فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهی زندگیت زیرورو شه؟
استاد عالی🌱
@sh_hadadian74
#نماز❤️
نماز اول وقت شهیـد مدافع حرم
حسین معزغلامی 🌸
وقتی حسین اقا به باشگاه میرفت در زمان تمرین با اجازه استاد می رفت و وضو می گرفت و نمازش را می خواند.
همه چپ چپ نگاهش می کردند و انگار چیز عجیبی دیده بودند.
بعد از چند جلسه ڪه بقیہ باهاش آشنا شدند و رفتار و اخلاق حسین را دیدند بیشتر بچه ها موقع اذان ورزش را تعطیل می ڪردند وهمه با هم نماز می خواندند.
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه🌸
تو حجابت پر از امنیت و مملو آرامشی😇
سید رضا نریمانی🎤
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
اومدم تنهای تنها💔
من همون تنهاترینم😭
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز❤️
📿 اول مؤدبانه نماز بخون!
استاد پناهیان🌱
@sh_hadadian74
پــروردگارا
واژۀ شهیـــــــد
چیست ...!؟
ڪه روے
هر جـوانے میگذارے
این چنـین زیـبا میشـود...
@sh_hadadian74
.
.
حاج حسین یکتا:
صداقت و شهادت
اتفاقی همقافیه نشدهاند، اگر صادق
باشیم حتما شهیدمیشویم :)♥️
[ليَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِم]
.
#شهادت 🌷
❀[ @sh_hadadian74 ]❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
#نماز❤️
همراھ ابراهیم بـھ سمت مقر سپاه مـےرفتیم تا وسایل لازم را برایِ رزمندگان تحویل بگیریم،
صدای اذان ظھر ڪھ آمد ماشین را مقابل یڪ
مسجد نگـھ داشت🕌🦋
گفتم:آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز میخونیم ما ڪ بیکار نیستیم داریم ڪار رزمنده ها و انجام میدیم این هم مثل نمازه!😁
با لبخندی بر لب نگاهم ڪرد و گفت:
تموم این ڪارها بازیِ هدف از جنگ و جبھـھ اینہ ڪھ نماز زنده بشـھ و هدف تمام ڪارهای ما اینـھ ڪ ما عبو خدا و اهل نماز اول وقت بشیم!🙋🏻♂♥️
انشاءاللـھ ڪھ اثر نماز اول وقت رو توی زندگۍ خودت میبینـے😊🌱'
کتاب خدای خوب ابراهیم📚
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه🌱
همیشه بخندید...
صحبتهای دلنشین شهید احمد کاظمی🌸
@sh_hadadian74
هدایت شده از •| شهید محمد حسین حدادیان |•
#معرفی_شهید ♥️🍃
📜🌿 شهید محمدحسین حدادیان متولد سال ۱۳۷۴ و دانشجوی علوم سیاسی بود.
از ۷ سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیت میکرد.
او دنیای نبود و به دنیا تعلق نداشت. 💨
پیرو خط ولیّ فقیه بود و تمامِ مستحبات و واجباتِ شرعی و دینی را انجام میداد. ✨
در بسیج هم بسیار فعال بود و خالصانه به انقلاب و مردم خدمت میکرد. و در بسیج بسیار خوب رشد کرد.
شهید حدادیان در خطّ رهبری بود و غیر از خط رهبری هیچ خطی را قبول نداشت و خدا را شاکریم که تا لحظهٔ مرگش با ولیّ فقیه بود. 😌
🌸🌱★| @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۰❣
وقتی به اتاقم رسیدم . چشمم به گوشی افتاد که زنگ می خورد. فوری برداشتم و مهراد گفت:
-سلام عزیزم . خوبی؟
از لفظ "عزیزم" خیلی خوشم آمد. تمام مشکلاتم را با شنیدن صدایش فراموش کردم.
-سلام. الحمدالله تو خُ...بی؟
-به لطف خدا خوبم. چه خبرا؟ چند دفعه زنگ زدم جواب ندادی.
-آره پایین بودم.
-آها. دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم این بیست سالو چطوری سر کنم!
با تعجب پرسیدم:
-بیست سال؟
-آره... بیست روزی که هر روزش اندازه یک سال بی تو سپری میشه.
تمام قندهای عالم در دلم آب شد. زبانم به ابراز علاقه نمی چرخید و فقط گفتم.
