eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 📚 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 📚 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 📚 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 📚 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 📚 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 📚 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 📚 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
🖤🚩 🚩لباس اش را دوباره می پوشدسماوری که برای می جوشد 🏴مگیر خرده که سیاه 🖤مکروه است 🌸 هم به گمانم سیاه می پوشد😔 🚩نگاه داشته کسی که در این ماه به یاد لبی کمتر آب 💧می نوشد 🏴همیشه بی حد و مزد می گیردهمان که یک سرسوزن برای او کوشد 🚩شدم حسین و خیالم آسوده است غلام می خرد اما غلام 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
تو مهربان‌ترین... تو بهترین! تجسم ... در شکسته‌ام... شکسته‌ام ببین به محضرت می‌کنم!       ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ 📿 🍂 ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74
🕌🌄 پیامبر اکرم(ص) میفرمایند : ✨ «هنگامی که بر پا شود، به صورت سایه ای در بالای سر خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد. ✨(نمازشب)نوری است در پیش پای او،و پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای در خداوند ، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است عبور خوان از پل است. کلیدی برای باز کردن درب است و...». 📚{ارشاد القلوب، ص 316} ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ 📿 💫 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟☃
🕌🌄 پیامبر اکرم(ص) میفرمایند : ✨ «هنگامی که بر پا شود، به صورت سایه ای در بالای سر خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد. ✨(نمازشب)نوری است در پیش پای او،و پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای در خداوند ، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است عبور خوان از پل است. کلیدی برای باز کردن درب است و...». 📚{ارشاد القلوب، ص 316} 📿 💫 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟☃