eitaa logo
شین حا الف...🇮🇷🇵🇸🇱🇧
577 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
488 ویدیو
50 فایل
مسیرهای طولانی را فقط شوق و علاقه درمان می‌کند و یک زمزمه‌ی آرام از تو گفتن و شنیدن و یک قلبِ‌زیبا برای تکیه دادن... #امام_زمان 📲 توسط ادمین اداره می‌شود. ✍️ انتقادات و پیشنهادات:
مشاهده در ایتا
دانلود
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: إِلَهِي لاَ تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ در فراز آغازین دعای ابوحمزه ثمالی آمده است: الهى لا تُؤَدِّبْنى بِعُقُوبَتِكَ؛ اى معبود من، مرا با مجازاتت ادب مكن «أدَب» (بر وزن طلب) به معناى دعوت كردن ديگرى به نيكى ها و ترك زشتى هاست و تأديب نيز همين معنا را مى رساند. اين كار وظيفه تمام انبيا و اوليا و معلمان و پيشوايان و پدران و مادران است كه پيروان و شاگردان و فرزندان خود را به نيكى ها دعوت كنند و از بدى بازدارند. بلكه قبل از همه، ادب كردن كار خداست كه گاه از طريق فرستادن پيامبران و نازل كردن كتب آسمانى، انسان ها را ادب مى كند و گاه از طريق آزمون هاى تكوينى و مجازات هاى مادى و معنوى. «عقوبت» از مادّه  «عَقِب» نیز به معناى «كيفر كار خلاف» آمده است. حال فراز آغازین دعای ابوحمزه ثمالی (الهى لا تُؤَدِّبْنى بِعُقُوبَتِكَ) ناظر بر حلیم بودن خداوند است که اشاره به مساله آمرزش گناهان، و عدم تعجيل در عقوبت بندگان است. لذا خداوند در مورد عدم تعجيل عقوبت  مى فرمايد: «وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ؛» و پروردگارت آمرزنده و داراى رحمت است؛ اگر مى خواست آنان را به سبب اعمالشان مجازات كند عذاب را هر چه زودتر براى آنها مى فرستاد.البته در این میان تنها راه نجات از خصومت پروردگار و عقوبت  او اين است كه دست از ظلم بكشیم و از گذشته توبه كنیم و حقوق از دست رفته را به صاحبانش باز گردانیم و جبران نمايیم. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: «لا تَمكُر بي فى حيلَتِكَ» منظور چیست؟ مکر، به طور کلّی یک صفت ناپسندی است. مکر، یعنی وسیله ای که به واسطه آن، انسان ذهن شخص را منحرف کند و یک مطلب ناخواسته ای را بر او تحمیل کند. وقتی که یک شخص به دیگری مکر کند، یعنی مطلب را به نحوی برای او جلوه میدهد که او روند کار را عادی میبیند اما چون خود این شخص مار و مکار، از پس پرده خبر دارد و میداند که این روند چه نتیجه ای دارد، می گوید مثلا بیا از من بخر! و بیاید کمتر بدهد، خودش از پشت پرده خبر دارد و کس دیگری خبر ندارد و او قضیه را بر می گرداند و کلاه سر طرف می گذارد! مکر به طور کلی یک صفت ناپسندی است؛ حالا چه طور ممکن است که خدا هم مکار باشد؟! می فرماید: «لا تَمكُر بي فى حيلَتِكَ؛ در حیله ای که به من به کار می بری، مکر نکن!» اصلاً معنا ندارد که خدا واجد صفت ناپسندی باشد! مکر خدا نتیجه و حاصل مکر و تفکرات نفسانی خود شخص است. اویس در همه عمرش پیغمبر را یک بار هم ندید؛ یعنی اصلاً اویس یک جریانی در بین عرفا دارد و یک حساب و کتاب جدایی دارد! اویس خیلی قوی بود! دنبال حرف نبود، در خودش بود. این طوری دنبال ظاهر نمی گشت که بشنود و ببیند و لمس کند؛ نه، در خودش میرفت. پیغمبر را دیدم ندیدم؛ برو آقا نمیخواهم اصلاً ببینم! و اصلاً اویسی ها معروف اند لذا در بین عرفا اویسی یعنی مشی او، مشی اویسی باشد، باطنش باطن اویسی باشد؛ آنها یک چیز دیگر هستند که با بقیه فرق میکنند و با افراد دیگر متفاوت هستند اصلاً پیغمبر را ندید. خب از آن طرف بالأخره نفس است واشتیاق دارد هنوز به کمال نرسیده و این عقربه از جایش تکان نخورده است. بعد از آرزوهای زیاد، میگوید بلند شوم و بیایم! ولی حالا از آن طرف گرفتار است! عجیب اینجاست که تمام گرفتاری اویس، مادرش است. که خدا همین را میگذارد بالای سرش! اگر مادرش می گذاشت، خب اصلاً مدینه بود! یعنی خدا درست یک کسی را بالا سر می گذارد و می گوید: هان، او را بگیر و نگه دار و نگذار برود پیغمبر را ببیند! هر دفعه که پیش مادر می آید، می گوید: نه ! بگذار بروم پیغمبر را ببینم! می گوید: نه! دلم تنگ شده است! نه! مردم از فراق - نه نه نه نه هر دفعه او پیش این مادر آمد که یک دفعه بروم ببینم، نمی شود! چه کسی در سر این مادر میاندازد؟ همان که این را نگه داشته است، گوید نه. حالا اگر مکر میکرد که تجارتم وگوسفندانم دارد در مدینه از بین میرود، الآن سیل می آید و... سر مادرش کلک در می آورد که بیاید و پیغمبر را ببیند، و مادرش هم راضی میشد؛ اما پیغمبر را میدید که چه شود؟! «و لا تمكر بي فى حيلَتِكَ»؛ یعنی خدایا، من را به روزگاری نینداز که با هر قدمی که بر می دارم چاهی برای خودم بکنم! من را در وضعی قرار نده که دست به هر چیزی که میزنم آن چیز برای من بلا شود! آن کسی که دور است، همین است؛ او مدام برای خودش چاه می کند و مدام دارد برای خودش مکر می کند! پس وَمَكَرَ اللهُ یعنی نه اینکه خدا مکر کرده است؛ مکر برای خدا نیست، خدا مکر نمیکند خدا سر کسی کلک نمیزند، خدا با کسی دشمنی ندارد، چرا باید کلک بزند؟! بلکه نتیجه عمل هر شخصی مکر خداست، و این برای همین فرد مکر است! او می خواهد سر خدا را کلاه بگذارد در گوشش پنبه می گذارد. اگر تو خودت را نگاه میکردی که الآن با این عملت چه دارد به سرت می آید، فریاد استغاثه ات به ثریا میرسید. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: مِن أينَ لِي الخَيرُ يا رَبِّ، ولا يوجَدُ إِلَّا مِن عِندِكَ ؟! و مِن أينَ لِى النَّجاةُ، و لا تُستَطاعُ إِلَّا بِكَ؟! لا الَّذِى أحسَنَ اسْتَغنى عَن عَونِكَ ورَحمَتِكَ. آن خیری که به ما میرسد از کجا میرسد؟ و آن نجاتی که برای ما است، چه شخصی غیر از تو میتواند و قدرت دارد که آن را برای خودش تحصیل کند؟!» لا الَّذي أَحْسَنَ اسْتَعْنى عَن عَونِكَ؛ «هر کسی بخواهد کار خوبی انجام بدهد با عون تو این عمل را انجام داده و مستغنی از عون و کمک تو نبوده است!» و لا الَّذى أَساءَ واجتَرَأَ عَلَيكَ ولَم يُرضِكَ خَرَجَ عَن قُدرَتِكَ، «و نه آن کسی که کار زشت انجام بدهد و بر تو، جرئت کند، از قدرت توخارج است.» این همان مضمون است، منتها حضرت در اینجا خیلی ادب به خرج داده است در آنجایی که میفرماید: «اگر کسی خوبی کند این خوبی به عون تو بوده است» ولی در اینجا حضرت اینطوری نمی گوید که اگر کسی کار ناپسند انجام بدهد، آن هم با قدرت تو بوده است بلکه میفرماید: «از قدرت تو خارج نبوده است»؛ یعنی خیال نکنید این قدرتی که الآن برای این گناه پیدا کرده است، قدرت شخصی بوده است؛ و منفک از قدرت خدا بوده است؛ بلکه این هم همان است، منتها آن قدرت را در راه خلاف به کار برده است! مسئله مهم این است که راه سلوک و راه توحید به طور کلی با مسیری که مردم دارند زندگیشان را با آن مسیر می گذرانند در دو قطب مخالف و دو محور مقابل هم قرار دارد اگر شما تمام افراد را نگاه کنید میبینید که ابتدا وقتی ما به دنیا می آییم و با همان روح توحید پا به این دنیا می گذاریم، ملکات ما و اوصاف و صفات ما، صفات توحیدی است وقتی که شما نگاه میکنید به یک بچه دو ساله و سه ساله یا کمتر، میبینید که در مدرکات خودش پیرایه ندارد به خودش زر و زیور ندارد، فقط صرف الوجود در خودش لحاظ کند اما از شئون ماهوی و... در این بچه ها خبری نیست! بچه ای که پدرش من باب مثال پادشاه است با آن بچه ای که فرض کنید پدرش یک فقیر است اینها را از نقطه نظر ارتباط لحاظ نمی کند؛ فقط همین قدر که با هم سنخیت داشته باشند او سه سالش باشد و این هم سه سالش باشد، دیگر بس است و دیگر هیچ چیز نمی خواهد. حالا بابای تو کیست؟ پادشاه است، خب باشد! مادرت کیست؟ فلان الدوله است، خب باشد! هیچ این مسائل نیست! اما همین که کم کم بالا میآییم و بالاتر میآییم آن مسئله توحیدی کم کم فراموش میشود و این پیرایه ها و این زوائد میآید و جایگزین اصل میشود تا حدی که انسانی که با آن روح توحید پا به این دنیا گذاشته و از مادر متولد شده بود تبدیل به یک شیطان مریدی می شود که تمام دنیا را برای خودش میطلبد! عجیب است! یعنی آنچنان این روح انانیت و روح تفرعن در او قوی می شود که حاضر است تمام دنیا بسوزند ولی این حرفش روی زمین نماند و خدا میداند که خلاصه کار از این انانیت به کجا میرسد که آن را هیچ کاری نمی شود کرد و واقعاً این نفس می آید و شروع می کند به توجیه کردن و مسائل غیر واقعی را واقعی پنداشتن و تمام مسائل را بر منویات خودش تطبیق میدهد و استدلال میکند و کار را خراب میکند و بعد خرابی را به عهده خودش نمی اندازد اگر انجام شد که خب فبها دیگر سر از کجا در می آورد؛ و اگر انجام نشد خرابی را به گردن خودش نمی اندازد، بلکه به گردن حسن و حسین می اندازد! اميرالمؤمنين عليه السلام در یک عبارت عجیب می فرماید: «قصم ظهری صنفان: عالم مُتَهَتِّكُ و جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ.» متنسک با ناسک دو تا است: ناسک: یعنی کسی که ذاتاً حالت عبودیت دارد متنسک باب تفعل است یعنی کسی که خودش را میبندد و به نسک می چسباند. حالا یکی دو کلام یاد گرفتند و خب بالأخره ریشی و تسبیحی و مسواکی، و پای دو تا منبر می روند و بعد هم خودشان را می‌آيند جا میزنند و در مقابل حق و در مقابل مطلب واقع و در مقابل ولی می ایستند در مقابل امیرالمؤمنین هم می ایستند! همین نهروانی ها، اینها جاهل متنسک بودند اینها دو تا روایت از پیغمبر شنیدند؛ خب نادان، تو که این روایت را شنیدی آن طرفش را هم بشنو که علی فلان است و علی کذا است! اینجاست که نفس در کار میآید حالا اگر تو نفسانیات را داشتی و چیزی نشنیده بودی، همین نداشتن خلع سلاح نفس است و این خلع سلاح خیلی برای انسان مفید است؛ انسان خلع سلاح است و دیگر چیزی ندارد ولی صحبت در این است که نه، نفس الآن وسیله به دست آورده است وسیلهٔ برای مقابله و وسیلهٔ برای رودررویی؛ و ای کاش آن وسیلهٔ او وسیله درست و حسابی بود! فقط چهار تا حرف به دست آورده است! اگر قضیه این است، آن در مقابلش است اما توجیه میکـ کند که نه آقا اینکه من میگویم، این درست است! این جاهل متنسک است افراد عوام و بی سوادی که دوتا کلمه خوانده اند و دوتا منبر دیده اند اینها می آیند و در مقابل انسان و در مقابل ولیّ می ایستند و اظهار لحیه می کنند! @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: و مِن أينَ لِيَ النجاة و لا تُستَطاعُ إِلَّا بِكَ؟ نجات و رستگاری از ناحیه پروردگار است، به جهت اینکه نجات یعنی از مهلکه به درآمدن و نجات به معنای فلاح است، حتی میتوانیم بگوییم اعم از فلاح است (قَالَ رَبِّ نَجِنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّلِمِينَ)؛ يعنى: من را از این مهلکه دربیاور! نجات از سختی به آسایش در آمدن است؛ این معنای نجات است. منشأ برای همۀ شرور همان ابتعاد و همان دوری از قرب و انغمار در دنیا و مظاهر دنیاست؛ وقتی این منشأ برای شرور و مهلکه باشد، طبعاً طرف خلافش خیر و سعادت است که حضرت می فرماید: «مِن أينَ لى الخَيْرُ يَا رَبِّ و لا يوجَدُ إِلَّا مِن عِندكَ» این خیر طبعاً از ناحیه پروردگار است؛ پس این عبارت اول، عبارت دوم را تفسیر میکند و میتوانیم بگوییم عبارت دوم، بدل یا عطف بیان از عبارت اول است. و مِن أينَ لى النجاة و لا تُستَطاعُ إِلا بِكَ، از کجا نجات برای من میسرمی شود و من چطور از این مهلکه عالم طبع و عالم ماده در می آیم؟!آیا من به اندازه سر سوزنی قدرت دارم که قدمی بردارم؟! ابداً امکان اینکه قدمی بردارم برای من نیست!و آنهایی که به این مخمصه و بلیه دچار شدند همه سر از مسائل دیگر درآوردند. حالا شما حساب کنید در این کره زمین چه افرادی هستند که خدا اینها را موفق نمیکند که به این دایره اتصال پیدا کنند!«مِن أينَ لِيَ النَّجاةُ؟!» جدا آدم نمیداند چه کار کند؛ یعنی واقعاً نمیداند! امام حسین خودش بلند میشود و سراغ عبیدالله بن حر جعفی می آید! یعنی بالاترین مقام ولایت بلند میشود و در خیمهٔ شخصی که بدبخت دنیا و آخرت است می آید و به او می گوید: «من اینجا آمده ام تا دستت را بگیرم! او میگوید این شمشیرم را بردار این اسبم هم خوب است!» ای جاهل نفهم میگویی اسب خوبی دارم، خوب تند میرود، شمشیرم هم تیز است، خاک بر سرت کنند! اگر من دنبال اسب و شمشیرت بودم خب میرفتم با یزید بیعت میکردم! چرا کربلا آمده ام؟! این از یک طرف از طرف دیگر هم زهیر که هرجا امام حسین بود فرار می کرد اصلاً وقتی که حضرت خیمه میزد این عقب بود، وقتی راه می افتادند این خیمه میزد و همیشه یک منزل فاصله داشتند. بالأخره حضرت یکجا او را به دام انداخت و سراغش فرستاد آمد و اکسیر عشق در مسش آمیخت. این چه فرقی است که برای آن خودش بلند میشود و سراغش می رود، ولی این نه؟! «مِن أينَ لِيَ النَّجاةُ»؟! وقتی قرار نیست قرار نیست! ولی خودش بلند میشود و سراغ شخص می رود که بیا می گوید نمی آیم! این مطالبی که بزرگان در صحبتها در این طرف و آن طرف بیان میکنند، تمام اینها رفتن است و تمام اینها عرضه داشتن است از کسی شنیدم که می فرمود: «ما سفره را پهن کردیم، کیست که بیاید؟!» اگر به اندازه سر سوزنی ما این نجات و این رستگاری را از خودمان بدانیم، آنجا گرفتار .هستیم پس بدانید در آن وقتی ما مطلوب هستیم و در آن وقتی مقرب هستیم و در آن وقتی مرضی هستیم که کما هو حقه به موقعیت خویش واقف باشیم؛ و این را هم میشود به دست آورد که موقعیت خودمان برای ما روشن می باشد. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز:إلهى لا تُؤَدِّبني بِعُقوبَتِكَ ولا تَمكُر بي فى حيلَتِكَ مِن أينَ لِيَ الخَيرُ يَا رَبِّ و لا يوجَدُ إِلَّا مِن عِندِكَ؟ و مِن أينَ لِيَ النَّجاةُ و لا تُستَطَاعُ إِلَّا بِكَ؟! لا الَّذِى أَحسَنَ اسْتَعْنى عَن عَونِكَ ورَحمَتِكَ، و لا الَّذى أَساءَ و اجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرضِكَ خَرَجَ عَن قُدرَتِكَ ! حضرت در اینجا می فرماید: «از کجا برای من نجات و رستگاری میسر خواهد شد در حالتی که این امر به تو انجام می پذیرد؟! آن کسی که کار نیکو انجام داده، از کمک وفقط رحمت تو مستغنی نبوده و این عمل نیکو را مستقل به ذات، انجام نداده است؛ و نه اینکه آن کسی که کار زشت انجام داده و بر تو جرئت کرده و مخالفت امر و نهی تو را بجای آورده و تو را از خودش راضی نکرده است،از قدرت تو بیرون رفته است.» عرض شد که نجات به معنای فلاح است؛ فلاح و رستگاری به واسطهٔ علم و بیرون آمدن از جهل برای انسان حاصل می شود. علم یعنی حال اطمینان به واقع؛ در قبال یقین. یقین یعنی قطع به یک موضوع ولو اینکه بعداً کشف خلاف بشود. آن افرادی که خیلی دیر باور میکنند خیلی خوب هستند، اینها افرادی هستند که خیلی زود با یک حرف باور نمی کنند. اتفاقاً در روایت هم داریم: اگر خواستید عقل شخصی را آزمایش کنید یک مطلب تقریباً غیر عادی به شاید او بزنید؛ اگر زود پذیرفت این خیلی خوب نیست، اما اگر گفت حالا ببینیم این طور و شاید آنطور باشد معلوم میشود که فردی است که روی کار خودش حساب و کتاب دارد و این طور نیست که سریع مطلبی را بپذیرد. اما علم این طور نیست؛ علم یعنی انکشاف واقع برای انسان، وقتی واقع برای انسان منکشف شد دیگر خلاف معنا