-منم همین طور.
-راستی قضیه نیکان چی شد؟ رفتی پیش روان شناس؟
-آره،رفتم.
-خب چی گفت؟
-گفت اتفاقا خوبه براش که پیداش کنین. فقط دو دلم به کدوم حرف بابا گوش کنم؛ میترسم ازم دلخور بشه.
-توکلت به خدا.
چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت:
-خانومم . من برم که کار دارم؛ اجازه میدی؟
-این چه حرفیه . بفرمایید.
-سلام برسون به پدر و مادر و نیما. خداحافظت .
-خداحافظ.
تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
در را باز کردم و به اتاق نیما رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش را بین دو دستانش گرفته بود.
کنارش نشستم که متوجه ام شد و گفت:
-چیزی شده؟
با دلخوری گفتم:
-چیز دیگه ای نبود که بشه.
-منظورت چیه؟
به رو به رو خیره شدم و گفتم:
-ولش کن. بگو تهدید ساناز جدیه؟ واقعا شکایت می کنه؟
سکوت کرد. دوباره پرسیدم.
-جدیه؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-از اون هر کاری بگی برمیاد.
-نمی ترسی؟
پوزخندی زد و گفت:
-مرد مگه از چیزی میترسه!
-آره... از خدا.
-اون که بله. ولی من از زندان و شکایت نمی ترسم، شاید این از گناهم کم کنه.
غم دلم را فرا گرفت. می ترسیدم از این که برای نیما اتفاقی بیوفتد. برای مادر نگران بودم که درد دیگری باید به جان بخرد. داغ دیگری که بر دلش چنگ می زد و جا خشک می کند.
-من نمیزارم اتفاقی برات بیوفته. حرف حسابش چیه؟
-چمیدونم. خیلی وابسته شده و دوست نداره جدا بشه. به حساب خودش من تنها پسریم که ازش خوشش اومده. ولی من دوست ندارم اونم گناه کنه.
-شاید بخاطر تو اونم تغیر کنه.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۱❣
-تلاش الکیه، اون فقط وابسته اس. چند وقته دیگه که منو نبینه کلا فراموشم میکنه. همچین آدمی حاضر نیست بخاطر من از علایقش بگذره.
واقعا گیج شده بودم. در زندگی ام دو گره بزرگ افتاده بود که با دندان هم باز نمی شد. رو به نیما گفتم:
-شمارشو داری؟
-میگم نمیشه.
-خب بده تو. ضرر که نداره.
-باشه.
شماره را برایم روی کاغذی نوشت اما اصلا به این ماجرا خوشبین نبود.
شما لحظه به او زنگ زدم . جواب داد:
-سلام.
کمی دست پاچه شدم اما با زبان بی زبانی گفتم:
-سلام.
-شما؟
-من خواهر نیمام.
پوزخندی زد و گفت:
-من تمام حرفام رو گفتم. امروز نمیرم جای پلیس چون مشکلات شخصی دارم اما فردا با امروز فرق داره. شما هم یه امروز میتونین راحت سر روی بالشت بزارین.
-من با این قضیه ها کاری ندارم. راستش یه حرفایی دارم که باید بهتون بزنم.
-چه حرفی؟
-اینطوری نمیشه. باید حضوری هم رو ببینیم، میشه یه جایی رو مشخص کنین؟
کمی دو دل شد اما گفت:
-امیدوارم حرفای خوبی داشته باشین وگرنه من شنونده ی خوبی نیستم.
-ان شاالله...
-آدرسو برای همین شماره پیامک میکنم. بای.
-فعلا .
تماس را قطع و گوشی را خاموش کردم.
زیاد خودم هم مطمئن نبودم بشود با همچین زبان تندی دو کلمه حرف حساب زد!
بلافاصله آدرس یک کافی شاپ را فرستاد. ساعت ملاقاتمان هم برای امشب بود! درست ساعت ۸.
پشت میز نشستم تا مشکلاتم را بررسی کنم. دو مشکل بزرگمان، ساناز و نیکان بودند.
ترجیح دادم اول به مشکل فرد زنده برسم تا بعد به مرده رسیدگی کنم.
بعد از خواندن نماز، موضوع را با مادر در میان گذاشتم و بعد با خیال آسوده برای رفتن حاضر شدم.
