👈 سلام به همراهان گرامی...،
داستانی که در پیش رو دارید واقعی است و برگرفته از وقایع خرداد تا شهریور شهر آمرلی عراق در سال ۱۳۹۳ بوده است که به شیوه رمان به رشته تحریر در آمده است .
🔻ـــــــــــــــ💠ــــــــــــــــ🔻
♻️#مقدمه.... 🔻🔻🔻
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر ، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد .
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم ، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 🕊
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی ؛ امیر من علی علیه السلام است !
#رمان
#تنها_میان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 🌸
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_اول
📚 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب ، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش می داد .
خورشید ☀️ پس از یک روز آتش بازی در روز های آخر بهار ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می کشید .
دست خودم نبود که این روز ها در قاب این صحنه سِحر انگیز ، تنها صورت زیبای او را می دیدم !
حتی بادی 💨 که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می شد ، عطر عشق ❤️ او را در هوا رها می کرد و همین عطر ، هر غروب دلتنگم می کرد ! دلتنگ لحن گرمش ، نگاه عاشقش ، صدای مهربان و خنده های شیرینش !
چقدر این لحظات تنگ غروب 🌅 سخت می گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد ، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم 📱 به صدا در آمد .
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم ، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم .
بعد از یک دنیا عاشقی ، دیگر می دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ الباب می کند و بی آنکه شماره را ببینم ، دلبرانه پاسخ دادم :《بله ؟》
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبا ی باغ می چرخیدم و در برابر چشمانم ، چشمانش 👁👁 را تجسم می کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن ، خماری عشق را از سرم پراند :《الو...》 هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم ، شکست نگاهم به نقطه ای خیره ماند ، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :《بله ؟》
تا فرصتی که بخواهد پاسخ دهد ، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم ، ناشناس بود .
دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم دوباره با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می کند :《الو ... الو ...》
از حالت تهاجمی صدایش کمی ترسیدم 😰 و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت 😡 پرسید :《منو می شناسی ؟؟؟》
ذهنم را متمرکز کردم ، اما واقعا صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :《نه !》و او بلافاصله و با صدایی بلند تر پرسید :《مگه تو نرجس نیستی ؟؟؟》
از اینکه اسمم را می دانست ، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود 🧐🤔🤔
که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :《بله من نرجسم ، اما شما رو نمی شناسم !》 که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمده و با خنده ای نمکین نجوا کرد :《ولی من که تو رو خیلی خوب می شناسم عزیزم !》
و دوباره همان خنده های شیرینش 😊 گوشم را پر کرد .
دوباره مثل روز های اول محرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت . ♥️
چشمانم را نمی دید ، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :《از همون اول که گوشی زنگ خورد فهمیدم توئی !》
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :《اما بعد گول خوردی !》 و فرصت نداد از رکب عاشفانه ای که خورده بودم دفاع کنم
و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :《من همیشه تو رو گول می زنم ! همون روز اول هم گولت زدم که عاشقم شدی !》
و همین حال و هوای عاشقی مان ❤️ در گرمای عراق ، مثل شربت 🥤 بود ؛ شیرین و خنک ! 🍬❄️
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم . از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد .
در لحظات نزدیک مغرب 🌇 نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی ، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است . دیگر فریب شیطنتش را نمی خوردم که با خنده ای که صورتم را پر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :《من هنوز دوستت دارم ، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسر عموت تو آسمونا هم قایمت کنن ، میام و با خودم می برمت ! _ عدنان》
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی از خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی دانستم عدنان از جانم چه می خواهد ؟
در تاریکی و تنهایی اتاق ، خشکم زده و خیره به نام عدنان ، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود ، روی سرم خراب 🤯 شد . 📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_دوم
📚 حدود یک ماه پیش ، در همین باغ ، در همین خانه ، برای نخستین بار بود که او را می دیدم . وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای مهمانان عمو چای ببرم که نگاه 👀 خیره و ناپاکش چشمانم را پر کرد ، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک هایم پنهان شد .
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب می کرد .