ندارد معمولاً راههایی که ما در این دنیا برای رسیدن به واقع طی میکنیم، در انسان حال قطع می آورد، نه علم. علم برای ما خیلی کم پیدا می شود، غالباً قطع است؛ تازه اگر قطعی باشد، این جنبه علم ندارد مگر موارد خیلی نادر که ما به علم میرسیم. البته خب قطع هم حجت است، به جهت عدم فرق و امتیازی که ما وجداناً و نفساً بین این دو میبینیم، لذا این قطع حجت است و متابعت از آن واجب است. اگر برای شخصی علم به واقع پیدا بشود، دیگر نمی تواند مخالفت آن را بکند؛ خیلی مشکل است. حالا اگر هوای نفس بیاید و جلوی راه را بگیرد، آن یک مطلب دیگری است. یک مرتبه بالاتر از علم ، و آن مرتبه اطمینان است؛ مرتبه اطمینان یعنی نفس انسان به مطلبی آرامش پیدا می کند. این برای شخصی است که نفسش برگردد و متحول بشود و به قضیه ای برسد؛ آن وقت در ا در اینجا دیگر مخالفت معنا ندارد و آن مقام، مقام اطمینان است. نجات یعنی انسان از شرک و از دوبینی بیرون بیاید، از اثر بگذرد و به مؤثر برسد، از مسبّب بگذرد و به سبب برسد، از مجاز بگذرد و به حقیقت برسد؛ این می شود «نجات». وقتی که اینطور شد دیگر تمام گرفتاریهای دنیا برای او بی معنا می شود. و لا الذى أساءَ و اجتَرَأَ عَلَيكَ ولَم يُرضِكَ، خَرَجَ عن قُدرَتِكَ! آن کسی که دارد اسائه می کند با چه قدرتی دارد اسائه میکند؟ و آن کسی که دارد نافرمانی میکند، با چه قدرتی دارد نافرمانی میکند؟ آیا با قدرت اهریمن است؟! اهریمن قدرتش از کجاست؟! با کدام قدرت دارد خدا را نافرمانی میکند؟! تو که وجود خودت از خودت نیست چگونه ممکن است آثار و تبعات وجودی از خودت باشد؟! چگونه ممکن است قدرت از خودت باشد؟! وجودت برای خودت نیست و متدلّی به ذات غیر هستی، آن وقت فعلت برای خودت است؟! علمت برای خودت است؟! قدرتت برای خودت است؟! حیات برای خودت است؟! جمالت برای خودت است؟! همه اینها برای یکی است؛ این قدرت برای یکی است، این علم برای یکی است! از مطالب و از این چیزهای حقیقی و بدیهی خودمان را کنار بکشیم و دست برداریم؟! پس هرچه هست بریزیم کنار و سر یک سفره بنشینیم! آن کسی که الآن دارد کار خلاف انجام میدهد آیا بنده خدا است یا نیست؟! او هم بالأخره بنده خدا است! پس بیاییم به او هم همان نظر را بیندازیم که به خودمان داریم میاندازیم و بگوییم: خدایا شکرت که دست ما را گرفتی، ولی او هنوز در غفلت است؛ نه اینکه بگوییم: تو باید بیایی زیر بلیط من! این غلط است! نتیجه کار را به او برگردانیم، نه به خودمان! خدایا شکر که مرا موفق کردی! خدایا شکر که تو دست من را گرفتی! خدایا شکر که تو به من روح انقیاد دادی! خدايا شکر که تو مرا از جهل در آوردی! فقط تو فقط تو ! والاً همه اینها مظاهر او هستند. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: بِكَ عَرَفتُكَ، و أنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ ودَعَوتَني إِلَيْكَ، و لولا أَنتَ لَم أَدرِ ما أَنتَ! بِكَ عَرَفتُكَ؛ «خدایا من تو را به تو شناختم عرفان من توسط تو پیدا شده است.» و أنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ؛ «و تو مرا به خودت راهنمایی کردی.» و دَعوتَني إِلَيكَ «و به سوی خودت خواندی.» حضرت در اینجا می فرماید من معرفتی که پیدا کردم توسط تو است؛ البته «عَرَفتُكَ» در اینجا در مقام استمرار است یعنی عرفان به تو توسط تو پیدا میشود. چرا عرفان به تو توسط تو پیدا میشود و غیر از تو کسی نمیتواند معرفت به تو را برای ما تحصیل کند؟ این طور در معنای این فقره معروف است و در سایر موارد هم از ائمه علیهم السلام نظیر دارد. در دعای روز عرفه از سیّدالشهدا علیه السّلام است که ایشان هم در آنجا همین عبارت را دارند می فرمایند:هر چیزی که غیر از وجود پروردگار باشد این در شناخت پروردگار به جهاتی ناتوان است. ماسوی الله معلول هستند و معلول از نظر سعه و ضیق، هیچ گاه سعه علت و به اشتداد علت نیست و به اولیت و اولویت علت نمی رسد؛ بنابراین علم به معلول هیچگاه علم به علت نخواهد بود، بلکه در رتبه پایین تر است. مطلب دیگری که در اینجا به نظر میرسد این است که: شاید منظور حضرت از بِكَ عَرَفتُكَ غیر از این جهتی که فرمودند جهت دیگری باشد و آن این است که آیا ممکن است که ما معرفت به شیئی پیدا بکنیم از غیر خود آن شیء؟" یعنی غیر از یک نوع اتحاد وجودی با آن شیء، ما معرفت به آن پیدا بکنیم. امکان ندارد! بِك عَرَفْتُك؛ «یعنی من تو را به خودت شناختم! نه به چیزی از ماسوای خودت!» چون اگر به چیزی از ماسوی باشد عرفان حاصل نمی شود، و هنوز حدی برای عرفان هست رتبه ای برای آن هست مرتبه ای برای آن هست؛ اما وقتی که به خود ذات عرفان پیدا شد، یعنی آن ذات بیاید و این را در خودش فانی کند، آن موقع می تواند بگوید: بك عَرَفتُكَ؛ «من تو را شناختم به تو! (نه به صفات تو و نه به اسماء تو!) من تو را به خود تو و به ذات تو شناختم!» این می شود فنای ذاتی! پس حضرت سجاد در اینجا در مقام فنای ذاتی است، لذا می فرماید: و أنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ؛ «تو من را به خودت دلالت کردی! (نه به آثار خودت!)» نه اینکه نگاه کنی و ببینی در عالم وجود چه خبر است، آن را که چشم دادی و خودت داری میبینی؛ بلکه به خودت دلالت کردی! و از این مهمتر: و دَعوتَني إليكَ؛ «مرا به خودت خواندی!» به سمت من بیایید؛ نه به سمت بهشت من، این بهشت که او نیست؛ و نه به سمت حور بیایید، حور که او نیست مظاهر اوست! ولی اینجا دارد: «دَعوتَني إِلَيكَ؛ به خود تو و به ذاتت من را دعوت کردی!»دعوت به خود وقتی تحقق پیدا میکند که شما بگویید بیا من وجودم را در اختیار تو میگذارم آن دعوت به خود است؛ ائمه هیچ وقت دعوت به خود نمیکنند! اگر دیدید یک ولی دارد سراغ شخصی میرود این دارد دعوت به چه کسی میکند؟ دارد دعوت به او می کند؛ دَعوتَني إِلَيكَ، و لولا أنتَ لَم أدرِ ما أنتَ؛ «اگر تو نبودی من هیچ وقت نمی فهمیدم تو چه کسی هستی!» پس معلوم می‌شود حضرت سجاد فهمیده است؛ حضرت سجاد علیه‌السلام الآن می‌تواند خدا را آنطور که هست برای ما بیان کند. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: الحَمدُ لِلَّهِ الّذى أدعوهُ فَيُجيبنى وإن كُنتُ بَطيئًا حينَ يَدعونى؛ و الحَمدُ لِلَّهِ الَّذِي أسألُهُ فَيُعطيني و إن كُنتُ بَحْيلًا حينَ يَستَقرِضُني؛ و الحَمدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنادِيهِ كُلَّما شِئتُ لِحَاجَتي و أخلو بِهِ حَيْثُ شِئْتُ لِسِرى، بِغَيْرِ شَفيع فَيَقضى لى حاجَتي. حضرت در اینجا میفرماید: «حمد برای آن خدایی است که أدعوهُ فِيُجيبنى من او را میخوانم و او هم جواب من را میدهد.» حالا اگر ما خدایی داشتیم و او را میخواندیم و جواب نمیداد، آنوقت تکلیف چه بود؟! فرض کنید! خدایی داشتیم مثل این نصاری که فقط در يوم الأحد و روز یکشنبه به کلیسا میروند، خب معنایش این است که در روزهای دیگر، خدا لا يُجيبه است و خبری نیست! یعنی موقع اجابت و استجابت فقط در روز یکشنبه است و بس؛ و روزهای دیگر فایده ندارد ولی در دین اسلام در تمام ایام درب مسجد باز است و اصلاً مسجد جای نماز است و اصلاً در همه وقت باید درب مسجد باز باشد و مؤمن باید نمازش را در مسجد بخواند! حالا ما می آییم و در منزل میخوانیم این امر در شرع مرغوب عنه است. پیغمبر اکرم صلاة الليل خود را در همان مسجدالنبی می خواندند؛ از منزل بیرون می آمدند و در مسجد می آمدند و چهار رکعت نماز میخواندند، دوباره به منزل برمی گشتند و یک ساعت استراحت میکردند برای مرتبه ثانیه به مسجد مراجعت می کردند و چهار رکعت نماز می خواندند دوباره