آژانس گرفتم و وقتی پایین رسیدم آژانس هم رسید.
آدرس را به راننده دادم و او هم به راه افتاد. حدود یک ساعت و نیم در راه بودم که جلوی یک کافی شاپ شیک ایستاد.
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
گارسون در را برایم باز کرد و وارد شدم. دکوراسیون شان چوبی بود کلی گل و گیاه توی کافی شاپ بود.
نمای خیلی زیبایی از گل ساخته بودند.
از دور چشمم به ساناز افتاد. لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که دور تا دور یقه اش از پر طاووس بود!
دستی برایم تکان داد و به طرفش رفتم.
رو به رویش نشستم و سلام دادم؛ نگاهی به من انداخت و گفت:
-به خونوادتون نمیخوره مذهبی باشین.
رد نگاهش را که دنبال کردم، دیدم به چادرم چشم دوخته است.
با لبخند گفتم:
-آره، منم مذهبی نبودم. ولی وقتی دنبال آرامش رفتم پیش خدا پیداش کردم.
با حالت کنایه ای گفت:
-خدا؟ اصلا چی هست؟
-خدا همونیه که باعث شد من و تو اینجا بشنیم و باهم حرف بزنیم، همو ببینیم و اصلا نفس بکشیم.
-دستش درد نکنه، ولی من اصلا دوست ندارم زنده باشم. با خودخواهی منو وارد این دنیای کوفتی کرد!
همان موقع گارسون آمد و سفارش قهوه و کیک را از ما گرفت. بعد از آنکه رفت بحث را دوباره ادامه دادم.
نایلون که همراه خودم آوردم را جلویش گذاشتم و گفتم:
-شاید برات جذاب باشه.
کمی از حالت طلبکارانه اش کم کرد و گفت:
-چی هست؟
-بازش کن.
از توی نایلون جعبه ی کادویی بیرون آورد . ربان اش را کشید و جعبه باز شد.
از زیر کاغذهای تزئینی کتابی را بیرون آورد و گفت:
-کتاب؟
سری تکان دادم و گفتم:
-اهلش هستی؟
-زیاد نه ولی خب رمان میخونم.
روی اش را خواند.
-یادت باشه؟
-آره...
پشت کتاب را نگاه کرد و گفت:
-این که مال شهیده؟ من ازین کتابا دوست ندارم، تازه اینا در قبال پول و کلی امکانات رفتن جنگیدن اونوقت یه جوری درموردشون حرف میزنن که انگار چیکار کردن. رفتن جنگ در عوضش کلی پول به جیب زدن.
از حرف اش دلم گرفت ولی نخواستم با نزاع چیزی به او بفهمانم. با اینکه سخت بود لبخند بزنم و خیلی عادی برخورد کنم اما کردم.
-نه عزیزم اینطور نیست. تو اول بخون قول میدم عاشقش بشی.
با بی میلی گفت:
-چون هدیه رد کردن دور از ادبه قبول میکنم. اما فکر کنم باید حرفای مهم تری بزنی.
-متشکرم! امم میتونم ساناز صدات بزنم؟
-آره اشکال نداره.
-ببین ساناز جون من میدونم تو نیما رو دوست داری. از طرفی نیما هم تو رو دوست داره و خیلی خوب میشه شما با این علاقه ی زیاد باهم ازدواج کنین و برای همیشه در کنار هم بمونین. اما این وسط یه مشکلی هست.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۲❣
بین حرف هایم، حرفی نزد مخصوصا وقتی درباره ی علاقه ی او نسبت به نیما حرفی زدم. این سکوت را به نشانه ی خوبی گرفتم و امیدوار شدم ساناز واقعا نیما را دوست داشته باشد. ادامه دادم:
-مشکلش هم اینه که علاقه مکمل کننده ی یه زندگی خوب و ایده آل نیست! در کنار علاقه خیلی چیزا باید باشه. مثل تفاهم و انتخاب عاقلانه... میدونی چرا نیما علاقه ی نسبت به تو رو چرا کنار گذاشت؟
خیره به چشمانم شد و گفت:
-چرا؟
-بخاطر همین تفاهم.
-من و نیما اگه تفاهم نداشتیم دو سال با هم رابطه نمیداشتیم.
با خودم گفتم حیف دو سال از عمر این دو جوان که به گناه آغشته شد.
