باری به کمرم زد تا نفسم بالا آمد. دستم را بالا آوردم و گفتم:
-خوبم... خوبم...
-الان که گیر و گرفتاری هات بر طرف شده. فکر کنم وقت داری بگردی.
-آره، باشه حتما!
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۲۰❣
من به مادر قول داده بودم او را پیدا کنم، اما خیلی کار سختیست.
پدر میداند او کجا دفن شده اما چرا نمیگوید؟
مثل کارآگاه ها توی ذهنم سوال می چیدم تا به توانم از راه سوال، راه حلی پیدا کنم.
وقتی صبحانه ام تمام شد. میز را جمع کردم و به طرف اتاق رفتم.
گوشی ام را از توی کیف در آوردم تا کمی سرگرم شوم.
دو پیامک داشتم! صفحه ی پیام ها را باز کردم.
مهراد بود، هنوز سیو اش نکرده بودم و تنها شماره اش بالای صفحه ی پیام بود.
از پیامک قبلی اش متوجه شدم او است.
پیام اول اش این بود:
"بيش از حد دلتنگِ توام..
حتي گاهي نفس كشيدن را هم فراموش ميكنم.."
زمان پیامک را که نگاه کردم خنده ام گرفت. درست بعد از جدا شدن مان این را فرستاده بود.
پیام دیگراش را نگاه کردم.
"درقـانونعشق..؛
صبحی کہازمحبوبت
صبحبخیـر رانشنوی
تااطـلاعِثـانوی شباست"
این را ساعت هفت فرستاده بود!
راست می گوید که دلتنگ من است،چون او به فکرم بوده و من در خواب...
نمی دانستم چیزی باید برایش بنویسم؟
پیام آخرش مضمون اش صبح بخیر گفتن من بود!
دستم را روی کیبورد گوشی به حرکت آوردم. با دستان لرزانم دنبال "صاد" می گشتم. بعد "ب" و آخرین هم "ر"؛ همگی اش شد "صبح بخیر"!
بعد دکمه ی ارسال را لمس کردم.
چشمم را به صفحه ی گوشی دوختم تا جوابی بدهد؛ اما پیامی نیامد.
بیخیال شدم و گوشی را رها کردم.
هوای خانه برایم آزاردهنده بود . انگار هر لحظه ممکن بود خفه شوم.
قصد داشتم بیرون بروم و کمی هوا بخورم . حاضر شدم اما یکهو صدای مهیبی به گوشم خورد.
سریع از اتاق بیرون پریدم، نیما عصبانی بود و به طرف اتاقش می رفت.
صدای کوفتن در گوش هایم را آزار می داد، چشمانم را محکم بستم .
مادر هم هاج و واج نگاهش می کرد. خواست به طرف اتاقش برود که دستش را گرفتم و با چشم به او فهماندم من میروم.
به طرف اتاقش پاورچین به راه افتادم. تقی به در زدم و وارد شدم.
نیما با صدای غضب آلودی گفت:
-میخوام تنها باشم.
وقتی دید صدای در یا قدم های من را نمی شنود؛ بلند تر فریاد کشید:
-برووو بیرون!
با وحشت در را بستم. هیچ وقت نیما را اینگونه ندیده بودم.
نگاه نگران بار مادر به من افتاد، پشت دست می زد و می گفت:
-بچم از دست رفت. یه کاری بکن!
دستم را روی شانه اش گذاشتم و خواستم تسلی اش دهم.
-مامان نگران نباش، یکم که حالش بهتر شد میرم باهاش حرف بزنم.
صدای داد نیما از توی اتاقش به گوشمان رسید.
انگار داشت با گوشی حرف می زد. فریاد می زد:
-تو نمیتونی منو تهدید کنی!
با خودم گفتم حتما با کسی دعواش شده است.
کمی که گذشت صدای فریاد های نیما قطع شد. مادر هم کمی آرام تر به نظر می رسید.
لباس هایم را عوض کردم و از بیرون رفتن صرف نظر کردم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۲۱❣
هیچ کدام مان حرف نمی زدیم تا زمانی که پدر آمد.