به منزل بر می گشتند و استراحت می کردند برای بار سوم به مسجد مراجعت میکردند و دیگر نماز شفع و وتر را می خواندند و متصل می کردند به نماز صبح؛ سه بار حضرت در طول شب به مسجد ی آمدند! خب در منزلشان هم می توانستند بخوانند، اما چرا در مسجد میخواندند؟! درب مسجد همیشه باید باز باشد، چه در صبح و چه در سایر اوقات . به خاطر اینکه مسجد همیشه محل سجود و محل عبادت است؛ مسجد فقط اختصاص به نماز ظهر و شب ندارد که یک ساعت درب را باز کنند و ببندند. اصلاً مسجد یعنی محل سجود ! اینکه الآن میبینید وقتی که در مسجد خطابه و وعظ است، اگر شخصی بیاید و بخواهد نماز بخواند میگویند آقا برو آن گوشه بخوان که مزاحم نشوی! این غلط است؛ نماز مقدم است یعنی اگر امر دایر شد بین نماز و خطابه نماز مقدم است و باید جایی را قرار بدهند برای کسی که برای نماز مراجعه می کند؛ پس باید در هر جایی مسجد باشد و باید در هر محلی مسجد باشد و بایستی که اصلاً مردم نماز را در مسجد بخوانند! بزرگان رسمشان بر این بود که به مسجد می رفتند و نماز را در مسجد میخواندند و اذکارشان را در مسجد انجام میدادند. منتها الآن دیگر اوضاع عوض شده است و مساجد دیگر آن مساجد نیست؛ آدم وقتی در مساجد میرود به جای اینکه یاد خدا بیفتد یاد زرق و برق دنیا میافتد ! اصلاً همه چیز تغییر پیدا کرده و همه چیز عوض شده است؛ الحَمدُ لِلَّهِ الَّذى أدعوه فَيُجيبُنی؛ «هر وقتی که شما می خواهید سراغ خدا بروید، بروید!» فَيُجيبني؛ «جواب من را میدهد!» خدا نمیگوید: بگذار سحر! نمی گوید: بگذار شب، بگذار ظهر، بگذار سرم خلوت شود! @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز:و الحَمدُ لِلَّهِ الَّذى أسألُهُ فَيُعطينى وإن كُنتُ بَحْيلًا حِينَ يَستَقرِضُني «حمد مختص آن خدایی است که وقتی از او سؤال می کنم، او به من میدهد و وقتی از او تقاضا میکنم او اجابت میکند و عطا کند؛ اما می وقتی که او از من قرض میخواهد، من بخیل میشوم!» وقتی خدا از ما تقاضا می کند و از ما استقراض کند، چرا ما بخیل هستیم و چرا از آن طرف بخل نیست از این طرف بخل است؟! ما آنچه را که به دست می آوریم زوال پذیر و فناپذیر می پنداریم! فرض کنید میخواهیم به جایی حرکت کنیم و مسافرت برویم یک پارچ آب هم نزد ما است خب من حساب میکنم و می بینیم اگر بخواهم این پارچ آب را به همه تقسیم کنم تمام میشود؛ آنوقت با تشنگی چه کنم؟ لذا وقتی به من می گویند: آب بده! می گویم: آب ندارم ! ترس از فنا است که ما را به بخل وامی دارد و ترس از اضمحلال است که ما را ممسک میکند و دست ما را میبندد؛ پس اگر این ترس را نداشته باشیم، دست ما را می بندد پس اثر این ترس را نداشته باشیم همیشه باز است! خدا ترس ندارد، برای چه ترس داشته باشد؟! لذا هیچ وقت هم بخل نمی کند. حالا چه کنیم که این کار بر طرف بشود؟ چه چاره ای بیندیشیم که این مسئله در ما از بین برود؟ بالاخره این یک مشکل است. مسئله فقط مسئله مال نیست تمام جهاتی که خداوند به عنوان ودیعه به ما سپرده است روزی این ودیعه را پس میگیرد. اينها ودیعه است ودایع را باید به اهلش برگرداند. ما نبايد فريفته بشویم اینها ودایع خداست عزت برای خداست! حب و محبت برای خداست! اختیار و مشیت در اراده و اختیار و مشیت خداست! بَحْيلًا حِينَ يَستَقرِضُنى! وقتی من می توانم کاری انجام بدهم باید حرکت کنم وقتی در موقعیتی هستم و کاری از دستم بر می آید باید انجام بدهم اگر یک گرفتاری را می توانم برطرف بکنم باید انجام بدهم و وقتی هم که بر طرف میکنم نباید خوشحال بشوم که من این کار را کردم، نباید فخر بفروشم که من این کار را کردم نباید به واسطه این به دیگران فخر بفروشم و نباید این باعث بشود که قضیه ای در نفس خودم پیدا بشود؛ تمام اینها شیطان است شیطان است شیطان است ما عبد هستیم، صفر هستیم، بنده تاجر هستیم؛ بنده تاجر نمی تواند به جای تاجر فخر بفروشد! پول برای تاجر است، نه برای بنده، و نه برای آن کسی که فقط کرکره را بالا و پایین کشد! ما فقط کرکره بالاکش و پایین کش ،هستیم ما فقط آب و جارو کن این کاروانسرا هستیم؛ دیگری خواجه است و دیگری مولا است و مال و ریاست و قدرت و جمال و حیثیات دنیوی و اخروی همه برای دیگری است!شیطان موقع ذکر می آید، یا موقعی که میخواهی کمک کنی بخل می آید؛ پس خدایا چه کار کنیم که در خلوت و جلوتمان به تو تقرب پیدا کنیم؟ یعنی میتوانیم بگوییم که این دعای ابی حمزه یک آیین نامه تربیتی است. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: و أخلو بِهِ حَيثُ شِئتُ لِسِرَى بِغَيْرِ شَفيع فيقضى لى حاجتی. «و هر وقتی که بخواهم برای سرم و برای باطنم با او خلوت کنم به او دسترسی دارم و این اتصال به او احتیاج به شفیع و دربان ندارد.» چرا احتیاج به شفیع ندارد؟ و چرا هر وقتی که ما میخواهیم با خدا خلوت کنیم، او در اختیار ما است؟ خدا هیچ وقت حریمی برای کسب عزت و کسب حرمت خود در نظر نمی گیرد. آن شخصی که پُر است و صمد است، نیازی به این مسائل ندارد، نیازی به بیا و برو و رفیق و مرید و اطراف و دربان و حاجب ندارد، افراد بیایند خب آمده اند، نیایند خب نیامدند، این سر جای خودش محفوظ است؛ برخلاف آن کسی که احساس خلا میکند و به دنبال جاذبه های مادی می گردد. برای جبران آن نقیصه به مسائل ظاهری توجه می کند! اما آن کسی که پُر است و آن کسی که أجوف نیست و صمد است، دیگر نیازی به این حرفها ندارد، دیگر نیازی به وقت دارم و وقت ندارم، این حرفها ندارد. امیرالمؤمنین در مسجد کوفه نشسته بود تا هرکسی متقاضی است، بیاید حرفش را بزند و برود؛ او پُر است و خالی نیست! می گویند: آقا بیا رئیس بشو! می گوید: چشم! می گویند: آقا برو کنار می گوید: چشم می گویند: آقا امروز اینطور است! می گوید: باشد! او را کنار میزنند، تا جایی میرسند که می گویند: آقا بیچاره و بدبخت شدیم و اسلام در خطر است! می گوید: خیلی خوب، بلند میشویم و می رویم! این به خاطر پُر بودن است! خلائی در خودش احساس نمی کند و نقصانی در خودش احساس نمی کند که بخواهد جبران کند؛ مراتب برای او علی السویه است، مسائل برای او غیر متفاوت فيها است. اما کسانی که جهات خلأ دارند، می خواهند آن خلا خودشان را پر کنند آنها به این مسائل نیاز دارند و به این افراد و این بیا و برو و راه ندهید و وقت بدهید و دیر وقت بدهید و حاجب بگذارید و فلان! خدا این حرفها را ندارد و این طوری نیست؛ خدا صمد است و پر است و غنی بالذات است! غنى بالذات خداوند متعال است؛ وقتی که او غنى بالذات شد، حالا دیگر همه بندگان پیش ما یکسان هستند و دیگر چه فرقی میکنند؟! این از یک جهت. از جهت دیگر، مگر آن وجود ما و لوازم و شوائب وجود ما در اختیار خدا نیست؟! پس ما دیگر برای رفتن به سوی خدا دنبال چه کسی باید بگردیم؟! وقتی که او دارد می گوید: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِن حَبْلِ الْوَرِيدِ؛ و وقتی که او دارد می گوید: هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ «ظاهر من او است، سر من اوست، باطن من اوست، اول من اوست، آخر من اوست؛ یعنی در هر مرحله ای اول از او شروع میشود و وقتی که به فعلیت میرسد، باز اوست که دارد تغییر رنگ می دهد، و در تمام شراشر و شوائب وجود، غیر از ذات او نیست.» دیگر اینجا شفیع یعنی چه؟! وقتی که من میخواهم با سر خودم به طرف خدا بروم، رفتن من به طرف او سر است و رجوع به او در سر من، خودش خدا است! پس در اینجا چه چیزی باید بیاید و شفاعت کند و این باب را برای ورود ما باز چیز دیگری در اینجا نداریم، دیگر شفیع در اینجا نمیخواهد! سر من در دست او است، ظاهر من در دست او است، باطن من هم در دست او است! این شفیع اینجا چه کاره است؟! این را می گویند: غنی بالذات! یعنی هیچ نقطه خلائی در او نیست که برای رفع آن نقطه خلا، نیاز به شفیع داشته باشد و نیاز به ممد و مؤید داشته باشد؛ هیچ چیزی وجود ندارد. رجوع به او در سر، نیازی به غیر ندارد؛ همین که می خواهد رجوع کند، اوست که دارد میخواند و می طلبد! شفیع یعنی انسان با یک چراغ و با یک شمع دنبال خورشید بگردد! خورشیدی که نورش به سراسر وجود انسان دارد تابش میکند، دیگر ما با شمع نباید به دنبال او بگردیم!