#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_و_دوم
📚 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
📚 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
📚 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
📚 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
📚 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
📚 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
📚 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
📚 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
📚 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
📚 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#شـہـید_محـمــد_حســــیـن_حـدادیـان 🕊
#کــپے_بـا_ذکــر_صــلـواتــ 📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_بیست_وهشتم
📚 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
📚 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده میمونه؟»
📚 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
📚 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
📚 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
📚 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
📚 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
📚 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
📚 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
📚 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
📚 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
📚 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••••♡
◼️ زینبم! باور میکنی اینجا کربلاست؟
#روضه
#محرم🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
مداحی آنلاین - عزیز فاطمه حرّم - میرداماد.mp3
5.19M
🌴عزیز فاطمه حرّم
🌴ولی حرِّ گنهکارم
🎤 سید_مهدی_میرداماد
#روضه #محرم🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
YEKNET.IR - roze - shabe 5 moharram1399 -banifatemeh.mp3
2.76M
🔳 #روضه سوزناک #محرم
🌴حال منو پریشون حال عموم میکنه
🌴دیر برسم دیگه شمر کارو تموم میکنه
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#محرم🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
00-mojtaba-ramezani.mp3
7.35M
از حرم برااام بگوووو💔
از یه سرزمینی که بی قرارشم 😔
فوق زیبا 👌
مجتبی رمضانی🎙
#محرم🕊 #روضه💔
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
▪️با دستهای کوچکت،
دل ما را تا ابد گره زدی به #روضه های عطش،
بیا این بار
با همان دستهای نازنین،
گره کور غیبت را باز کن...
🏴 یا علی اصغر، یا باب الحوائج...
امروز دخیل روضه های تو ام
به عشق حسین | به نیت فرج ✋
#حضرت_علی_اصغر
#محرم🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
Shabe 7 - 1[1].mp3
2.79M
#روضه
چرا بچه رو زدی نامرد....😭
حاج محمود کریمی
#محرم1442🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
Shabe 8 - 2[1].mp3
1.31M
🌷 ای علی اکبر حسین... ثانی حیدر حسین...
🌷 ای نفس های حسین... یار رعنای حسین...
حاج محمود کریمی
🚩 هیئت مجازی
شب هشتم محرم 99
#روضه #محرم 🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس جان منو درست کن... آبروم میره هاااا😭
🥀#روضه
#محرم🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
#پروفایل
#محرم 🖤
#پسرونه
من #روضه تو را شنیدم و زنده ام هنوز؟؟! 😱
اين شرط عاشقی نَبُوَد خاک برسرم ... 😔🤦♂
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
#پروفایل
#محرم 🖤
#دخترونه
من #روضه تو را شنیدم و زنده ام هنوز؟؟! 😱
اين شرط عاشقی نَبُوَد خاک برسرم ... 😔🤦♀
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥• @sh_hadadian74 🏴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥⛔🔥⛔🔥
اهانت تا کجا نصب عکس شهدا وقاسم سلیمانی درمدارس ممنوع شد سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن مسلمانان بپا خیزید
آیا وقت آن نشده علیه این بی دین ها قیام کنیم
در سایه سکوت ماها این خائنین به اسلام ، قرآن و ملت مسلمان تا کجا پیش رفتند....
روحانی علنا دارد با قرآن و ولایت میجنگد
چرا خوابیم ؟
چرا بی تفاوتیم ؟
آیا #ما_ملت_امام_حسینیم ؟؟؟!!!
مگر امام حسین علیه السلام برای دفاع از قرآن و اسلام همه هستیش را فدا نکرد ؟؟؟
#روضه #منافق #نفوذی #روحانا #اربعین #کرونا #محرم #هر_خانه_یک_حسینیه #ما_ملت_امام_حسینیم #حاج_قاسم #افول_امریکا #حاج_قاسم #تاسوعا #عاشورا #گشایش #گشایش_اقتصادی #من_محمد_را_دوست_دارم #ما_همه_پناهیانیم #سند_2030
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_محمد_حسین_حدادیان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
#روضه 😭
یک جمله بیشتر نَشَوَد روضه ی حسن💔
«در کوچه ی مدینه... »
...بماند بقیه اش
😭😭😭😭😭😭
واااااای...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روضه خانگی حاج قاسم
روایت #حاج_محمود_کریمی از شیوه رفتار #حاج_قاسم سلیمانی در مجالس #روضه
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان♡
🕊به {کانال شهید محمد حسین حدادیان} بپیوندید🕊
❥• @sh_hadadian74 ☃
─┅═❅🕊❅═┅─
مداحی_آنلاین_تو_چه_کردی_میان_میدان_شمر_نریمانی.mp3
5.11M
°●💔●°
توچهڪردیمیانمیدان😔✋🏻
🎤 سیدرضانریمانی
#روضه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
@sh_hadadian74 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روضه
#پویانفر
جنگ و به خیمه ها کشوندن...
