eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
789 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸سرگردانى و بى هويتى جوانان در ازدواج: 👈يكى از نسبتاً نوظهور در ازدواج و ساير اَشكال ارتباط عاطفى بين دو جنس، سرگردانى و بى هويتى (يا بهتر بگويم چند هويتى بودنِ) برخى از دختر و پسرهاى امروزيست. عقايد اين دسته از جوانان اى است كه از فرهنگ هاى مختلف گرفته شده است. در حقيقت آنها در هر ، پيرو فرهنگى هستند كه لحظه اى آنان را تأمين مى كند. مثلاً برخى از پسران هم مى خواهند ندهند، هم مى خواهند عروس خانم آنچنانى داشته باشد. هم مى خواهند كه همسرشان در مخارج زندگى سهيم باشد، و هم به امور منزل را صرفاً وظيفه زن مى دانند. هم مى خواهند روابط را آزادانه تجربه كنند، و هم ميخواهند همسرشان آفتاب و مهتاب را نديده باشد و.... دختران نيز همينطورند. از طرف مقابلشان، هم مهريه مى خواهند، هم حقوق زن و مرد. هم شاغل بودن و مالى مى خواهند، هم نفقه. هم كادوى ولنتاين مى خواهند، هم . هم عيدى مى خواهند، هم كادوى روز تولدو..... رسيدن به اين خواسته هاى ، نه منطقى است و نه براى همگان ميسّر. هر چه بيشتر در اين مورد فكر كنيد، اين فهرست كه آن خواستگاه هاى متفاوتى دارند، طولانى تر مى شود. لطفاً قبل از ازدواج يا ورود به يك رابطه، را با خودتان روشن كنيد. 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
جا نمانم ! این بلا از هر بلایی بدتر است جا نمانم اربعین ! مشتاقِ دیدارم حسین 💔 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
‌‌ °•💎•° استغفار ڪن؛ غم‌ از دلت ⇦❤️ میره اگہ استغفار ڪردے و غم‌ از دلت‌ نرفت... یعنی‌ دارے خالی‌بندے میڪنی بگرد گناهت‌ رو پیدا ڪن‌، اعتـراف‌ ڪن‌ بهـش... اینہ راز موفقیت‌ و آرامش! 💌 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
هر ڪُجا هستے بگو تا آسمان ببارد جمعہ‌هایِ بے تو حالم هیچ تعریفـی ندارد..🍃 🕊 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
شایـد 🕊 آرزوی خیلـیها باشـد ! امـا بــدان ! که جـز کسـی به آن نـخواهد رسید👌 ... کاش بجای زبان ، با عمل طلـب مـیکـردم ... " آماده‌ی با داشتن فرق دارد " 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
◾️ای خوش بحال آنکه ز دستان فاطمه ◾️یک اربعین زیارت کرب و بلا گرفت 💠کانال صدای دختران انقلاب  ✅ @sedaye_dokhtarane_enghelab
کار دستم داد آخر قلب ناپاکم ، حسین (ع) اربعین ، پاےپیاده ، رفت از دستم که رفت....... 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
. . - الـٰی أیـنْ؟! + الیكَ دائمـاً. . - بـه کجا؟! +همیشـه به‍ سوی تُ. .♥️💫 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ میگفت بعدِ نماز هرڪی یه دعاے مسـتـجـاب داره ↯ {دعابرافرج آقا یادمون نرهـ} 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
.💛🌸. . . . . | 🌱 هر روز يك پيغام با اين مضمون از طرف خدا داريم: من دُرُستِش ميكنم. به من اعتماد كن.🌺🍃💫 . . .💛🌸. . . •••••• 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴 ••••••
🌹🍃 ❤️شنیده ام ڪہ قرار استـــ جمعہ برگردے😞 💚ڪدام جمعہ؟ نمےشداشاره مےڪردے!!😭💔 🍂 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
[السـلام‌علیـڪ‌یاصـاحبالزمـان] اللهـم‌عجـل‌لولیـڪالفـرج🌿 بـراے سلامتـے و تعجیـل در ظهـور آقامـون #٣‌شاخہ‌گݪ‌صلـوات🌹📿 به نیـابت از شهیـد 🌸 ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
•| ღـــيدانہ|• خیلی ها فقط سنشون بالا رفته ولی بزرگ نشدن ؛ بعضی ها هم؛ حتی با سن پایین؛ بزرگ شدن و بزرگ هستن ... میتونه سیزده سالت باشه ، ولی بزرگ باشی؛ خیلی بزرگ مثل یک شهید ، مثل یک ... اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج🌤 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