وقتی که آمد سلام دادیم و من به آشپزخانه رفتم؛ طبق معمول وظیفه ی دخترانه بودنم را اجرا کردم.
بعد از مادر من بودم که به چم و خم آشپزخانه وارد بودم و هیچ وقت برایم کسل کننده نبود.
بالاخره دختر بودن شاید دلخوشی های کوچک دارد اما گاهی شیرینی آنها از خیلی دلخوشی ها دلچسب تر است.
میز را آماده کردم و برای همه غذا کشیدم. پدر بعد از شستن دست هایش کنارم نشست.
-خبری از مهراد نداری؟
-نه .
مادر هم به جمع مان اضافه شد. همه جز نیما دور میز نشسته بودیم. پدر علت عدم حضور نیما را پرسید:
-نیما چرا نیومده؟
مادر با بی حالی گفت:
-چمیدونیم. وقتی اومد رفت توی اتاقش، داد و هوار راه انداخت.
لحظهای خشم میان ابروهای پدر به شکل چینی بزرگ نمودار شد. با صدای بمی گفت:
-غلط کرده! هیچ کس حق نداره توی خونه ی من داد و هوار راه بندازه.
مادر با لحن دل جویانه ای گفت:
-تو غصه نخور. حتما اتفاقی براش افتاده.
-خب بیاد مثل بچه ی آدم با ما حرف بزنه. یعنی چی صداشو برده بالا؟
سرم را تا آخرین حد پایین آوردم و خودم را مشغول غذا خوردن نشان دادم. پدر این بار مرا مخاطب خود قرار داد و گفت:
-زهرا تو باهاش حرف بزن من زبونشو نمی فهمم.
-چشم.
نیما اوقات همه ی مان را تلخ کرده بود. البته حتما اوقات خودش از ما تلخ تر بود، شاید هم واقعا مشکلی دارد و دست خودش نیست.
میز را جمع کردم و مادر ظرف ها را شست.
کمی غذا برای نیما کشیدم تا به بهانه ی غذا با او حرف بزنم.
پیاله ماست را کنار ظرف استانبولی گذاشتم و لیوان دوغ را هم کنارشان.
سینی را برداشتم و آهسته راه می رفتم.
تقی به در زدم اما جوابی نشنیدم. در را باز کردم و وارد شدم.
نیما روی تخت دراز کشیده بود و ساعد اش را روی چشمانش گذاشته بود.
-مگه نگفتم میخوام تنها باشم!
کمی با ناز گفتم:
-خب داداشی غذا برات آوردم.
-نمیخوام. خواستم خودم پا که دارم میام و میخورم .
-از چی ناراحتی؟
-به تو هم باید جواب پس بدم؟
بلند شد و روی تخت نشست. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب نه! اما شاید بتونم کمکت کنم.
-لازم نکرده، خودم یه جوری جمعش می کنم.
هنوز هم اخلاقش تند و تیز بود؛ ترجیح دادم خودش مشکلش را حل کند. شاید اینگونه بهتر است.
باشه ای گفتم و خواستم از اتاقش بیرون بروم که سجاده ی سبزی توجه ام را جلب کرد.
نیما اهل نماز خواندن نبود! پس سجاده آنجا چه می کرد.
به اتاقم برگشتم. روی میز نشستم و گوشی را به دست گرفتم.
مهراد پیامی داده بود.
"سلام علیکم و رحمه الله، ظهرتون بخیر بانو. الان شاهرود هستم و یادتم باهام هست."
قصد مکالمه با او نداشتم؛ ولی چون جواب سلام واجب بود نوشتم:
"و علیکم السلام. ظهر شما هم بخیر، ان شاالله که به سلامت برسین"
هزار بار پیام اش را خواندم. قندان قندی در دلم آب شد و لبخندی به لبم نشست.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
"•🍃📸"
•
آنگاھڪہ
دوستدار؎ڪسےبہيادتـــباشہ .
بہیــادِ مݩـ باش
ڪہ هموارھبہيادتـــــم ^^
<ــسوڔھبقـــڔھ>
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•❥ #خدا
@sh_hadadian74🌿