خیمه ی زینب و سوزوندن
@sh_hadadian74 🏴
[ASHABOLHOSSEIN.IR]1402100503.mp3
17.65M
#روضه
💠 من خیمهای هستم که افتاده عمودم
🎙 حاج مهدی رسولی
🕌 مسجد دانشگاه تهران
#امام_زمان
#حاج_قاسم
🏴#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🖤کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
التماس دعای فرج 💔
┏━━°❀•°:🕊:°•❀°━━┓
@sh_hadadian74
┗━━°❀•°:🕊:°•❀°━━┛
مداحی_آنلاین_مولای_من_کاش_شبی_شمع.mp3
1.37M
⏯ #روضه سوزناک
🍃کاش شبی شمع مزارت شوم
🍃نور فشان در شب تارت شوم
🎙مرحوم حاج #محسن_فیضی
╔═ ღ...🌺...ღ ═╗
@sh_hadadian74
╚═ ღ...🌺...ღ ═╝
enc_16899570043239664273532.mp3
5.04M
فیض ببرن عُلمایِ زینبی ...
#روضه😭
به نیابت ازرفیق شهیدمون
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
با صلوات و روضه رفیق شهیدت
رو یادکن🤚 🙃💚
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━┓
@sh_hadadian74📿
┗━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
31.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این علی علیه سابق نمیشه 😭
من دارم میمیرم و زنده بمون...😭
#روضه
<🕊@sh_hadadian74>
1_2240294364.mp3
4.41M
#روضه...
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
به یادِ شهید حدادیان
که روضه حضرت زهرا (س) از
لحظاتِ جدانشدنیِ
زندگی شون بود ...😭
🕊✨@sh_hadadian74
#فرح_بعد_روضه 🌹
ظهربود که کلاسم تو دانشگاه تموم شد.
زنگ زدم به محمد گفتم بریم؟؟؟
گفت:من میخوام برم #گلزارشهدا میای؟!
باهم راهی شدیم،تو راه که میرفتیم محمد شروع کرد به خاطره تعریف کردن از #خودش از #آموزش از #شهدای_مدافع حرم و...
نزدیک مزار #شهید_رسول_خلیلی که رسیدیم ترمز زد
گفت:بریم سر مزار #آقارسول ..
علاقه شدیدی به #شهیدخلیلی داشت❤️😍
یک شب وقتی برای اولین بار به هیئت #ریحانه_النبی رفتیم و جلوی در هیئت عکس #آقا_رسول را به من نشان داد متوجه این علاقهاش شدم👌
-میشناسیش؟
+فقط اسمش رو شنیدم
-رسول #رفیق_معنوی من است. چیزهای زیادی از او میدانم برایت تعریف میکنم.
سر مزار مشغول خواندن فاتحه بودم که گفت: #روضه بذار
+ندارم از گوشیم پاک شده
-خدا خیرت بده سریع یه روضه #حضرت زینب دانلود کن گوش بدیم.
سریع دانلود کردم و زدم برای پخش
بعداز آن روز همیشه روضه حضرت زینب رو داشتم
روضه که تمام شد رو کردم به #محمدرضا و گفتم بشین از تو یه عکس بگیرم
نشست عکس #شهیدخلیلی رو بغل کرد و لبخند زد
گفتم اینجوری نه زشته!
وقتی #شهید شوی میگویند شهید لوس بوده...
گفت: اشکال نداره فرح بعد از روضه است😄
دوربین گوشی من آن لحظه را ثبت کرد یک عکس با #لبخندهمیشگی...
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#ابو_وصال
#ابو_فراق...
🕊✨@sh_hadadian74