eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۶❣ مهراد روی تخت نشست و گفت: -یادش بخیر! چه خاطراتی با این تخت داشتم. تشکی را روی زمین پهن کردم و گفتم: -منم با اینا کلی خاطره دارم. بعد هر دویمان خندیدیم. آن قدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی شب گذشت! صبح با خستگی بسیار بیدار شدیم؛ مادر سفره ی صبحانه را چیده بود و با خواهر جدیدش که مادر مهراد بود حرف می زدند. کارمان از همان ابتدای صبح شروع شد. از تمیز کردن خانه و خرید های باقی مانده تا زنگ های پیاپی آشنایان و دوستانم... مریم خانم، خواهر مهراد از من آدرس آریشگاه می خواست. من هم آریشگاه مناسبی به او پیشنهاد دادم. بعد از ظهر مهراد آمدن فیلم برداران را قطعی کرد. ساناز هم ساعت رفتن به آرایشگاه را برایم پیامک کرده بود. تا شب خانه مان پر از رفت و آمد بود. من از فرط خستگی بدون خوردن شام به رختخواب رفتم و خوابیدم. صبح زود بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبح در کنار مهراد مشغول دعا خواندن شدیم. مهراد با مهربانی به من می گفت: -زهرا جان! امروز روز خیلی مهمی توی زندگیمونه باید نهایت استفاده معنوی رو داشته باشیم. اگه از همین اول یاد خدا رو توی زندگیم بگنجونیم که عالیه اما اگر نتونستیم یعنی اینکه سخته بتونیم دوباره اونو با زندگیم هجین کنیم. ساناز برای رفتن به آرایشگاه به دنبالم آمده بود؛ تقی به در زد و وارد شد. با دیدن من و مهراد که روی سجاده ای نشسته بودیم و دعا می خواندیم. تعجب کرد و گفت: -نگاهشون کن! اصلا فکر نکنین امروز روز عروستونه. چادر نمازم را در آوردم و گفتم: -الان حاضر میشم که بریم. ساناز و مادرم تمام وسایل را برداشتند. از لباس عروس گرفته تا چادرم و غیره... وقتی خواستم از در بیرون برم؛ مادر مهراد اسپند دود کنان به طرفم آمد و بعد از رو بوسی می خواند: -بترکه چشم حسود و بخیل. مهراد هم کلی سفارش می کرد؛ از اینکه گوشی ام را خاموش نکنم و به تماس هایش پاسخ بدهم. از اینکه تاخیر زیادی نداشته باشم و ... خلاصه با سلام و صلوات به همراه ساناز راهی آرایشگاه شدیم. ساناز جلوی ساختمان شیکی پارک کرد و وسایل ها را بین خودم و خودش تقسیم کرد. وارد آرایشگاه که شدیم کلی عروس آمده بودند. آرایشگر با ساناز احوال پرسی گرمی کرد و بعد ساناز مرا معرفی کرد. آرایشگر نگاهی به تیپم انداخت و سلام داد. من هم با خوشرویی جوابش را دادم. او گفت: -لباس عروستو بپوش چون بعد آرایش نمیشه پوشید. به کمک ساناز در اتاق پرو لباس عروس را پوشیدم. ساناز از دور نگاهم کرد و گفت: -چه قد و هیکل خوش فرمی! نکنه ورزش میکنی؟ -خیلی کم ورزش میکنم ولی دوست دارمش. نگاهم را به آیینه دوختم. لباس عروس قالب تنم بود. آستین سه ربع اش از جنس تور بود که پروانه های کوچک روی دامن و آستین هایش کار شده بود. نگین های مرواریدی در تمام لباس پخش شده بود و جلوه بیشتری به او می داد. نقوش ساده و ریزی که در آن بود خاص اش نشان می داد. آرایشگر با دیدن من چشمانش گرد شد و گفت: -فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی! چرا این زیبایی هاتو توی قفس میکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: -خیلی متشکرم. من زیبایی هامو توی قفس نکردن، من مراقب زیبایی هام هستم که شکارشون نکنن. زیبایی های یک زن توی خونشه برای محارمش. اینقدر ارزش دارن که نباید هر کسی ببینه. مثلا شما جای طلا هاتون خیلی واضح و آشکاره؟ شما طلاتون رو دست هر کسی میدین؟ خب معلومه که نه! طلای شما باید پنهان باشه تا ازتون ندزدن. ساناز لبخندی از روی افتخار به من کرد و زن آرایشگر گفت: -تا به حال اینطوری نگاه نکرده بودم. بعد هم شروع به آرایش کرد. بالا و پایین شدن برس گونه بر روی پوستم مرا قلقلک می داد. گاهی آرایشگر از من میخواست چشمانم را ببندم گاهی میخواست چیزی برایش بگیرم و خلاصه من هم همراهی اش می کردم. حدود چهار ساعتی بود که زیر دست آرایشگر بودم. ساعت دوازده شده بود . از آرایشگر خواستم قبل از درست کردن نهایی موهایم نمازم را بخوانم. به سختی نمازم را خواندم و دوباره برگشتم. حدود یک ساعت هم موهایم طول کشید. وقتی آرایشگر رو به من گفت تمام شد انگار تمام دنیا را به من داده بودند. از جایم بلند شدم و نگاهی به آیینه رو به دویم کردم. خیلی وقت بود که همچین آرایش غلیظی به صورتم ندیده بودم. آرایشگر و ساناز کلی از من تعریف کردند. با زنگ خوردن گوشی ام سریع تماس را وصل کردم. مهراد بود. -سلام عروس خانم! زیر پامون علف سبز شد. امسال میاین یا صد سال به پاتون بشینم؟ خنده ای ریزی کردم و گفتم: -صد سال به پامون بشین. -عه! باشه پس خودت خواستیا. -حالا میام پایین. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۷❣ بعد از قطع کردن تماس رو به ساناز گفتم: -بریم. مهراد منتظره... چادرم را برداشتم و از ساناز خواستم روی سرم بکشد. آرایشگر تا ما را دید خیلی هول به طرفمان آمد و گفت: -نکنین! ما هم متعجب به او نگاه کردیم که گفت: -موهات بهم میخوره. آرایشت خراب میشه. خیلی خونسرد گفتم: -مراقبم. محکم نمیگیرمش. -خیلیا بدون شنلو اینجور چیزا میرن. چطور حاضری موهات خراب بشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -اولا که کار شما درسته و به این آسونیا خراب نمیشه، ثانیاً من هم محکم نمیگیرم تا خراب نشه. ثالثاً اگه با پوشیدن چادر و حجاب بخواد خراب بشه من راضیم تا اینکه بخوام حجابمو بردارم. -والا من از حجابی که میگی فقط محدودیت میفهمم. -اگه حجاب محدودیته شما به من بگین آزادی چیه؟ کمی مکث کرد و گفت: -به نظر من آزادی یعنی هر کسی هر طور خواست رفتار کنه. جلوی تفریحات ما خانما گرفته نشه. مثلا هر کسی هر پوششی خواست داشته باشه و مهم فکر و اخلاق آدمه. -از نظر من آزاد مقدسه اما به شرط اینکه به بقیه آسیب نزنه. مثلا قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی را در نظر بگیرین! اگر کسی پیدا بشه و بگه که کنترل عبور و مرور وسایل نقلیه و عابرین پیاده، خلاف آزادیه، بعد هم بگه چون با وجود چراغ قرمز جلوی کسایی که دوست دارن با سرعت به مقصد خود برسن گرفته می شه، چرا نباید همه در رفت و آمدا آزادی کامل رو نداشته باشن؟ در حالی‌که اگر این محدودیت نباشد، هرج و مرج و تصادفات و ترافیک به دنبال میاره. پس همه ی محدودیت ها بد نیستن. نگاهش را میان من و ساناز چرخاند و گفت: -خب اینایی که گفتی رو قبول دارم اما این ربطی به حجاب نداره. از حرفش جا خوردم. خواستم من هم مثل او جبهه بگیرم اما یکهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - اگه قرار باشه خانما در پوشش خودشون آزاد باشن و هر نوع شکل و رنگی در پوشش خود استفاده کنن، باید به مردایی که با دیدن همچین صحنه های تحریک شدن هم این حق داده بشه که اونها هم توی نوع رفتار خود آزاد باشن. چون که وجود آزادی برای خانما و سلب آزادی از آقایون با اصل آزادی که گفتین سازگاری نیست؛ اما واقعیت اینه که نتیجه چنین آزادی هایی جز هرج و مرج نیست. ساناز کتابی را از توی کیف اش در آورد و به دست آرایشگر داد و گفت: -این کتابه راز یک فریبه! منم میخواستم با حجاب آشنا بشم اینو خوندم. اگه دوست داشتی بخون انسیه جون! با این کار ساناز خوشحال شدم. خانم آرایشگر نگاهم می کرد و گفت: -اگه بخوام حرفات رو قبول نکنم عین جاهلیته، تموم حرفات منطقی و درست بود اما اگه قبول کنم از خیلی چیزا جا میمونم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: -بعد از خوندن این کتاب تصمیم بگیر. بوسه ای بر گونه اش کاشتم و تشکر کردم. با ساناز از آرایشگاه خارج شدیم که مهراد بوق زنان ما را متوجه خودش کرد. فیلم بردار ها با دیدن ما شروع به توضیح دادن کردن که از کجا بیایم و چطور مهراد در ماشین را باز کند. سرم را پایین انداخته بودم تا کسی چهره ی آرایش شده ام را نبیند. از پله های آرایشگاه پایین آمدم که پایین پله ها مهراد دستم را گرفت و در ماشین را باز کرد و نشستم. خودش هم سوار شد و به سمت آتلیه به راه افتادیم. خانم عکاس فوق العاده بد حجاب بود. مهراد از جهت بد حجابی آن زن سرش همیشه پایین بود و به سختی نگاه به دوربین می کرد. زن وقتی متوجه علت کار مهراد شد شالش را جلو کشید و توانستیم عکس بگیریم. هوا رو به تاریکی می رفت تا اینکه کارمان تمام شد از آتلیه بیرون آمدیم. بوق زنان به تالار نزدیک شدیم و همگی سوت و کف زنان به طرفمان آمدند. مادر و سارا به همراه لیلا اطرافم بودند. با خانم های اطرافم احوال پرسی کردم و به داخل تالار رفتیم. با پخش شدن اذان، استرسی در چهره ی مهراد نمایان شد. وقتی در جایگاه عروس و داماد نشستیم خیلی آرام به او گفتم: -چرا نگرانی؟ لبخند مصنوعی ای زد و گفت: -چیزی نیست. نگاهم را به عمق چشمانش گره زدم و گفتم: -من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم. -این چه حرفیه! نگران نمازمم. میترسم نمازم توی بهترین روز زندگیم، نماز اول وقت نباشه. من میخوام برم از خدا تشکر کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۸❣ -خب بریم نماز بخونیم. -کجا؟ این همه مهمونو چیکار کنیم؟ فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم: -تا حالا دیدی عروس و دوماد توی مراسم عروسی شون نماز بخونن؟ سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: -نه! -خب منو تو میتونیم اولین نفراش باشیم. به مامان میگم ترتیبش رو بده. بعد هم به مادر اشاره کردم و به سمتمان آمد. مادر به طرفمان آمد و گفت: -چیشده؟ -میشه نماز بخونیم؟ چشمانش گرد شد و گفت: -با این موها؟ این آرایش؟ -من که وضو دارم. اگه یه جایی بشینم و سرمو مستقیم روی زمین نزاریم میتونم نماز بخونم. مادر سرش را تکان داد و گفت: -باشه. ببینم میتونم چیکار کنم. مهراد با خوشحالی به مادر گفت: -مامان جان دستتون درد نکنه. -خواهش میکنم پسرم. مادر در نمازخانه دو سجاده پهن کرد. همگی هاج و واج ما را نگاه می کردند و نمیدانست میخواهیم چه کار کنیم. مهراد جلویم ایستاد و به او اقتدا کردم. بعد از خواندن نماز ما خیلی ها به نماز رفتند. مهراد خیلی استرس داشت که مبادا در مراسم مان گناهی صورت بگیرد. او می گفت:" زندگی که با گناه شروع بشه دعای صاحب الزمان (عج) رو دور میکنه." با مولودی خوانی مراسم به شور و شوق افتاد. کم کم زمان شام فرا رسید و نوبت عکس ها شد. مادر کمک کرد چادرم را بپوشم. عکس هایمان هم تقریبا شبیه به هم بود و فقط افرادی که در کنارمان بودند عوض می شدند. فیلم بردار ها دوربین به دست از شام خوردنمان فیلم می گرفتند و اصلا نفهمیدیم چه خوردیم! موقع خارج شدن از تالار، دختر بچه ها دور و اطراف من و مهراد راه می رفتند. یکی از دختر ها نزدیکم آمد و با زبان شیرین اش گفت: -تو چطوری عروس شدی؟ خم شدم و گونه اش را بوسیدم. گفتم: -ای شیطون! این چه سوالیه؟ خندید و گفت: -چقدر کار خوب کردی؟ مامان من میگه وقتی خیلی کار خوب انجام بدی عروست می کنیم. لپش را آهسته کشیدم و گفتم: -من خیلی کار خوب انجام دادم. تو اگه به مامانت کمک کنی یعنی خیلی کار خوب کردی. -خوشبخت بشی عروس خانم. با هم خداحافظی کردیم. مهراد که شاهد ماجرا بود میخندید و در مورد بچه ها حرف هایی می زد. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. قرار بود بقیه تا خانه ی پدرم پشت ما بیایند. دسته گلم را از پنجره ماشین بیرون دادم و کمی تکانش دادم. از عروسی مان بیش از حد راضی بودم، شاید دلیل اش هم این بود که شادی کاذب را انتخاب نکردیم. مهراد با سرعت وارد خیابانی شد. یکهو ترسیدم و به حالت داد گفتم: -مهراد! چیکار میکنی؟ خندید و دستم را محکم گرفت. گفت: -نترس! میخوام سرکارشون بزارم. من باید روی مهردادو کم کنم. خنده ام گرفت و گفتم: -عجب شیطونی هستی تو! فکر نمیکردم ازین کارا هم بکنی. -پس چی فکر کردی؟ شوهر شما هیجانیه. زندگی بدون هیجان که کیف نمیده. چندین خیابان را پیچید. وقتی به پشت سرمان نگاه اندختم دیدم هیچ ماشینی نیست. مهراد جلوی یک آبیموه فروشی ایستاد و بعا از چندی برگشت. آب طالبی را به دستم داد و گفت: -امشبو یادت نره! این آبمیوه خوردن داره، باید تا سالها مزه ی این آب طالبی زیر زبونمون باشه. با خنده گفتم: -دستت دردنکنه. نترس با این کارات همه چی یادم میمونه. برا نوه هامونم تعریف میکنم. -نه براشون تعریف نکنی! ازین کارا یاد میگیرن. -اونوقت اینکارا برای شما عیب نیست؟ خندید و گفت: -نه! اینا جز شیطنتای مهراده. بعد از خوردن آبمیوه ها به راه افتادیم. همگی کلافه وار از ماشین هایشان در آمده بودند. وقتی رسیدیم مهرداد و دوستان مهراد حسابی اذیتش کردند. مادر مرا در آغوش گرفت و به داخل خانه رفتیم. آن شب اصلا نخوابیدیم. تمام شب مادر موهایم را از گیره پاک می کرد. موهایم بخاطر تافتی خورده بود؛ چسبیده بود و ناچارا به حمام رفتم. وقتی از حمام برگشتم اذان صبح را داده بودند. مهراد از خواب برخواست و برای نماز آماده شد. وقتی که مادر، پدر را برای نماز بیدار می کرد چند کلمه ای بین شان رد و بدل شد و متوجه شدم آنها هم با ما به مشهد می آیند. مادر مهراد برای رسیدن به مشهد عجله داشت. او میخواست زود تر کارهای مهمانی اش را انجام دهد برای همین مجبور شدیم بعد از صبحانه به راه بیوفتیم. تا به حال ندیده بودم مادر اینقدر زود وسایل سفرش را مهیا کند اما برای آن سفر به سرعت حاضر شدند و با وجود خستگی راهی مشهد شدیم. مهرداد و مادرش با ماشین آقا محمد می آمدند و من و مهراد هم با ماشین پدر آمدیم. وقتی داخل ماشین نشستم از شدت خستگی تا اذان ظهر خوابم برد. صدای مهراد در عالم بین خواب و بیداری را می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم. -مهربانو جان! خانم خانما؟ به سختی پلکم را بالا دادم و گفتم: -چیه؟ دستان گرمش مهمان دستم شد و گفت: -بریم نماز بخونیم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: -خسته ام. ادامه دارد... 