-نیمای دو سال پیش با الان فرق کرده.
همان موقع گارسون قهوه ها و کیک را مقابلمان گذاشت و پرسید:
-چیز دیگه ای میل ندارید؟
ساناز هم تشکر کرد و "نه" گفت. این بار ساناز بحث را دوباره ادامه داد و پرسید:
-چه فرقی؟
-اها، الان به جایی رسیدیم که این کتاب به دردت میخوره.
-کدوم؟
به کتاب یادت باشد که کنار فنجان قهوه بود اشاره کردم و گفتم:
-این دیگه!
با بی میلی گفت:
-چه ربطی داره؟
فنجون قهوه را برداشتم و آهسته گفتم:
-بخون تا بفهمی.
کیک را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
-ببین ...
حرفش را خورد و پرسید:
-راستی اسمت چی بود؟
-زهرا هستم.
-اها. ببین زهرا هر دوی ما دختریم. خیلی عواطف و احساسات داریم که بعضیا دنبال سو استفاده ازش هستن. مثل همین نیما! من هیچ وقت بخاطر این کارش نمی بخشمش.
-ساناز جون من میدونم و حرفی که میگی رو قبول دارم اما بنظرت تقصیر ما دختر هم نیست که بزاریم با احساساتمون بازی بشه؟
-خیلی رابطه هست که دو طرف بهم احترام میزارن.
-بله ولی این رابطه هایی که میگی تهش به چی ختم میشه؟
-به ازدواج خب. عاشق و معشوق در کنار هم زندگی میکنن.
-ولی خیلی از همین رابطه هایی که تو میگی که به ازدواج ختم میشه . پایانش ازدواج نیست! شاید طلاق باشه. بزار بهت اینطوری بگم. اگه رابطه ی دوستی ها ۱۰۰ درصد باشه فقط ۳۰ یا ۲۰ درصد به ازدواج ختم میشه. بعد از کجا معلوم ازدواج موفق باشه؟ باز از بین این ازدواج ها فقط ۲۰ درصدش موفقه! یعنی کمتر از نصفشون. حالا این آمار هایی که من بهت گفتم آمارهای واقعیه فقط شاید کمی بهت اشتباه گفتم وگرنه تخمینی و تقریبی همیناست.
-پس چرا اصلا آدم رابطه رو شروع کنه؟
-اگه از من بپرسی میگم اصلا نباید آدم شروع کنه. باور کن نیما چون نمیخواسته بیشتر از عواطف له بشه، کنار کشیده. البته از ریشه کارش اشتباه بوده که رابطه رو شروع کرده. حالا هم دیر نشده، اون رابطه هایی که گفتم مال موقعی بود که تفاهم و انتخاب عاقلانه نباشه و فقط و فقط زوج ها علاقه رو مد نظر میگیرن.
اگه تو بتونی شرایط نیما رو درک کنی و عاقلانه تصمیم بگیری به نفعته.
از سر جام بلند شدم و گفتم:
-پس ببین نیما چه شرایطی داره و دوست داره که داشته باشه. فعلا!
همان طور مات و مبهوت نگاهم میکرد که از آنجا دور شدم.
به اولین ایستگاه مترو که رسیدم وارد شدم و به خانه برگشتم.
سلام دادم و به اتاق رفتم؛ خواستم لباس عوض کنم که مادر وارد شد و از ساناز می پرسید.
سعی کردم آرامش کنم و گفتم:
-من باهاش حرف زدم ان شاالله که قانع بشه و کوتاه بیاد.
-خدا کنه.
-شما غصه نخور، برات خوب نیست مامان!
-چطور غصه نخورم؟ هر چی گرفتاریه برای ماست . بچه های منم شانس ندارن، این از تو اون از نیما...
سرش را پایین انداخت و دستانش که میلرزید را قایم کرد.
با بغض گفت:
-نیکان هم... یه قبر نداره که برم سر قبرش گریه کنم..
بی اختیار یاد مادران شهدای مفقود الاثر افتادم. غم مادر شباهت زیادی به آنها داشت .
چطور مادری فراق فرزندش را تحمل می کند؟ مادری که اگر خار در پای فرزندش برود پا به پای فرزندش درد میکشد و ناراحت است.
اشکی که در چشمانم جمع شده بود را مهار کردم . مادر از اتاق خارج شد.
اشتهایی برایم نمانده بود برای همین تصمیم گرفتم بعد از وضو گرفتن، بخوابم.
موقع خواب گوشی را کوک کردم. همان موقع برایم پیام آمد.
"شب ها
پرده دلم را
کنار می زنم
پنجره قلبم را
باز می کنم
و از دور ،
به تماشای تو می ایستم
در این صحرای دلتنگی
ستاره کویر دیدَنیست...!"
حس خوبی در رگهایم شروع به دویدن کرد. به دنبال پیامی گشتم.
"دلتنگی ما
قصه ی هزار و یک شب است...
پایان ندارد!"
بالاخره این پیام را پیدا کردم که واقعا برخواسته از قلبم بود و حرف دلم را بیان می کرد.
پایانش هم شبت بخیر نوشتم و برایش فرستادم.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۳❣
صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. باز هم خواب مانده بودم!
آبی به صورتم زدم و به سرعت نور حاضر شدم. وقت نشد صبحانه بخورم ولی مادر لقمه ای به زور به دستم داد.
آژانس دم در خانه منتظرم بود و سوار شدم. یک راست مرا به دانشگاه رساند .
سارا را در دانشگاه دیدم و از احوالاتم می پرسید. خدا را شکر کردم و خبر سلامتی ام را به او دادم.
چند ساعت کلاسی که داشتم تمام شد. هنوز دو ساعتی به ظهر مانده بود.
از دانشگاه بیرون آمدم؛ خوب که فکر کردم دیدم بهتر است دنبال برادرم بگردم.
از گفته های مادر فقط میدانستم بیمارستانی که نیکان در آن فوت شده نامش چیست.
کمی پرس و جو کردم اما هیچ کس نمیدانست کجاست.
توی گوگل مپ سرچ کردم اما باز هم خبری از آن بیمارستان نبود!
چطور ممکن است یک بیمارستان گم شده باشد!
به طرف خانه به راه افتادم با دیدن بیمارستان نزدیک خانه فکری به ذهنم رسید.
به راننده ی تاکسی گفتم:
-آقا همینجا نگه دارین.
راننده نگه داشت. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
نگاهی به بیمارستان انداختم و وارد شدم؛ نمی دانستم چطور باید بگویم؟ اصلا چه بگویم؟
نزدیک پذیرش شدم. کمی دودل بودم اما بالاخره جلو رفتم و گفتم :
-سلام ببخشید .
پرستار سفید پوشی پشت میز نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد.
متوجه حضور من نشد. دوباره گفتم:
-خانم؟ با شمام.
سرش را بالا آورد و دستش را بالا برد و گفت:
-وایستا.
زود تلفن اش را کنار گذاشت و گفت:
-بله؟ کارتون چیه؟
من من کردم و گفتم:
-راستش یه سوال داشتم.
پرسیدم این دور و بر ها همچین بیمارستانی بوده؟
پرستار ابراز بی اطلاعی کرد و گفت:
-تا حالا اسم همچین بیمارستانی رو نشنیدم.
نا امیدانه از آن جا دور شدم. با خودم گفتم شاید چون جوان است نمیداند.
توی راهرو نشستم و منتظر شدم پرستار میان سالی عبور کند.
حدود یک ساعت نشسته بودم که خسته شدم. قصد رفتن کردم و آماده ی رفتن شدم که یکهو پرستار میان سالی از انتهای راهرو به سمتم می آمد.
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم. جلویش ایستادم و گفتم:
-سلام. ببخشید میشه یکم وقتتون رو بگیرم؟
عینکش را بالا داد و گفت:
-من وقت ندارم.
کمی اصرار کردم و گفتم:
-زیاد طول نمیکشه.
-خب بگو.
باز هم سوالم را تکرار کردم و پرسیدم همچین بیمارستانی وجود داشته است؟
پرستار برای لحظه ای ایستاد و گفت:
-آره. سی سالی میشه که تغیر کاربری دادنش.
-شما توی اونجا کار میکردین؟
-بله. اوایل دوران کاریم.
خنده ای بر لبم آمد و امید در دلم جوانه زد.