عمو همیشه از روستا های اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم .
مردی لاغر و قد بلند ، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل تیره تر به نظر می رسید .
چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق می زد و احساس می کردم با همین نگاه شرش برایم چشمک 😉 می زند .
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود ، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد .
سرم همچنان پایین بود ، اما سنگینی حضورش آزارم می داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته ، از تله نگاه 👀 تیزش گریختم .
از چهار سالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند ، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند .
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم ، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :《چیه نور چشمم ؟ چرا رنگت پریده ؟》
رنگ صورتم را نمی دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود ، خوب می فهمیدم حالم به هم ریخته است . 😣
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می کرد که چند قدمی جلو تر رفتم . کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :《این کیه امروز اومده ؟》
زن عمو همانطور که به پشتی تکیه زده بود ، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق ، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :《پسر ابو سیفِ مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب .》
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :《نهار رو خودم براشون می برم عزیزم !》
خجالت می کشیدم 😓 اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه ، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم ، این چنین پاره کرده است .
تلخی نگاه 👀 تندش تا شب 🌃 با من بود
تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد .
صبح زود برای جمع کردن لباس ها به حیاط پشتی رفتم ، در وزش شدید باد 💨 و گرد و خاکی که تقریبا چشمم را بسته بود ، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد . 😱
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند ، بلند شد .
شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم .
دستانی که پر از لباس بود ، بادی که شالم را بیشتر به هم می زد و چشمان هیزی 👀 که فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمی داد .
با لبخندی زشت 😏 سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند .
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد .
در خانه خودمان 🏡 اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم ، نمی توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم . دیگر چاره ای نداشتم ، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی 👣 که از هم پیشی می گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی شد دنبالم بیاید !
دسته لباس ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود ، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بر دارد ، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش 😖 را شنیدم :《 من عدنان هستم ، پسر ابوسیف . تو دختر ابوعلی هستی ؟》📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_دوم 📚 حدود یک ماه پیش ، در همین باغ ، در همین خانه ، برای نخستین ب
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سوم
📚 دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت 😡 گر گرفته بود ، آتشش بزنم و نمی توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی می کردم و او هم چنان زبان می ریخت :《امروز که داشتم میومدم اینجا ، همش تو فکرت بودم ! آخه دیشب خوابت رو می دیدم !》
شدت تپش قلبم 💓 را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می کردم و این کابوس 😰 تمامی نداشت که با نجاستی از چاه دهانش بیرون می ریخت .
حالم را به هم زد 🤢 :《دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی ، اما امروز که دوباره دیدمت ، از تو خوابم قشنگ تری !》
نزدیک شدنش را از پست سر به وضوح حس می کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب 《یا علی》 می گفتم تا نجاتم دهد .
با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمومنین علیه السلام را صدا می زدم و دیگر می خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد !
به خدا امداد امیر المومنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سر بر آورد !
آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی ، پناهم داد :《 چیکار داری اینجا ؟》 😡
از طنین غیرتمندانه صدایش ، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من ، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند .
حیدر با چشمانی 👁👁 که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود ، دوباره بازخواستش کرد :《 بهت میگم اینجا چیکار داری ؟؟؟》
تنها حضور پسر عموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد ، می توانست دلم را اینطور قرص کند دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :《 اومده بودم حاجی رو ببینم !》
حیدر قدمی به سمتش آمد ، از بلندی قد ، هر دو مثل هم بودند اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که این بار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود !
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد 👀 و دیدن چشمان معصوم وحشت زده ام کافی بود تا حکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :《 همین جا مث سگ می کشمت !!!》
ضربه دستش به حدی بود که عدنان قدمی به عقب پرت شد .
صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد 😡 و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامن غیرت حیدر شد :《 ما با شما یک عمر معامله کردیم ! حالا چرا مهمون کشی می کنی ؟؟؟》
حیدر با هر دو دستش ، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می دیدم انگار گردنش را میبرید و همزمان بر سرش فریاد زد :《بی غیرت ! تو مهمونی یا دزد ناموس ؟؟؟》
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسر عمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد ، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :《حیدر تورو خدا !》😱
و نمی دانستم همین نگرانی خواهرانه ، بهانه به دست آن حرامی می دهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :《 فقط داشتیم باهم حرف میزدیم !》
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :《 دروغ میگه پسرعمو اون دست از سرم بر نمی داشت ...》
و اجازه نداد که حرفم تمام شود و فریاد بعدی را سر من کشید :《 برو تو خونه!》😡
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود ، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم . 😔
مبهوت پسر عموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود ، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده از اشک گرفت . 😢
دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم ، با قدم هایی کند و کوتاه از کنارش رد شدم و به سمت ساختمان رفتم .
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است ؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد تا از خودم دفاع کنم 😰😞😞.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم ⛰ برای همه خانواده ، اما حالا احساس می کردم این تکیه گاه زیر پایم لرزید و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد . 📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_چهارم
📚 چند روزی حال دل من همین بود وحشت زده 😰 از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته 💔 از مردی که باورم نکرد !
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن مان فراری بود🏃♂
و هر بار سر سفره که دور هم جمع می شدیم ، نگاهش را از چشمانم می گرفت و دل من بیشتر می شکست 💔
انگار فراموشش هم نمی شد که هر بار با هم روبرو می شدیم ، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد .
من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است .
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم ، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش 👀 نمی کردم و دست خودم نبود که دلم از بی گناهیم همچنان می سوخت 💔💔
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :《بابا ! عدنان دیگه اینجا نمیاد .》
شنیدن نام عدنان ، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید 💓 و بی اختیار سرم را بالا آورد .
حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف می زد که فاتحه آبرویم را خواندم . 😥
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند .
باور نمی کردم حیدر انقدر بی رحم شده باشد که بخواهد آبرویم را در جمع ببرد . 😱
اگر لحظه ای سرش را میچرخاند ، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می کنم تا حرفی نزند 🙏🙏🙏🙏
و او بی خبر از دل بی تابم ، حرفش را زد :《عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره ، دیگه صلاح نیست باهاشون کار کنیم .》
لحظاتی از هیچکس صدایی در نیامد و از همه متحیر تر من بودم .
بعثی ها ؟؟؟؟؟ 😳
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان ، اینطور بهانه بتراشد 🤔😳
بی اختیار مهو صورتش شده و پلکی هم نمی زدم 👁👁
او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی ...
اینبار من چشمانم را از نگاهش پس گرفتم و سر به زیر انداختم .
نمی فهمیدم چرا این حرف ها را می زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است ؟
اما نگاهش که مثل همیشه نبود ؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود 😞 ، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم .
وصله بعثی بودن ، تهمت کمی نبود که به این راحتیها به کسی بچسبد
یعنی می خواست با این دروغ ، آبروی مرا بخرد ؟ 🤔🤔🤔
اما پسر عمویی که من می شناختم اهل تهمت نبود صدای عصبی عمو ، مرا از عالم خیال بیرون میکشد :《 من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم !》😡
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی ها شهید شده بودند ، دل همه را لرزاند 💔 و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد ، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود .
عباس مدام از حیدر سوال می پرسید چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگر باشد ، پاسخ پرسش های عباس را با بی تمرکزی میداد .
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود ، یک چشمش به عباس که مدام سوال پیچش می کرد و احساس می کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید 🌧 احساسش کم آوردم .
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست هایی که هنوز می لرزید ، تنگ شربت را برداشتم .
فقط دلم میخواست از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی دانم چه شد که درست بالای سرش ، پیراهن بلند به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم .
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع ! 😂
تنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سفید حیدر ریخته بودم .
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکست که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید 😊 . 📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_چهارم 📚 چند روزی حال دل من همین بود وحشت زده 😰 از نامردی که میخو
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_پنجم
📚 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود 🌹 که حرارت صورتم را به خوبی حس میکردم . زیره لب عذر خواهی کردم ، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم ، بی نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می درخشید 🤩 و همچنان سر به زیر می خندید . 😊
انگار همه تلخی های این چند روز فراموشش شده بود و با تهمتی که به عدنان زده بود ، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می خندید . چین و چروک صورت عمو هم از خنده پر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم .
پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه همسر عباس نشستم . زن عمو به دخترانش 👭 زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف 🤱 به اتاق رفتند .
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب هایش که با چشمانش می خندید . 😍
واقعاً نمی فهمیدم چه خبر است 🤷♀ ، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود
که عمو با مهربانی شروع کرد : 《نرجس جان ! ما چند روزی میشه می خوایم باهات صحبت کنیم ، ولی حیدر قبول نمی کنه . میگه الان وقتش نیس . 🙅♂ اما حالا من این شربت را به فال نیک می گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمومنین علیه السلام رو از دست نمیدم !》
حرفهای عمو سرم را بالا آورد ، نگاه مرا به میهمانی چشم حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است .
پیوند نگاهمان 👀 چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم .
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه ، راز فریاد آن روز حیدر ، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید .
دیگر صحبت های عمو و شیرین زبانی های زن عمو را در هالهای از هیجان می شنیدم که تصویر نگاه 👀 عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمی رفت .
حالا فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان ، عاشقانه ای بود ♥️ که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت .
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم .
در خلوتی که پیش آمده بود ، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از همیشه همچنان سرش پایین است . انگار با بر ملا شدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می کشید و دستان مردانه اش به نرمی می لرزید .
موهای مشکی و کوتاهش 👨🏻 هنوز از خیسی شربت می درخشید و پیراهن خیس و سفیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام گرفت . 😄
خندم را هر چند زیر لب بود اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد . 😊
دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم .
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است . 💓
اصلا نمیدانستم این تحول عاشقانه ♥️ را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد : 《دختر عمو !》📚
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_ششم
📚 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیرا تَرش 👀 ، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :《 چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می گرفت و من نمی خواستم چیزی بگم. می دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت 🙈 می کشی .》
از اینکه احساسم را می فهمید ، لبخندی بر لبم نشست 😊
و به آرامی ادامه داد :《 قبلاً از یکی از از دوستانم شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره . این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره . بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام .》
مستقیم نگاهش می کردم که بعثی بودن عدنان برایم باور کردنی نبود 😳
و او صادقانه گواهی داد :《 من دروغ نمی گم دختر عمو ! حتی اگر اون روز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم ، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم !》
پس آن پَست فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی شرمانه به حیایم تعرض کرد ، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود ! 😱
غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد 😔
که صدای آرام بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :《 دختر عمو ! من اون روز حرف تو رو باور کردم ، من به تو شک نکردم . فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی ، واسه همین سرت داد زدم .》
کلمات آخرش به قدری خوش آهنگ بود 🎼 که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم ؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می خواهد . 🙏🏻
سپس نگاه مردانه اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :《منو ببخش دختر عمو ! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی ، 😰 انقدر عصبانی شدم 😡 که نفهمیدم دارم چیکار می کنم ! وقتی گریهات گرفت 😢 ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم !
دیگه از اون روز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم ، 😞 خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره !》
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید ! 🙈
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت 🏝 برادرانه اش بود ؛
به این سادگی نمی شد نگاه خواهرانه ام را در همه ی این سال ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :《ببین دختر عمو ! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم ، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم . من همیشه دلم می خواست از تو و عباس حمایت کنم ، حتی بیشتر از خواهر های خودم ، چون شما امانت عمو بودید ! اما تازگی ها هر وقت می دیدمت دلم می خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم ، می خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم ! نمی فهمیدم چِم شده تا اون روز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته ، 😱 تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی تونم تحمل کنم کس دیگه ای ...》
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_دوازدهم
📚 نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو می رفت 😔 و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می برد.
حالا می فهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که این بار تنها نبود و می خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! 😱
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود 😱
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید
و همین خیال، خانه خرابم کرد. 🤯😩😰
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند 💔 که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف ، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم 🙏 که نفسم هم باال نمی آمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زن ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
می داد
تا با صدای زهرا به حال آمدم :《نرجس! حیدر با تو کار داره.》
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند 😍 که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم
با نگرانی اعتراض کرد :《چرا گوشیت خاموشه؟》 همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :《نمی دونم...》
و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمی آمد
و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :《فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.》
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم 😰 که زیر لب تمنا کردم :《فقط زودتر بیا!》🙏🙏🙏
و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :《امشب رو تحمل کن عزیزدلم ، ❤️ صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!》
خاطرش به قدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. 🌸
گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد ، هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. 😱😰😰
تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت
که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند .
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود ؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر ، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. 😨
فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد 😱
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :《نمیخواد بمونی ، برگرد ! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!》😡
ولی حیدر مثل اینکه جزئی ازجانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 😩
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند
که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :《میترسم دیگه نتونه برگرده!》😰
وقتی قلب عمو اینطور می ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم
نگاهم 👀 در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می کرد ، پرسه می زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم
تا صدایش را شنیدم :《جانم؟》 و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :《حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟》
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :《شرمندم عزیزم! بدقولی کردم ، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.》
و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم 😰 که با گریه التماسش کردم :《حیدر تو رو خدا برگرد!》🙏🙏🙏
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من 😢 را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :《گریه نکن نرجس ! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن ، چجوری برگردم؟》😡
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :《داعش داره میاد سمت آمرلی!
میترسم تا میای من زنده نباشم!》😰😭
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی خبر از تپش های قلب عاشقش ، 💓💓 دنیا را روی سرش خراب کردم :《اگه من اسیر
داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!》 😱😱😭 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_هجدهم
📚 گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر نا امیدانه نگاه می کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 🔥😱
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد ، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :《چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!》😨
پلک هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود 😱😱😭😭 که تمام تنم رعشه گرفت. 😰
عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می رلرزید. 😰😰
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود ، 🕊 فقط عشق حیدر ❤️ می توانست قفل قلعه قلبم را باز کند 🔓
که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید 😢 و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :《گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی ، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!》😭
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشت زده 😦 دنبال صدا می گشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن علیه السلام فاصله زیادی داشت ، می شنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش می شود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی رسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می شنیدم.
در تاریکی هنگام سحر ، گنبد سفید مقام مثل ماه می درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود ، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می کردم تا نجاتم دهد 🙏🙏😭😭😭
که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دست هایش بازو هایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. 😰
چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد ، نور زرد لامپ اتاق چشمم
را زد.
هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است ، جانم به تنم بازگشت. 😍
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می کردند 😔
و عباس رو به حلیه خواهش کرد :《یه لیوان آب براش میاری؟》
و چه آبی می توانست حرارت این همه وحشت را خنک کند ⁉️
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم می رسید ، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. ☎️
حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس می تپید و با همین تپش پاسخ دادم :《سلام!》
جای پای گریه 😢 در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید ،
برای چند لحظه ساکت شد ، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :《پس درست حس کردم!》
منظورش را نفهمیدم 🤷♀ و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :《از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس ، برای همین زنگ زدم.》
دل حیدر در سینه من می تپید 😍💓 و به روشنی احساسم را می فهمید و من هم می خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم هایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :《حالم
خوبه ، فقط دلم برای تو تنگ شده!》❤️
به گمانم درد های مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :《دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!》⛰
اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود 😢 پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس می لرزید ، پرسیدم :《حیدر کِی میای؟》
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :《اگه به من باشه ، همین الان !
از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن ، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.》
و من می ترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدراز مقابل چشمانم کنار نمیرفت. 😱😰
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. 💣
خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم. 💥
دیگر حیدر هم کمتر تماس می گرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_نوزدهم
📚 تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای ☕️ دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است . 😞
تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد ، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد.
در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای ☕️ استفاده کنم .
شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا ، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند.
باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت می کردیم و آب را برای طفل
شیرخواره خانه نگه می داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم . 😔
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را 😭 ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می شد ، باید چه میکردیم؟ 🤷♀
زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم 😔 حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. 😞
عمو قرآن می خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم ودیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. 😢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان ، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. 😣
شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود 🔌 و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بی خبر می ماندم.
یوسف از شدت گرما بی تاب شده 😩 و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. 😭
خوب می فهمیدم گریه حلیه فقط از بی قراری یوسف نیست ؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگر های شمالی شهر در برابر داعشی ها می جنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. 😫😭
زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده ، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد . 😨
زن عمو نیم خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :《نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!》😱
کلام عمو تمام نشده ، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد ، همه جا سیاه شد ⚫️ و شیشه های در و پنجره در هم شکست. 😨
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشکش زده بود 😧 و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند . 🤱 زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده 😨 و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس می لرزید ، 😰 یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرش انفجار بعدی ، پرده گوشم را پاره کرد. 😨
خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجره های بدون شیشه ، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 😱
در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب ، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده یوسف را می شنیدم. 😭😭😭
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود ، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :《حالتون خوبه؟》 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی دید و با دلواپسی دنبال ما می گشت. 👀
روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم ، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می لرزند. 😬😰😰
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم ، با لحنی لرزان زمزمه کرد :《من خوبم ، ببین حلیه چطوره!》
ضجه های یوسف 😭😭 و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود ؛ می ترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. 😰😰😱
عمو پشت سر هم صدایش می کرد و من در شعاع نور دنبالش می گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. 😱
وحشت بی خبری از حال حلیه با این انفجار ، در و دیوار دلم را در هم کوبید😨 و شیشه جیغم در گلو شکست. 😱
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل ، بالخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه های یوسف هم بیرمق شده و به نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم. 😱😰🏃♀
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستم
📚 زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می رفت.
من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفس های یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. 🤷♀😰
زن عمو میان گریه حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا میزد و با بی قراری یوسف را تکان می داد 🤱
تا بلاخره نفسش برگشت ، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمی گشت. 😨
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند. 😭😭🙏
صدای عمو می لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می داد :《نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.》
ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به 《یاحسین》 بلند کرد. 😢
در میان سرسام مسلسل ها 😩 و طوفان 🌪 توپخانه ای که بی امان شهر را میکوبید ، 💥 آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده ، دلش بی تاب طفلش 👶 بود و همین که یوسف را در آغوش کشید ، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد 😢
و زیر لب به فدای یوسف می رود. ❤️
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم ، اما آتش بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد و تنمان را بیشتر میرلرزاند. 😰
در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را می شنیدیم ، اما امشب قیامت شده بود که بی وقفه تمام شهر را می کوبیدند. 💥
بعد از یک روز روزه داری آن هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود ، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زن عمو با آخرین ذخیره های آرد ، نان پخته و افطار و سحری مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند. 😔
اصلا با این باران آتشی که از سمت داعشی ها بر سر شهر می پاشید ، در خاکریز ها چه خبر بودو می ترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! 😨
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این همه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 😞
آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. ◾️◼️⬛️
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن ها هر یک گوشه ای کِز کرده و بی صدا گریه می کردیم. 😢😭
در تاریکی خانه ای که از خاک پر شده بود ، تعداد راکت ها و خمپاره هایی که شهر را می لرزاند از دستمان رفته و نمی دانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! 😨
عمو با صدای بلند سوره های کوتاه قرآن را می خواند ، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان علیه السلام را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است ؛ 😧
پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته ، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون های دود از شهر بالا می رفت. 💨
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر می شد و تنور جنگ داغ تر و ما نه وسیله ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حمالت داعش. 🔥😓
آتش داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! 😔😞😞
می دانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است ، اما نمی دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت تر است یا مصیبت اسارت! 😱😰😨
ما زن ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی ها همه تن و بدنمان می لرزید. 😬😰😰
اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت ، تمام رختخواب ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :《بیاید برید تو کمد!》
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