هـرروزمانرا باسلامــ🍃بهامـامزمـان(عج)
آغازمےڪنیم ....🤚💙
ما که باید از این دنیا برویم، چه خوب است که شهید بشویم و در راه امام زمان(عجل الله) برویم•••
السلام علیک یا
مولانا یاصاحب الزمان (عج)❤️
آقاجان کمکمون کن به درد بخورت باشیم
🍃🦋🍃اللہـمعجللـولیکالـفـرج🍃🦋
🌊به حـقحــضرتزینـبسلام اللہعليہا🌊
#اللھمعجلالولیکالفرج
#ترکیکگناهبهنیتفرجمولا
@sh_hadadian74°•~🍁
ماراکسینخواست،فدایسرتنخواست
تاباتوایییم،منتهمدمنمیکشیم..♥️:))!
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةالله
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
شبِ زیارتی ارباب🌙
با سه سلام دل را راهیِ حرم ارباب
میکنیم ...✋❤️✨
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
#شب_زیارتی_ارباب
@sh_hadadian74°•~🏴
هـرروزمانرا باسلامــ🍃بهامـامزمـان(عج)
آغازمےڪنیم ....🤚💙
ما که باید از این دنیا برویم، چه خوب است که شهید بشویم و در راه امام زمان(عجل الله) برویم•••
السلام علیک یا
مولانا یاصاحب الزمان (عج)❤️
آقاجان کمکمون کن به درد بخورت باشیم
🍃🦋🍃اللہـمعجللـولیکالـفـرج🍃🦋
🌊به حـقحــضرتزینـبسلام اللہعليہا🌊
#اللھمعجلالولیکالفرج
#ترکیکگناهبهنیتفرجمولا
@sh_hadadian74°•~🏴
✨﷽✨
✅ داستان کوتاه
✍مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه؟ به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند!» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»
@sh_hadadian74°•~🏴
#دلنوشتهمهدوی
براي آمدنت يک کار کرديم ( دعا )
و
براي نيامدن هزار کار ( گناه )
. آقا اجازه ؟!
دل زده ام از تمام شهر
بي تو دلم گرفته از اين ازدحام شهر
آقا اجازه ؟!
دست خودم نيست خسته ام
در درس عشق ، من صف آخر نشسته ام
در اين کلاس ، عاطفه معنا نمي دهد
اينجا کسي براي تو برپا نمي دهد
آقا اجازه ؟!
بغض گرفته گلويمان
آنقدر رد شديم که رفت آبرويمان
خوش به حال آنانکه در کلاس غيبت ، حتي يک لحظه (جمعه) هم غايب نبوده اند .
@sh_hadadian74°•~🏴
#حدیٽ
امیرالمومنین علیه السلام:
شما به خاطر سخنانتان کیفر میشوید،
بنابراین جز سخن نیک نگویید.
(غررالحکم،ج۱،ص۱۶۵)
@sh_hadadian74°•~🏴
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
امیرالمومنین علیه السلام:
مومن در دنیا صادق است ، و حرکت او مودبانه است و سخنش همراه با خیر خواهی است و پندش نرم و آرام است ، و از کسی جز خدا نمی ترسد . (جامع الاخبار)
مادر بزرگوار شهید محمد حسین حدادیان:
از ویژگی های پسرم #ادب او بود
در محل ما اگر بپرسید و تحقیق کنید محمد حسین خیلی به بزرگتر خود احترام میگذاشت
یاوقتی کاری چیزی باایشون داشتم جلوی من خم میشد تا کمر
و دستش را بر روی سینه میگذاشت و اگر کاری چیزی به ایشون میگفتم میگفت چشم حاج خانم....
رفیق 🍃
بیاماهم
شبیه #شهدا بشیم
شبیه شهدا زندگی کنیم ...
خوب زندگی کنیم
تا خوب #بمیریم
#شهید_محمدحسین_حدادیان
#معرفی_شهید
@sh_hadadian74°•~🏴
هـرروزمانرا باسلامــ🍃بهامـامزمـان(عج)
آغازمےڪنیم ....🤚💙
ما که باید از این دنیا برویم، چه خوب است که شهید بشویم و در راه امام زمان(عجل الله) برویم•••
السلام علیک یا
مولانا یاصاحب الزمان (عج)❤️
آقاجان کمکمون کن به درد بخورت باشیم
🍃🦋🍃اللہـمعجللـولیکالـفـرج🍃🦋
🌊به حـقحــضرتزینـبسلام اللہعليہا🌊
#اللھمعجلالولیکالفرج
#ترکیکگناهبهنیتفرجمولا
@sh_hadadian74°•~🏴
✨﷽✨
🌼داستان
✍روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر.
امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین» است.
@sh_hadadian74°•~🏴
📚داستان حبه انگور
✍حاج اقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.
همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید...
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید
الان هم داری میخندی جالب است خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...
چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید..:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
400سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
@sh_hadadian74°•~🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه ✨
چـادرۍ ڪہ رو سـر خـواهرامونـہ
هـدیـہ ۍ فـاطـمـہ بــہ مـادرامـونـہ 😇☺️
#ساخت_خودمون ✋🏻
@sh_hadadian74🖤●•
آهای جوونی که میگی انقلاب اسلامی اولین برف زمستونی ۱۴۰۱ و نمی بینه!
یادت باشه واسه همین انقلاب ما خیلی جوون فدا کردیم!....
#امام_زمان
#برای_ایران
@sh_hadadian74•~🏴
#شهیدانه
شهید علی اصغر اتحادی❤️🕊
چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!💔
°|@sh_hadadian74🖤|°