خدا دارد در باطن هرکسی تجلّی و ظهور می کند و دارد خودش را میطلبد و می‌خواند؛ آن خدایی که انسان به واسطه شفیع به دنبال او برود، آن خدا دیگر خدائیت ندارد! خدا در همه حال خدا است و در همه حال مطلق است؛ امام سجاد می فرماید: من برای رسیدن به تو دنبال شفیع نمیگردم و نیازی به شفیع ندارم؛ چون تو همه جا هستی! @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: بِكَ عَرَفتُكَ؛ «من به واسطه تو تو را شناختم؛ عرفان من به تو، به واسطه خود تو بود!» و أنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ ودَعَوتَنى إليك؛ و تو بودی که مرا بر خودت دلالت و راهنمایی نمودی و به خودت دعوت کردی!» و لولا أنتَ لم أدر ما أنتَ؛ و اگر تو نبودی من به تو عرفان نداشتم و نمی دانستم تو که هستی و چه هستی!» حضرت در اینجا محور این طلب و دعوت را عرفان به پروردگار میداند و می فرماید: «بِكَ عَرَفتُكَ وأنتَ دَلَلتَني عَلَيكَ ودَعَوتَني إِلَيكَ!» چرا خدا ما را به خودش دعوت میکند؟ چرا ما باید به او معرفت پیدا کنیم؟ معرفت پیدا کردن به او برای انسان چه نتیجه ای دارد؟ حالا اگر انسان به خدا معرفت پیدا نکند، چطور میشود؟ یا اینکه می فرماید: «أَنتَ دَلَلتَنى عَلَيْكَ؛ تو مرا بر خودت دلالت کردی!» نمی فرماید مرا بر جنّتِ خودت دلالت کردی مرا بر نعیم خودت دلالت کردی.«کاف» دلالت بر خطاب میکند و خطاب هم در وهله اول بر ذات اطلاق می شود؛ یعنی تو مرا بر ذات خودت دلالت کردی این چه نفعی دارد و برای چیست؟ پس محوریت این عبارت شریف بر عرفان به پروردگار است. مسائلی حول و حوش این عرفان است. حضرت در اینجا میفرماید: «این عرفان من به تو، به واسطۀ ذاتِ خود تو بود یعنی من برای عرفان به تو و شناخت تو، از غیر تو کمک و مساعدت نگرفتم فقط بك»! چرا باید این طور باشد، در حالی که ما در معرفتی که نسبت به اشیاء پیدا می کنیم چه بسا از غیر کمک می گیریم و با مساعدت شخص دیگری معرفت پیدا میکنیم؟ من باب مثال وقتی شما میخواهید زید را بشناسید که این آقا کیست اگر خودتان نمی توانید بشناسید سراغ رفیقش میروید و می گویید: «آقا، بیا برای من بگو که این زید چطور شخصی است؟ میخواهم با او معامله ای کنم، آیا انجام بدهم یا نه؟ آیا آدم خوبی است؟ در معامله غل و غش ندارد؟ چکها را به موقع اداء میکند یا اینکه از مسئولیتش فرار میکند؟ به وعده خود عمل میکند؟ امانت دار است؟ بر سر ما کلاه نمی گذارد؟» خلاصه وقتی میخواهیم با او معامله کنیم، تا آخر قضیه را می پرسیم این خیلی عجیب است الآن ما در اینجا کمک و مساعدت از غیر گرفتیم؛ اما حضرت می فرماید: «بِكَ عَرَفتُكَ؛ برای معرفت به تو، فقط تو وسیله و واسطه هستی!» پس چرا انسان در این راه سیر و سلوک به استاد نیاز دارد؟ حضرت که این عدم منافات هدایت الهی و دعوت حق به سوی خود با بعثت پیغمبران و نیاز به استادرا دارد دفع می کند و میگوید بِكَ عَرَفتُكَ؛ من نیاز به کسی ندارم؛ معرفتی که دارم به واسطۀ خود توست! پس در اینجا استاد چه کاره است و چه نقشی را بازی می کند ؟ بعد حضرت می فرماید: و أنتَ دَللتني عليك؛ و تو بودی که مرا بر خودت دلالت کردی کسی نیامد تا مرا به این راه راهنمایی و هدایت کند و در گوش من بگوید: آقا، خدایی هم هست. پس آیا اینکه پیغمبرانی آمدند و مردم را به خدا دعوت کردند با این فقره منافات ندارد؟ بالاخره پیغمبر بشری است دارای علم و شعور و ادراک و کشف حجب و اطلاع بر غیب و استفاده و استفاضه از الهام و وحی الهی، و او می آید و افراد را به توحید و رسالت و عرفان دعوت میکند؛ در حالی که حضرت سجاد می فرماید: «أَنتَ دَلَلتَنى عَلَیكَ؛ تو دلالت کردی پس پیغمبران چه کاره هستند؟! در خود آیات قرآن هم داریم:«وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ»؛ «ما پیغمبران را مبشر و منذر فرستادیم تا در صورت اطاعت به نعمات الهی بشارت بدهند و در صورت، مخالفت بندگان را انذار کنند و بترسانند و به عذاب الهی وعید بدهند و تخویف کنند.» یا در آیه دیگری می فرماید: طه * مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْهَانَ لِتَشْقَى * إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَن يَخْشَى؛ ما تو را با قرآن فرستادیم تا افراد را یادآوری کنی و آنها را بشارت بدهی! با «أَنتَ دَلَلتَنى عَلَيْكَ» چه نسبتی پیدا می کند؟ صحيح است؛ اگر بگوییم این انبیاء الهی از طرف خداوند متعال آمده اند، نه از طرف شیطان. بنابراین با أنتَ دَلَلتَنى عَلَيك منافات ندارد یعنی، خدایا تو مرا به واسطه انبیائی بر خودت دلالت میکنی که آن انبیا هم از طرف تو هستند؛ پس همه از یک جا آمده اند و همه از یک منبع و یک منشأ نتیجه میگیرند. در اینجا حضرت سجاد می فرماید: «و أنتَ دَلَلتَنى عَلَيْكَ وَ دَعَوتَني إِلَيكَ؛ تو بودی که مرا بر خودت دلالت کردی یعنی خودِ تو بودی و مرا به سوی خودت دعوت کردی.» شاید منظور حضرت یک قدم بالاتر از این مرتبه ای باشد که ما در آن هستیم؛ یعنی در اینجا خودِ ذات پروردگار است که بر ذات خودش دلالت می کند. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: بِكَ عَرَفْتُكَ و أَنتَ دَلَلتَنى عَلَيك و دَعوتَني إليك، و لولا أنتَ لم أدر ما أنت. لازمه کمال انسانی علم است و علم است که انسان هیچ گاه بی نیاز و مستغنی از آن نیست. علم یعنی انکشاف واقع و هرچه انسان را به واقع میرساند. حالا این علوم بأنحائها و أقسامها و تفاوتِ كیفیاتِها چه جایگاهی دارند؟ پیغمبر اکرم می فرمودند: اللهمّ إنّى أَعوذُ بكَ مِن علم لا يَنفَع؛ «خدایا، پناه میبرم به تو از علمی که نفع ندارد.» این استعاذه و پناه بردن پیغمبر چه معنایی دارد؟ چه اشکال دارد که انسان به دنبال علمی برود که نفع نداشته باشد؟ مگر این علومی که افراد در این دنیا کسب می کنند، مفید است؟! بالأخره انسان عمرش را صرف می کند و علمی به دست می آورد؛ حالا آن علم خیلی مفید هم نباشد، نباشد! کلام پیغمبر در اینجا دو توجیه می تواند داشته باشد: 👈توجیه اول: اینکه خداوند متعال به ما سرمایه ای داده است که عبارت است ازعمر؛ این عمر هم حدی دارد و بعد هم تمام میشود و میگویند: بفرمایید! حالا اگر انسان این عمر را صرف علم غیر نافع بکند چه چیزی را می تواند جایگزین این عمر از دست رفته بکند؟ هیچ چیزی نمی تواند جایگزین بشود و حسرتش در روز قیامت برای انسان می ماند که ما مدتی بودیم و این وقت و عمری را که میبایست صرف امور مفید کنیم صرف امور غیر مفید کردیم که عبارت است از علمی که نافع نیست. يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذَلِكَ يَوْمُ التَّغَابُنِ؛ روز اظهار غبن و خسران، در روز قیامت است که انسان اظهار غبن می کند مثل اینکه در خیابان، حراجی با نصف قیمت یا ۳۰ درصد قیمت زده اند و شما رد می شوید و میبینید آن لوازمی را که احتیاج دارید، در این حراجی هست که با تخفیف ۳۰ درصد می فروشد. می گویید: حالا به منزل بروم، بعد بیایم و آن را بگیرم؛ وقتی برمی گردید، میبینید آن را خریده اند و برده اند، حراجی هم تمام شده و دیگر پول شما به مقدار خرید بازار نمیرسد و آن را به دست نمی آورید. این را غبن میگویند روز قیامت «يَوْمُ التَّغَابُنِ» است؛ یعنی افراد نگاه میکنند و میبینند که مبتلای به غبن شده اند، و این روزی که میبایست از این روز استفاده کنند، استفاده نکردند و از این سرمایه ای که می بایست از آن استفاده می کردند، استفاده نکردند و در آنجاست که فریاد از نهاد انسان بلند می شود، ولی دیگر فایده ای ندارد و این غبن برای همه افراد هست. 👈توجيه دوم: اینکه منظور از «اللهم إنى أعوذُ بكَ مِن علم لا يَنفَع» اين است که: خدایا، من به تو پناه میبرم از اینکه علمی را به دست بیاورم که نتوانم از آن بکنم، آن وقت با اختلاط به اهواء و آراء و نفس أماره در مسیر صحیح استفاده شيطنت و إغواء و انحراف بيفتد. آنجا دیگر خدا میداند که چه خبر است! چون علم اگر توأم با تزکیه نباشد، خدا میداند چه خبر است! علم اگر توأم با وجدان نباشد، خدا میداند چه خبر است و اینجا دیگر إلى ماشاء الله مورد دارد! پس«بِكَ عَرَفتُكَ» یعنی آن تغییر و تحول ماهوی در ذات انسان که به واسطهٔ عنایت حضرت حق پیدا میشود، و لذا ذات انسان از مرحله تعین بیرون می آید و به لا تعیّن و لاحد می رسد. آنجا مقام، مقام فنا و مقام ذات است؛ و در آنجا وحدت، وحدت بالصرافه است؛ لذا حضرت می فرماید: «بِكَ عَرَفتُكَ به ذات تو من تو را شناختم.» انسان تا فانی در خدا نشود، معنای «بِكَ عَرَفتُكَ» برایش روشن نمی شود. پس حضرت سجاد با این عبارت میخواهد بفرماید: من از صفات گذشتم، از نعوت گذشتم از اسماء ،گذشتم از افعال ،گذشتم همۀ مراتب توحید افعالی و صفات و اسماء را طی کردم و به «بِكَ عَرَفتُكَ» رسیدم و تو را به تو شناختم و به مقام ذات رسيدم. «و أنتَ دَلَلتَنى عَليكَ؛ و تو خودت مرا دلالت کردی» یعنی ذات تو مرا به تو دلالت کرد ذات تو آمد و ذات مرا از من گرفت و یک ذات شد؛ و وقتی یک ذات شد، خدا شد؛ و وقتی خدا شد، مخاطب یکی شد و قائل و مقول یکی شد، و عارف و معروف یکی شد. «و دَعوتَني إليكَ؛ و تو خودت مرا به خود دعوت و طلب كردى.» «و لولا أنتَ لم أدر ما أنتَ؛ اگر تو نبودی من نمیدانستم که تو چه هستی.» یعنی پی بردن به خصوصیات، صفات اسماء و مقام ذات، فقط به واسطه وجود تو بود و به واسطه عنایت تو است. البته چون لازمۀ مقام امامت فناء در این مرتبه است و خود حضرت سجاد صلوات الله وسلامه علیه در این مقام هستند، همه را به این مقام دعوت میکنند این معنا در اینجا روشن است. @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز:الحمد لله الذى أدعوه فيُجيبنى وإن كُنتُ بَطيئًا حينَ يَدعُون؛ «حمد برای پروردگاری است که هرگاه او را بخوانم، او فوراً مرا اجابت می کند.» «أدعُوهُ فيُجيبُنى» مضارعی است که دلالت بر استمرار می کند؛ یعنی مقتضای حال خداوند و خصوصیت خداوند این طور است که هرگاه او را بخوانیم، او اجابت می کند. در اینجا «أدعُوهُ فيُجيبنى» استقبال نیست؛ معنایش این نیست که من او را می خوانم و او یک سال دیگر یا دو سال دیگر جواب میدهد. استمرار حالی یعنی موقعیت حال در ابد و ازل استمرار دارد و همیشه حال است و همیشه این صفت برای شخص ثابت است و هیچ وقت از او جدا نمی شود. پس این صفت هم برای او هست و هم برای ما. می فرماید:«حمد، مخصوص آن خدایی است که وصف او این است که هرگاه او را بخوانم جواب مرا میدهد». حالا اینکه او چه جوابی میدهد، بماند؛ بالأخره بی جواب نمی گذارد و چیزی میگوید، حال یا بر وفق مراد یا بر غیر وفق مراد! این طور نیست که گاهی چرت بزند لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ». (سِنَةٌ) به معنای چرت است؛ یعنی چرت و خواب او را نمیگیرد و هرگاه کسی او را بخواند: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ، جواب او را فوری میدهد! «و إن كُنتُ بَطيئًا حينَ يَدعُونى!» ولی مسئله اینجا است که از آنطرف، هر وقت او ما را بخواند ما جواب نمیدهیم ما بطی هستیم، ما سستی می کنیم، ما تکاهل می کنیم، ما امروز و فردا می کنیم! می گوید:«به فقیر کمک کن!» میگوییم:«حالا ببینیم چه می شود.»می گوید: بلند شو و نماز بخوان میگوییم:«دیر نمی شود.» وقت اذان وقت دعوت او است؛ این الله اکبری که فوراً مؤذن در اول وقت می گوید، دعوت او است. پیغمبر هر وقت که با افراد مشغول صحبت و... بودند و نفس حضرت از ارتباط با کثرت مقداری ملال به خود می گرفت، می فرمودند: «أرحنا يا بلال؛ ای بلال ما را راحت کن این ارتباط با کثرت، نفس ما را گرفته است و نفس ما را به ملالت آورده است. همین که صدای مؤذن بلند میشود، تفاوت حالات ائمه و اولیای الهی با سایرین در اجابت دعوت خداوند به ملاقات با خود در نماز پروردگار میرسد که ای بندگان بیایید! الآن وقتی است که فیاضیت من میخواهد به تمام عوالم کثرت تنازل كند؛ الآن وقتی است که جود من میخواهد سرازیر بشود؛ الآن وقتی است که رحمت من میخواهد سرازیر بشود این موقع، موقع اذان است. ما که مرخص هستیم! این مطلب شوخی نیست؛ یک واقعیت و حقیقتی است که آنها در ادراک این وقت، چه مسائلی را می دیدند که همین طور نگران رسیدن وقت زوال بودند و نگران غروب شمس بودند. در احوالات امام مجتبی علیه السلام داریم همین که موقع نماز میشد، حالات غیر عادی از آن حضرت بروز و ظهور پیدا می کرد! این به خاطر این است که دیگر موقع دعوت خدا آمده است؛ اگر به ما بگویند که میخواهید به دیدن خدا بروید؛ اینجا دیگر آنجایی است که فکر به آنجا راه ندارد فقط امام مجتبی علیه السلام است که این مسائل را میفهمد و این مطالب را ادراک میکند. لذا نزدیک وقت نماز که میشد، از حضرت سؤال می کردند: «چرا این گونه میشوید؟! حضرت می فرمودند: «آخر شما نمی دانید که الآن میخواهم به ملاقات چه شخصی بروم!» «و إن كُنتُ بَطيئًا حينَ يَدعونى!» عجیب اینجا است که ما باید برای چنین دعوتی سر از پا نشناسیم؛ اما در اینجا قضیه برعکس شده است! او دارد دعوت میکند و ما دست روی دست می گذاریم و می گوییم: حالا ببینیم چه می شود، فعلاًافطار كنيم تا إن شاءالله بعد، فعلاً این مهمانی را راه بیندازیم، فعلاً ...! این مسئله از کجا است؟! چرا اینطور است که به جای اینکه از آنطرف ناز و کرشمه و عشوه و استکبار و كبريائيت و... باشد، اما میبینیم فوراً اجابت است؟! عجیب است! همین که می گویی یا رب، قبل از یا رب، لبیک او آمده است؛ هنوز یا رب نگفتید، «يُجيبنى و لبیک» آمده است؛ اما از این طرف که همه بیچارگی و عجز و نیاز است، «بطيئًا» آمده است! و خیلی باحوصله می گوییم: ما مقام کبریائیت داریم، ما به این زودی که سر فرو نمی آوریم! خدا هم باشد باید برای ما کارت و نامه فدایت شوم بفرستد! مگر ما به این زودی از این مقاممان تنازل میکنیم؟! پس حمد امام سجاد عليه السلام در اینجا به خاطر همین است. میفرماید: «الحمدلله الذى .... حمد مخصوص آن خدایی است.... در جایی حمد می گویند که ستایش و محمدت و ارزشی هست. پس ارزش اینجا است که آن کسی که ناز و عدم احتیاج و استغنای ذاتی دارد و هستی او واجب است و تمام محامد در عالم وجود اختصاص به ذات او دارد،«فيُجيبنی» است و فوراً اجابت میکند. «الحمدلله» به این جهت است که با این حال که از این طرف فقر و بیچارگی و کثرت و اتکای به او و امکان ذاتی است و هیچ صفتی از صفات کمالیه نیست الا اینکه منشأش از او است، ولی «بطيئًا حين يدعونی» است، یعنی تکاهل و سستی است! آیا این خدا جای حمد ندارد؟! @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: الحمد لله الذى أدعوه فيُجيبُنى وإن كُنتُ بَطيئًا حِينَ يَدعوني. «ستایش