🦋||🦋 @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ❣ دستی به گونه ام کشید و مهربانانه وار در گوشم زمزمه کرد: -خدا منتظره که باهاش حرف بزنیم. بهمون فرصت داده باهاش حرف بزنیم. فرض کن! بزرگترین قدرت جهان و فرا تر از جهان بهت فرصت داده باهاش حرف بزنی. حرف های مهراد انرژی بسیار بهم داد و برخاستم. باهم به راه افتادیم. او به سمت نمازخانه رفت و من به طرف وضو خانه رفتم. به طرف نماز خانه رفتم و به نماز ایستادم. به یاد حرفی از مهراد افتادم که می گفت "اگر می خوای همراه امام زمان نماز بخونی باید موقع اذان بیدار باشی، چه صبح، چه ظهر و چه شب ها. اگر موقع اذان آماده باشی امام زمان هم اون لحظه حتما آماده نماز هستن و متوجه تو هم میشن" از فکر اینکه میخواهم پشت سر امام زمان بایستم و با ایشان نماز بخوانم روی پایم بند نمی شدم. بعد از خواندن نماز دوباره به راه افتادیم. گاهی پدر رانندگی می کرد و گاهی مهراد... من هم مدیر تدارک بودم و خوراکی به دست همه میدادم. بالاخره شب به مشهد رسیدیم. مهراد از خیابان های نزدیک حرم رد شد. گنبد و گلدسته ی نورانی از دور هم به چشم می آمد؛ آنقدر زیبا بود که ماه در برابر زیبایی گنبد امام هشتم (ع) کم آورده بود. با تکان خوردن شانه های مادر و صدای گریه اش همه به مادر نگاه کردیم. آنقدر شدت گریه هایش زیاد بود که یاد اشک هایی افتادم که بر سر مزار شهدای گمنام می ریخت. در آغوشم گرفتمش و پرسیدم: -مامان چی شده؟ بریده بریده گفت: -چشمم به گنبد افتاد تموم گذشتم روی سرم ریخت. پنجاه سالمه اما یکبار حرم امام رضا(ع) نرفتم. چطور میتونم بگم مسلمونم؟ بگم شیعه ام؟ با مهربانی به من او گفتم: -دیر نشده که! شما شیعه ای چون که الان دلت با امام رضاست، چون پشیمونی از پنجاه سالی که به حرمش نرفتی. گریه نکن عزیزم ان شاالله دیر نیست که بیام. دستش را بالا آورد و گفت: -نه! من همین الان باید برم حرم. اگه یه دقیقه هم دیر کنم رو سیاه تر میشم. -الان خسته ای خب. بزار وقتی حالت بهتر بود برو! سرش را به طرفین تکان داد و گفت: -من خسته نیستم. اگه شما خسته این برین من خودم میام. مهراد از آیینه نگاهی به ما انداخت و گفت: -اشکال نداره ما هم میریم حرم. بعد هم به طرف حرم رانندگی می کرد. مادر تا خود حرم در خودش بود و اشک میریخت. هر چه به حرم نزدیک می شدیم متوجه میشدم کسی ما را به طرف خودش میکشد و موانع را کنار می زند. بالاخره بعد از بازرسی به صحن حرم رسیدیم. حرم از نزدیک زیبایش چندین برابر بود. گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ... دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند... در لباس خادمانِ مهربانت، آفتاب... صبح ها صحن حرم را آب و جارو می کند... مادر دیگر نگاه گنبد نمی کرد و سرش پایین بود. کنارش رفتم و گفتم: -مامان زمین نخوری! کمی سرش را بالا آورد و گفت: -روم نمیشه نگاه گنبد کنم. اصلا روم نمیشه با امام رضا (ع) حرف بزنم. مهراد با اشاره به من فهماند که به طرفش بروم. وقتی به او رسیدم، گفتم: -چیزی شده؟ -بنظرم مامانت توی خلوت خودش باشه بهتره... لبه ی باغچه ای نشستیم. در تاریکی شب و در بهترین نقطه ی ایران و در کنار بهترین عزیزم نشسته بودم، در دلم خدایا را به خاطر تمام نعمت هایی که به من داده بود شکر کردم. سکوت بینمان را مهراد شکست و گفت: -زهرا جان! -جانم؟ لبخندی زد و به گنبد اشاره کرد و گفت: -یادمه اولین باری که دلم تو رو میخواست اومد همین جا. لبه ی همین باغچه نشستم و از امام رضا (ع) خواستم اگه خدا بخواد تو رو به من بده. من تو رو از امام رضا (ع) گرفتم تا باهم به خدا برسیم. امیدوارم برات همون کسی باشم که باید باشم. با چشمان اشک آلود گنبد طلا شه خراسان را نگاه می کردم. از جا برخاستم و هم زمان با من مهراد هم شانه به شانه ام ایستاد. هر دو به نشانه ی احترام دست به سینه، رو به حرم سلام دادیم و خم شدیم و خواندیم: "اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏" "پایان" "وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ." "و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند!" سوره روم، آیه 21 🦋||🦋 @sh_hadadian74
