eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
سرمایه ما اکانت‌های مجازی نیستند ما هستند ... را جدی‌ نگرفته‌ایم ؛ و اگر حضور ما در به توزیع و نشر و جریان‌سازی نرسد به مفت نمی‌ارزد در این جبهه تکلیف‌ها داریم ... خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ برای اَجر و ثواب آمده‌ایم اما نتیجه شده جمع آوری هزار و یک‌ جور مشغولیات ... ... @sh_hadadian74 🍃🌸
حتما بخوانید👇 . قال و الزمان عجل الله تعالی فرجه : بی یدفع الله البلاء عن اهلی و شیعتی همانا خدا به واسطه من را از اهل و من دور میکند. همه ما این روزها درگیر بلاییم. گاهی بلای خود ، گاهی بلای ترس از آن. آرامش جسمی گروهی و روانی همه ما به هم خورده است. دغدغه های‌مان تا سطح و ژل و .. فروکش کرده. دعواهای بچگانه اصحاب و جنگ انتقام ، بر نگرانی های‌مان افزوده. طوری ، سالها ، به بازی گرفته شده است که ما نقاب‌دارانِ اعتقاد هم این روزها همه شعارهای‌مان را فراموش کردیم. راستش گمان نمیکنم این روزها کسی حتی جرات کند مردم را به دعوت کند، و اگر میکند حتما صابون تمسخر حتی از جانب مذهبی‌پوش! ها را به تن مالیده است. کجاست آن همه شعار و ادعا؟! این نوشته هرگز در پی نفی اهمیت یا عمل به توصیه های نیست ، اما یادمان باشد « با توکل زانوی اشتر ببند » را. نه رهایش کن ، نه را فراموش کن. دوا را طبیب می‌دهد و شفا را خدا. اگر روزی با بلای وبا از سامرا ریشه کن شد ، چون عقیده به اعجاز آن کلام قدسی وجود داشت. اگر امروز من از توسلم اثر نمی بینم چون برای تفنن و آزمون است.._ و صد البته که همین هم بی جواب نمی ماند_ یادمان باشد ، دلسوز ما کسی است که غصه دار همیشگی ماست : انا غیر مهملین لمراعاتکم و یادمان بیاید که حضرتش به مرد بحرینی فرمود اگر همان لحظه مرا صدا می زدید ، دستگیری می کردم. میان این همه توجه به ماسک و ژل و شستشو _ که صد البته لازم است_ از توجه پر از اضطرار به حضرتش غافل نباشیم _ که هزار البته واجب است_ نمیدانم دیگر باید چه رخ بدهد تا متوجه شویم : الاهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف الغطاء و ضاقت الارض و منعت السماء را.. شاید هم تا همین جایش بلدیم و ادامه اش را در یاد نمی آوریم که : انت المستعان و الیک المشتکی و علیک المعول فی الشده و الرخا.. کاش بیاییم و بخوانیم ، با تضرع هم بخوانیم که خدای بنده نواز است و مهربان‌تر از مادر.. . در کنار عمل به همه احتیاطات عقلانی و توصیه های پزشکی ، خواندن دعای را در دستور کار خود قرار بدهیم.. مگر بلا چه معنای دیگری دارد؟! . همه را به این دعای شریف دعوت کنیم.. باور کنیم اثر دارد.. . لطفا برای ترویج و دعوت به خواندن این دعا پست را در حد توان منتشر نمایید. یاعلی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ @Sh_hadadian74
📚 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 📚 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 📚 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 📚 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 📚 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 📚 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 📚 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 📚 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
سرمایه ما اکانت‌های مجازی نیستند ما هستند ... را جدی‌ نگرفته‌ایم ؛ و اگر حضور ما در به توزیع و نشر و جریان‌سازی نرسد به مفت نمی‌ارزد در این جبهه تکلیف‌ها داریم ... خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ برای اَجر و ثواب آمده‌ایم اما نتیجه شده جمع آوری هزار و یک‌ جور مشغولیات ... ... ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