مختص خدایی است که هرگاه او را بخوانم، مرا اجابت می کند؛ اگرچه وقتی او مرا بخواند، من در اجابت کندی و کاهلی می کنم.» و الحمد لله الذى أسأله فيُعطيني وإن كُنتُ بَحْيلًا حِينَ يَستَقرِضُني. «حمد و ستایش مختص آن خدایی است که هرگاه از او مسئلت کنم، به من ا می کند؛ اگرچه وقتی او از من استقراض می کند و قرض میخواهد، من بخیل هستم.» دعوت از جانب انسان، اجابتش خیلی سریع است؛ اما دعوت از جانب پروردگار، اجابتش بطیء است، آهسته آهسته و سر فرصت است. اینکه امام سجاد علیه السلام دربارۀ صفات خداوند می فرماید: «الحمد لله الذى أدعوه فيُجيبُنی و اینکه همۀ اینها از ناحیهٔ علت و از ناحیه پروردگار است، به این معنا است که اصلاً سؤال و اجابت در آنجا یک فعل واحد است؛ دو فعل نیست. ما در اینجا دو فعل و دو امر جدا میبینیم ما در اینجا این را فرش میبینیم و این را لیوان میبینیم؛ اما در آنجا سؤال و اجابت یک امر واحد است که از یک منبع می آید و دو ظهور و بروز دارد یک تجلی و ظهورش در مقام استدعا و تجلیات مبدأ در مخلوقش است؛ یعنی میخواهد مخلوقش را در حال نطق و مناجات ببیند. تجلی دیگر در مقام اجابت و انبساطی است که در آن ظهورش نسبت به مظهر پیدا می کند؛ آنجا دیگر بیا و ببین چه خبر است! (فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ)، من همینجا هستم، کجا داری می روی؟! چرا کج و به بیراهه میروی؟! چرا این طرف و آن طرف میزنی؟! اصل قضیه در اینجا است شما کجا دارید می روید؟! به پیغمبر اکرم عرض کردند برای چه نماز میخوانی؟ آیا برای ترس از جهنم است یا برای بهشت؟ حضرت فرمود: «أفَلا أكونُ عَبْدًا شكورًا»؟! برای اینکه خود را عبد شکور پروردگار احساس کنم! این مقامی است که هزار بهشت و هزار مراتب نعمت پروردگار به پای آن نمیرسد. این اجابت و این سؤال از آن طرف است؛ اما از این طرف ما بَطی هستیم. آن طوری که خداوند متعال سريع الإجابه است ما سريع الإجابه نیستیم؛ چون لازمه کثرت و لازمه ابتعاد از مبدأ و توغل در کثرت نسیان است و اینکه انسان فراموش میکند. دیده اید بعضی از این زنهای بی حجاب و این جوانهایی که در تحت تربیت غیر صحیح قرار گرفته اند زود انفاق میکنند، زود حرکت میکنند، وقتی با آنها صحبت میکنید خیلی زود متحول میشوند و برمی گردند و از ما أسرع هستند؛ اما مدام توقف می کنیم، مدام صبر میکنیم، إنقلتُ و إنقلتُ می آوریم، قبول نمی کنیم و مدام بهانه میتراشیم. این به خاطر أقربیت آنها به حق است، یعنی اگرچه آنها ظاهر آشفته ای دارند، اما باطنشان به حق نزدیک است؛ ولی ما دور شده ایم. شخص : تا ناف ریش دارد، یک طبق عمامه هم دارد، اما این قدر از حق دور است که هیچ چیزی نمی تواند او را برگرداند مگر شمشیر دو دَم امام زمان! و إِنْ كُنتُ بطيئًا حين يدعونى؛ این لازمه وجودی ما است. بنابراین انسان هروقت دید که نفس او تمایل و گرایش بیشتری در اجابت پروردگار دارد، بداند که معیار نزدیکی یا دوری از حق به حق نزدیک تر است. اگر دیدید به یک شخص پیشنهادی کردند: «بیا و فلان کار را انجام بده ولی او نشست و صبر کرد و فکر کرد و به محاسنش دست کشید و یک مقدار تأمل کرد و بعد گفت: «إن شاء الله در اطراف موضوع صحبت می شود» و از این حرفها زد و بعد به طریقی رد کرد بدانید [که از حق دور است.] امام سجاد علیه السلام در فقره بعدی می فرماید: الحمد لله الذى أسألُهُ فَيُعطينى وإن كُنتُ بخيلا حين يَستَقرِضُنى؛ «موقعى که من از او میخواهم او به من میدهد؛ اما وقتی که او از من می خواهد، من امساک می کنم.» @sh_hosein
📜شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز:الحمد لله الذى أسأله فيُعطيني؛ «حمد اختصاص به خدای متعالی دارد که هرگاه از او طلب و درخواست قضاء حاجتی کنم به من عطا کند.» و إِن كُنتُ بَحْيلًا حينَ يَستَقرِضُنی؛ «ولی از این طرف، اگر او از من درخواستی کند، من بخل میکنم.» یکی از صفات مستحسن، صفت جود است و در همه اقوام و ملل به عنوان یک صفت پسندیده و یک ارزش مطرح است. علت استحسان این صفت چیست؟ و چرا این صفت، صفت مستحسن است و بخل، صفت قبیح است؟ جهت استحسان جود این است که انسان با افراد و سایر موجودات، اعم از حيوانات و نباتات، یک وجه اشتراک دارد و آن عبارت است از حیات؛ انسان حی است، حیوان هم حی است، نبات هم حی است. همان طوری که حق حیات برای انسان، حق اولی و حق طبیعی او محسوب میشود، این حق حیات برای سایر افراد، اعم از حیوان و نبات هم حق اولی و طبیعی آنها محسوب می شود. این مسئله به طور کلی در همه ملل و نحل قابل قبول و پذیرفته شده است. انسان نمی تواند یک درخت و حتی یک علف را بدون جهت از زمین بکند و کنار بیندازد تا خشک شود و نسبت به آن مسئولیت دارد؛ چون آن درخت حق حیات دارد، حق زندگی دارد. انسان نمی تواند یک حیوان را بدون جهت بکشد. فطرت انسان حکم می کند که اگر ادامه حیات برای کسی مقدور باشد، انسان باید او را در ادامه حیات مساعدت کند این اصل کلی در ارزش این مسئله است. ما باید خود را در جایگاه عالم هستی ملاحظه کنیم و افراد و موجودات دیگر را در این جایگاه در مقایسه با خود به حساب بیاوریم. در جایگاه هستی، هم ما عبد پروردگار هستیم و هم همه افراد دیگر عبید هستند. خداوند متعال نعمت خودش را بدون منّت و بدون عوض در اختیار ما قرار داده است. خدا وقتی که به ما نعمت میدهد در عوض ،آن چیزی به دست نمی آورد و هیچ منفعتی برای خداوند حاصل نمیشود پس این وصف رازقيت، وصف اعطاء، وصف رحیمیت و رحمانیت از اوصاف مستحسنه و جمالیه پروردگار هستند.آن عبد و بنده ای به خداوند نزدیک تر است که از اوصاف خداوند متعال نصیب بیشتری داشته باشد. پس هر کس به هر مقداری که از نقطه نظر تجرد وجودی تجردش أكمل و أتم و أقوى باشد، این صفات جمالیه و جلالیهٔ حق در وجود او أقوى است؛ و هر شخصی که از نقطه نظر حقیقت وجودی در مرتبه بعیدتری قرار داشت، از این صفات پروردگار ندارد و این یک محک است. در مجلس امام حسین علیه السلام که شرکت میکنیم، روضه سیدالشهدا عليه السلام باعث نور است باعث زدودن و از بین رفتن کدورات است. ذکر مبارک أباعبدالله عليه السلام موجب نزول رحمت است. حالتی که برای انسان در آن مجلس دست میدهد حالت رقت و حالت انبساط است؛ این به خاطر ذکر سیدالشهدا است. در آن حال اگر بیایند و از شما تقاضا کنند که «آقا» به یک فقیر کمک کنید!» شما خیلی راحت از جیبتان پول میدهید؛ دلیل بخل ما در فقرة: «الحمد لله الذى أسأله فيُعطيني و إن كُنْتُ بَخيلا اين است که در اینجا سه مسئله وجود دارد: مسئلۀ اول اینکه ما خودمان را با افراد دیگر مشترک نمی بینیم؛ مسئلۀ دوم اینکه ما این مال و ملکیت را از دیگری نمی دانیم، بلکه این را مال خودمان میبینیم؛ مسئله سوم اینکه در صورت اعطاء این ملکیت و مال را قابل زوال میدانیم. @sh_hosein