🌸🌱 در صورت داشتن کانالی با متحوای مذهبی با تعداد اعضا و ویو هم‌سطح یا بیشتر می توانید جهت تبادل تک بنر به ادمین تبادل پیام بدهید 🌹 🆔| @KhaademShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_11972554.jpg
2.92M
•[﷽]• 『#سلام‌صبحتون‌شهدایی😍🌱』 امروز جمعه ۱۴۰۰/۸/۷ 💚 جمعه متعلق به حضرت مهدی ارواحنا له الفدا 💚 📿|ذکــر روز جمعه: « اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ » •┄═•🌤•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•🌤•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتےپیامبرگرامےدرسفرمعراج‌بودند ملڪی‌به‌خدمت‌حضرت‌آمدوعرض کرد: یارسول‌الله‌من‌دورڪعت‌نمازبه‌جاآورده‌ام ڪه‌بیست‌هزارسال‌طول‌ڪشیده‌است پنج‌هزارسال‌درقیا پنج‌هزارسال‌در رڪوع پنج‌هزارسال‌درسجده‌ وپنج‌هزار سال‌درتشهدبوده‌ام. حال‌ثواب‌این‌نمازراهدیه‌مےڪنم‌به امت‌شما. حضرت‌رسول‌فرمودند:(امت‌من‌احتیاج به‌نمازتوندارند،بدان‌ڪه‌به‌عزت‌خداقسم هرڪس‌ازگنهڪاران‌امت‌من‌یڪبار (صلوات)بفرستندثواب‌آن‌ازبیست‌هزار سال‌طاعت‌توبیشتراست. 📚کتاب‌امالی‌صدوق‌جلد۳ @sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیبای دریغ از یک قطره! 📜 می‌فرمایند: «شیعیانِ ما به اندازه (یک لیوان) آب خوردنی، ما را نمی‌خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند، فرج ما می‌رسد.» (شیفتگان حضرت مهدی، ج۱) 📌 ✅ کانال مداحی اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
•[﷽]• 『😍🌱』 امروز شنبه ۱۴۰۰/۸/۸ 💚 شنبه متعلق به حضرت محمد صلوات الله علیه و آله 💚 📿|ذکــر روز شنبه: « یا رب العالمین » •┄═•🌤•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•🌤•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
•[﷽]• 『😍🌱』 امروز یک شنبه ۱۴۰۰/۸/۹ 💚 یک شنبه متعلق به امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام 💚 📿|ذکــر روز یکشنبه: « یا ذی اجلال و الاکرام » •┄═•🌤•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•🌤•═┄•
❪🌳🌱❫ 🦋| ... چه لذتی دارد وقتی‌در نابودی تعهد و عشق بین همسران سهیم نباشی و گرمای خانه ها را سرد نکنی. ʝסíꪀ↷ ¦ https://eitaa.com/joinchat/1303904281Ce390bcf161 ¦
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم نمی‌بره ! تا ندم آقا بهت سلام ...❤️🌱 ✨| سلام به امام حسین {علیه السلام} به نیابت همه شهدا و شهید مدافع حریم امنیت و ولایت محمدحسین حدادیان هر شب آقا ... به امید زیارت تو توی رویا هام می خوابم 😍💫 شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما ... 🌙✨ قبل خواب وضو یادتون نره 😉 التماس دعای فرج ✨ شبتون شهدایی ♥️
•[﷽]• 『😍🌱』 امروز دوشنبه ۱۴۰۰/۸/۱۰ 💚 دو شنبه متعلق به امام حسن مجتبی و امام حسین علیهماالسلام 💚 📿|ذکــر روز دوشنبه: « یا قاضی الحاجات » •┄═•🌤•═┄• @sh_hadadian74 •┄═•🌤•═┄•
✨ پیامبر اکرم (ص): فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زیرا قرآن دل مرده را زنده می کند و از فحشا ٕ و زشتی باز می دارد (البرهان فی تفسیر القرآن ج۱،ص۱۹) @sh_hadadian74