eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 📚 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 📚 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 📚 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 📚 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 📚 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 📚 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 📚 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 📚 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 📚 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇ @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇
📚 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 📚 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 📚 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 📚 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 📚 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 📚 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 📚 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 📚 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 📚 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 📚 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 📚 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 📚 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
مداحی آنلاین - عزیز فاطمه حرّم - میرداماد.mp3
5.19M
🌴عزیز فاطمه حرّم 🌴ولی حرِّ گنهکارم 🎤 سید_مهدی_میرداماد 🥀 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
YEKNET.IR - roze - shabe 5 moharram1399 -banifatemeh.mp3
2.76M
🔳 سوزناک 🌴حال منو پریشون حال عموم میکنه 🌴دیر برسم دیگه شمر کارو تموم میکنه 🎤 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
00-mojtaba-ramezani.mp3
7.35M
از حرم برااام بگوووو💔 از یه سرزمینی که بی قرارشم 😔 فوق زیبا 👌 مجتبی رمضانی🎙 🕊 💔 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
▪️با دستهای کوچکت، دل ما را تا ابد گره زدی به های عطش، بیا این بار با همان دستهای نازنین، گره کور غیبت را باز کن... 🏴 یا علی اصغر، یا باب الحوائج... امروز دخیل روضه های تو ام به عشق حسین | به نیت فرج ✋ 🥀 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
Shabe 7 - 1[1].mp3
2.79M
چرا بچه رو زدی نامرد....😭 حاج محمود کریمی 🥀 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
Shabe 8 - 2[1].mp3
1.31M
🌷 ای علی اکبر حسین... ثانی حیدر حسین... 🌷 ای نفس های حسین... یار رعنای حسین... حاج محمود کریمی 🚩 هیئت مجازی شب هشتم محرم 99 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
🖤 من تو را شنیدم و زنده ام هنوز؟؟! 😱 اين شرط عاشقی نَبُوَد خاک برسرم ... 😔🤦‍♂ 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
🖤 من تو را شنیدم و زنده ام هنوز؟؟! 😱 اين شرط عاشقی نَبُوَد خاک برسرم ... 😔🤦‍♀ 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥⛔🔥⛔🔥 اهانت تا کجا نصب عکس شهدا وقاسم سلیمانی درمدارس ممنوع شد سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن مسلمانان بپا خیزید آیا وقت آن نشده علیه این بی دین ها قیام کنیم در سایه سکوت ماها این خائنین به اسلام ، قرآن و ملت مسلمان تا کجا پیش رفتند.... روحانی علنا دارد با قرآن و ولایت میجنگد چرا خوابیم ؟ چرا بی تفاوتیم ؟ آیا ؟؟؟!!! مگر امام حسین علیه السلام برای دفاع از قرآن و اسلام همه هستیش را فدا نکرد ؟؟؟ 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
😭 یک جمله بیشتر نَشَوَد روضه ی حسن💔 «در کوچه ی مدینه... » ...بماند بقیه اش 😭😭😭😭😭😭 واااااای...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روضه خانگی حاج قاسم روایت از شیوه رفتار سلیمانی در مجالس ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ 📿 ♡ 🕊به {کانال شهید محمد حسین حدادیان} بپیوندید🕊 ❥• @sh_hadadian74 ☃ ─┅═❅🕊❅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روضه #پویانفر جنگ و به خیمه ها کشوندن... خیمه ی زینب و سوزوندن @sh_hadadian74 🏴
[ASHABOLHOSSEIN.IR]1402100503.mp3
17.65M
💠 من خیمه‌ای هستم که افتاده عمودم 🎙 حاج مهدی رسولی 🕌 مسجد دانشگاه تهران 🏴‌ 🖤کپی با ذکر بلامانع است. التماس دعای فرج 💔 ┏━━°❀•°:🕊:°•❀°━━┓ @sh_hadadian74 ┗━━°❀•°:🕊:°•❀°━━┛
مداحی_آنلاین_مولای_من_کاش_شبی_شمع.mp3
1.37M
سوزناک 🍃کاش شبی شمع مزارت شوم 🍃نور فشان در شب تارت شوم 🎙مرحوم حاج ╔═ ღ...🌺...ღ ═╗ @sh_hadadian74 ╚═ ღ...🌺...ღ ═╝
enc_16899570043239664273532.mp3
5.04M
فیض ببرن عُلمایِ زینبی ... 😭 به نیابت ازرفیق شهیدمون ✨ با صلوات و روضه رفیق شهیدت رو یادکن🤚 🙃💚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━┓ @sh_hadadian74📿 ┗━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
31.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این علی علیه‌ سابق نمیشه 😭 من دارم میمیرم و زنده بمون...😭 <🕊@sh_hadadian74>
1_2240294364.mp3
4.41M
... به یادِ شهید حدادیان که روضه حضرت زهرا (س) از لحظاتِ جدانشدنیِ زندگی شون بود ...😭 🕊✨@sh_hadadian74
🌹 ‍ ظهربود که کلاسم تو دانشگاه تموم شد. زنگ زدم به محمد گفتم بریم؟؟؟ گفت:من میخوام برم میای؟! باهم راهی شدیم،تو راه که میرفتیم محمد شروع کرد به خاطره تعریف کردن از از از حرم و... نزدیک مزار که رسیدیم ترمز زد گفت:بریم سر مزار .. علاقه شدیدی به داشت❤️😍 یک شب وقتی برای اولین بار به هیئت رفتیم و جلوی در هیئت عکس را به من نشان داد متوجه این علاقه‌اش شدم👌 -میشناسیش؟ +فقط اسمش رو شنیدم -رسول من است. چیزهای زیادی از او می‌دانم برایت تعریف میکنم. سر مزار مشغول خواندن فاتحه بودم که گفت: بذار +ندارم از گوشیم پاک شده -خدا خیرت بده سریع یه روضه زینب دانلود کن گوش بدیم. سریع دانلود کردم و زدم برای پخش بعداز آن روز همیشه روضه حضرت زینب رو داشتم روضه که تمام شد رو کردم به و گفتم بشین از تو یه عکس بگیرم نشست عکس رو بغل کرد و لبخند زد گفتم اینجوری نه زشته! وقتی شوی میگویند شهید لوس بوده... گفت: اشکال نداره فرح بعد از روضه است😄 دوربین گوشی من آن لحظه را ثبت کرد یک عکس با ... ... 🕊✨@sh_hadadian74