ادامه دارد ...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۴❣
نتوانستم خنده ام را جمع کنم و با لبخند گفتم:
-چه خوب. میدونین مسئولی که متوفی ها رو نام نویسی میکرده کی بوده؟ یا اصلا کسی رو میشناسین که توی بخش اطفال بوده باشه؟
مردمک چشمش را بالا نگه داشت. انگار که در حال فکر کردن بود . گفت:
-درست یادم نیست یه آقای به اسم...
کمی مکث کرد و گفت:
-به اسم آقای محمودی یا شاید هم محمدی. همچین اسمی داشت.
از حرفش پنچر شدم و گفتم:
-خب نهایتا اسم شون چی بوده؟ محمودی یا محمدی؟
-درست نمیاد. من اون موقع جوون بودم و الان پیر شدم. یادم نیست که!
ایستادم و آرام گفتم:
-خب سراغی ازشون ندارین؟
-نه والا من اگه خبری ازش داشتم حتما فامیلشم یاد داشتم.
حرف کاملا منطقی بود. وقتی به آخر سالن رسید سوار آسانسور شد و گفت:
-ببخش اگه کمکی نکردم ان شاالله که مشکلت حل بشه.
همان طور که در آسانسور داشت بسته می شد تشکر و خداحافظی کردم.
آهسته آهسته به خانه آمدم . همگی ناهار خورده بودند و مادر هم ظرف ها را می شست.
کیف و چادرم را روی زمین گذاشتم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
به مادر سلام کردم او هم جوابم را داد.
سوال کرد که کجا بوده ام.
-کجا بودی تا الان؟
-دانشگاه و بیمارستان...
-بیمارستان؟ اونجا چرا؟
-هول نکن مامان بهت میگم.
نفسی از روی آسودگی کشید و گفت:
-نصفه عمرم کردی بگو خب!
- راستش رفتم ببینم از اون بیمارستانی که نیکان توش فوت شده میتونم خبری بگیرم یا نه!
-خب نتیجه هم داشت؟
-تا یه جاهایی درست رفتم اما نه.
-یعنی چی؟ نتیجه ای نداشت؟
سرم را پایین انداختم و با شرمساری گفتم:
-شرمندتم مامان ولی باید بگم آره.
مادر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-من دلم روشنه که پیدا میشه.
لبخند خودش را روی لبانم جا کرد .
-حتما. من نا امید نمیشم و پیداش میکنم.
کفش هایم پایم را اذیت می کردند و برای همین پاهایم آبله زده بود.
پاهایم را شستم و روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم.
چند کاری را هم باید برای دانشگاه آمده می کردم.
با ورود این انجام وظیفه به ذهنم احساس خستگی در تنم بیشتر شد. ولی چاره ای نداشتم و بلند شدم.
کار های تحقیقاتی ام را در یک ساعت انجام دادم و وارد فلش کردم.
خستگی مثل بختک خودش را روی تنم انداخته بود. وقتی خیالم از بابت دانشگاه کمی راحت شد؛ از روی صندلی بلند شدم و روی تخت ولو شدم.
نفهمیدم کی چشمانم بسته شد و خوابم برد.
*دو هفته بعد*
سه هفته از رفتن مهراد می گذشت و من هر روز بیشتر درد فراقش را در تنم احساس می کردم اگر بخواهم واضح تر بگویم یعنی در جایی به نام قلب...
در این دو هفته به هیچ موفقیتی نه از جانب نیکان و نه ساناز دست پیدا نکرده بودم.
فقط میدانستم تا به این لحظه ساناز شکایتی نکرده بود که این هم کم موفقیتی نبود!
نه ردی از آن آقای محمودی یا همان محمدی هم نتوانستم بگیرم و از راه بیمارستان منصرف شدم تا بردارم را پیدا کنم. تنها امیدم به بهشت زهرا بود.
وقتی به آخر هفته فکر می کردم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. شوق دیدار مهراد خانه خرابم کرده بود و خواب و خوراک بر من حرام...
صبح شنبه با شوق فراوان بیدار شدم و صبحانه ام را کامل خوردم بعد هم برای دانشگاه آماده شدم.
سر کلاس هم حواسم را به مهراد می دادم تا هر جا که میخواهد مرا با خود ببرد. البته شانس آوردم که استاد هم حواسش به من نبود .
از دانشگاه که بیرون آمدم صدای لرزش پیام توجه ام را به طرف گوشی کشاند.
زیپ کیفم را کشیدم و گوشی را برداشتم.
با خواندن متن پیام حیرت کردم!
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74