وقتےحضرت‌آقا گفتن «بہ جوان‌ها امیدوارم!...» یعنے ناامیدی گناه کبیره‌ست‼️ تمام...🕊✨ 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قرارنبودکہ‌آفت‌بہ‌باغ‌مابزند پسربزرگ‌نکردم‌کہ‌دست‌وپابزند..." وداع پدرِ داغدیده با پیکر فرزند شهیدش💔✨ 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ‏انتشار خبر نسل کشی با از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران! 🔺به مراحل حساس بزرگترین بیولوژیکی نزدیک می شویم. 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
💚 برای دلت ؛ و بی قراری هایش ؛ وَالْعَصْرِ می‌خوانم و تکرار میکنم ؛ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ..💔 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ حتّی در نسلِ آدم هم اثر میذاره: 🌱امام صادق(ع) فرمود: كسبُ الحرام يَبينُ فی الذُّريّة. اثرِ مالِ حرام، در ذريه و فرزندانِ انسان آشكار میشود. 📚الکافی، ج ۵، ص ۱۲۵. اگر امروز لقمه‌ی غذات نباشی، فردا مجبوری مواظبِ ➖ حجابِ دخترت.. ➖ غیرتِ پسرت.. ➖ حیایِ همسرت.. و.... باشی! چون شروعِ همه مصیبت‌هاست. 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴
✔️ ✔️ به قول رفاقت با مهدی «عج» خیلی سخت نیست ! توی اتاقتون یه پشتی بزارین....آقا رو دعوت کنین یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه 😞 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
💠چند روایت از یک قصه💠 🔸سکانس اول: تو عملیات بودیم که پشت بیسیم گفتند یکی از بچه ها شهید شده و سه چهار تا زخمی... بعد از یک مدتی گفتند: نه! شهید نشده!! همین طوری پیش رفت تا شب، توی هیئت، وسط سینه زنی، خبر شهادت را دادند همه بهم ریختیم 🔹سکانس دوم: شب تاسوعا بود... جلو در هییت بودم که محمدرضا زنگ زد. خیلی ناراحت بود، گفت: "الان از عملیات برگشتیم... "عبدالله باقری" زخمی شده، "امین کریمی" هم شهید شد... به شوخی بهش گفتم: "بابا همه رفیقات شهید شدن تو سالمی میخوای برگردی ضایع س!😂 حداقل یه خطی بنداز یا به بچه ها بگو یه تیری تو پات بزنن بگی جانباز شدم😅" گفت: "آره اتفاقا تو فکرش بودم..." 🔸سکانس سوم: دو روز بعد، با محمدرضا که صحبت میکردم بهش گفتم: "یکی با اسم "کریمی" شهید شده" گفت: "آره با ما بود، البته تیممون جداست ولی خیلی میدیدمش... از وقتی شهید شده حال و هوای بچه ها خیلی تغییر کرده... چون خبر شهادتش رو توی هییت شب تاسوعا به بچه ها دادن..." خوب موقعی گفتند...😢 بعضیا همون موقع با همون حالشون حاجتشون رو گرفتن، شاید محمدرضا هم...😔 🔹سکانس آخر: وقتی خبر شهادت "امین کریمی" رو شنیدم اولین چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که اگه یک وقت محمدرضا شهید شه چی...😥 و از اون موقع بود که خیلی جدی تر به شهادت محمدرضا فکر کردم... چه می دونستیم انقدر نزدیکه...😭 چه می دونستیم انقدر جدی تو فکرش بود...😓 شهید کریمی شب تاسوعا و محمدرضا 29 محرم... 🔺نقل از تعدادی از دوستان امروز سالگرد شهادت قمری شهید هست 💔 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_چهل‌_و‌_هشتم 📚 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپید
📚 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 📚 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 📚 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 📚 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 📚 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 📚 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 📚 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 📚 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 📚 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 📚 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: 🏴 ✨ ⓙⓞⓘⓝ↴ ❀|→@sh_hadadian74⃟🏴