📜 شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز: و الحمدُ لِلَّهِ الَّذى أُناديه كُلَّما شِئتُ لحاجتي، و أخلو بِهِ حَيثُ شِئْتُ لِسرى بِغَيْرِ شفيع فيقضى لى حاجتي. «حمد اختصاص به پروردگاری دارد که هرگاه او را برای برآوردن حاجاتم ندا کنم او مهیا است؛ و هرگاه بخواهم با او خلوت کنم تا سری از اسرار خودم را به او بگویم بدون اینکه شفیعی در میان باشد که حضور مرا در بارگاه جلال و جبروت او شفاعت کند این امر برای من میستر است؛ و او حاجت مرا قضاء و برآورده می کند.» همه این عبارت یک معنا را می رساند و آن اینکه این فقره از مقام دنو و نزدیکی پروردگار به انسان حکایت دارد و اینکه هیچ موجودی از پروردگار به انسان نزدیک تر نیست و او است که از همه اشیاء و موجودین نزدیک تر است. چون اطلاق شیء بر پروردگار جایز است؛ «شَيءٌ لا كالأشياء.» شيء به معناى المَشِي وُجوده است؛ یعنی آن چیزی که وجود او مورد مشیت و خواست است. اما این نزدیکی ها و انس هایی که در این دنیا هست یک روز پایان می پذیرد و تمام می شود. ما در این دنیا با افرادی انس داریم؛ اولاً میزان این انس چقدر است؟ ثانياً : مقدار و دوام این نزدیکی چقدر است؟ ثالثاً این نزدیکی ها برای چیست؟ علل و عواملی که موجب این نزدیکی ها شده است مختلف است و طبعاً در حول و حوش و دائر مدار منافع انسان دور میزند. یکی از این نزدیکی ها به خاطر رسیدن به مکنت و مال است؛ انسان به یک شخص نزدیک می شود تا اینکه بتواند از مال او استفاده کند. ۹۰ درصد نزدیکی ها در دنیا این طوری است. تا وقتی که شخصی مال دارد، مورد توجه افراد است؛ همین که مالش تمام شد، او را می گذارند و می روند. پیغمبر اکرم فرموده اند: مَن تَواضَعَ غَنيًّا لِغِناهُ فَقَد كَفَرَ ؛ «کسی که یک غنی را به خاطر غنایش تواضع کند کافر شده است.» چون او به این شخص تواضع نمیکند بلکه دارد به آن مال تواضع می کند. اگر فردا این شخص مستمند بشود، هیچ فرقی با بقیه ندارد و مورد طعن و دق افراد واقع می شود و او را کنار میاندازند! اگر دوباره بر سرمكنت رسید، میبینیم دوباره نگاه ها و احترام ها تفاوت می کند. این به خاطر دید کثرت است. وقتی دید، دید کثرت شد، طبعاً مسائل کثرتی و جنبه کثرتی این مسائل مورد توجه افراد واقع میشود و این مسئله ای است که انسان باید به آن خیلی توجه کند و خیلی دیده میشود که اصلاً نحوه برخورد انسان با فردی که مکنت ندارد، خیلی تفاوت پیدا میکند؛ اما همین که انسان بفهمد این شخص، یک شخص ثروتمند و از اغنیاء است، اصلاً نحوه صحبت عوض میشود، نحوه سلام علیک عوض می شود، نحوه تعارفات تغییر پیدا میکند همۀ اینها باطل محض است! یکی دیگر از این نزدیکی ها به خاطر رسیدن به یک مقام است؛ در حالی که آن شخص دیگر هم همین طور و به همین کیفیت است و هیچ فرقی نمی کند! پیغمبر اکرم وقتی می نشستند، شخصی که وارد میشد، نمیدانست که کدام یک از این جمع، پیغمبر است. پیغمبر این طور بود، امیرالمؤمنین اینطور بود، ائمه اینطور بودند و با بقیه فرقی نمی کردند. در حکومت امیرالمؤمنين همۀ افراد على السواء هستند و هیچ فرقی با هم نمی کنند و هیچ تفاوتی ندارند. در حکومت امام زمان این گونه خواهد بود؛ اللهمّ إِنَّا نَرغبُ إلَيك فى دولةٍ كريمةٍ تُعِزُّ بها الإسلام و أهله؛» در این دولت، اهل اسلام عزیزند. و تُذِلُّ بها النفاق و أهلَة؛ نفاق در حکومت اسلام ذلیل است. هر جا نفاقی هست اهل آن نفاق ذلیل و پست هستند. این حکومت حکومت امام زمان است. پس هر جا حکومتی دیدید که قبل از آن حکومت و بعد از آن صحبت کردنها و ارتباطات و تعارفها تفاوتی نکند، بدانید آن، حکومت حکومت حق است. این فقط در حکومت امام زمان علیه السلام است و همان چهار سالی که امیرالمؤمنین حکومت کردند؛ والسلام بقیه حکومتها دیگر کم و زیاد و بالا و پایین دارد. پس این نزدیکیها و سایر نزدیکیهایی که در این دنیا ملاحظه می کنید برای رسیدن به ریاسات است. @sh_hosein
📜 شرح دعای ابوحمزه ثُمالی 📖فراز:الحَمدُ لِلَّهِ الَّذى أُناديه كُلّما شِئتُ لِحَاجَتي وأخلُو بِهِ حَيثُ شِئتُ لِسِرى بغيرِ شفيع لى فيقضى لى حاجتي. «حمد مختص پروردگاری است که هر وقت بخواهم، برای حاجت خودم او را ندا میکنم و هر وقت بخواهم برای در میان گذاشتن سرم با او خلوت می کنم، و این خلوت و حضور به شفیع و شافعی احتیاج ندارد و او حاجتم را برآورده می کند.» حضرت موسی به پروردگار خطاب می کند: يا رب، أ قريب أنت مِنّى فأناجيك أم بَعيدٌ فأُناديك؟!«خدایا، آیا تو به ما نزدیک هستی تا اینکه با تو مناجات کنیم یا بعید هستی تا اینکه تو را ندا کنیم؟!» انسان نسبت به کسی که نزدیک اوست داد نمیزند بلکه همیشه شخص دور را ندا می کند؛ اما کسی که میخواهد در گوشی حرف بزند، اگر داد بزند، یک مقدار از سیره عقلائیه دور است. اینکه حضرت موسی این طور میفرمایند، باید ببینیم ایشان در چه مقامی بوده و خدا را چگونه تصور می کرده است؟ به هر حال ما نمی دانیم ایشان چه حالی داشته که این طور با خدا مناجات می کرده است که: «چه جهتی را رعایت بکنیم؟! آیا داد بزنیم یا آهسته بگوییم؟!» ادب در قرب و نزدیکی، آهسته صحبت کردن است و در مخاطبه با دور بلند صحبت کردن است. يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَلُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ. «ای کسانی که ایمان آورده اید صدایتان را بالای صدای پیامبر بلند نکنید...!» پیغمبر نشسته است و دارد حرف میزند اینها هم مشغول اند و دارند بر سرهم میزنند و داد و بیداد میکنند و ایشان هم همین طوری گوش میدهند. اینها به خاطر این است که آنها احترام و احتشام پیغمبر را رعایت نمی کردند و اصلاً نمی فهمیدند و پیغمبر را یک فرد مثل خودشان تصور می کردند. این عربها و مسلمانها می آمدند و از رعایت آداب و احترام هیچ نمی فهمیدند و می گفتند: یا رسول الله حَدَّثنا برای ما قصه بگو!» خیال میکردند این سوره هایی که در قرآن از قضایای لوط و هود و صالح و نوح و موسی و عیسی می آید، قصه است و خوششان می آمد یا اینکه در حضور پیغمبر می نشستند و شروع به مشاجره و منازعه میکردند و رعایت این مسائل را نمی کردند. آیه قرآن می فرماید: أَن تَحْبَطَ أَعْمَلُكُمْ»؛ «حبط» در اینجا خیلی عجیب است! یعنی تمام عملهای شما به واسطه یک بی ادبی از بین میرود، به واسطه یک صدا بلند کردن در قبال رسول خدا از بین میرود این کوچک شمردن رسول خدا نیست، بلکه کوچک شمردن خدا است کوچک شمردن واسطه فیض است،کوچک شمردن مُرسِلٌ مِنَ الله إلى الخلق است. در اینجا حضرت موسی به خدا عرضه می دارد: «آیا دور هستی که صدایت کنیم، یا نزدیک هستی که با تو مناجات کنیم؟!» پروردگار به او خطاب می کند: «من نه دور هستم و نه نزدیک، بلکه در قلب ذاکر خودم هستم.» این همان معنای وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِید؛ «ما از رگ گردن به شما نزدیک تر هستیم»است. ورید یعنی رگ حیاتی؛ اگر ورید را قطع کنند، آنقدر خون می آید که انسان می میرد. این عبارت از قرب و نزدیکی ای که خداوند متعال به ما دارد. حضرت سجاد در این عبارت: «و الحمد لله الذي أُناديه كُلّما شِئتُ لحاجتي، و أَخلُو بِهِ حَيثُ شئتُ لِسِری» دو مقام را بیان می کند؛ یک مقام، مقام بروز و ظهوراست، و یک مقام هم مقام خفاء و خلوت. وقتی انسان میخواهد حاجتی را نزد سلطان ببرد و عرضه بدارد، حاجتش را که آهسته در گوش پادشاه نمی گوید آن مقام عظمت پادشاه و سلطان، حاجب است از اینکه انسان برود و در گوش او بگوید: «بیا تا من آهسته این مطلب را به تو بگویم! هیچ وقت این کار را نمی کند؛ بلکه با دو سه متر فاصله می ایستد، رعایت بعد را میکند، رعایت ادب را میکند، بعد آن مطلب را با صدای آرام اما رسا به سلطان می گوید. در اینجا تعبیر به ندا شده است؛ یعنی آن مقام عظمت پروردگار که انسان باید بایستد و در آن مقام عرض حال و عرض حاجت و عرض قضا کند، به مقام سلطانی تشبیه شده است. در این عبارت هم حضرت سجاد رعایت آداب را در موارد استدعای می کنند. وقتی امام سجاد علیه السلام در موقع عرض حال و تقاضا و حاجت است، می فرماید: «و الحمدللَّهِ الَّذي أُناديه كُلَّما شِئْتُ لحاجتی؛ میخواهم حاجتی را نزد درگاه تو بیاورم و تو را ندا کنم و بخوانم.» ندا: یعنی خواندن و عرض حال کردن و تقاضا کردن؛ نه اینکه داد زدن. این از یک طرف؛ اما اگر بخواهم با تو خلوت کنم و سرم را بگویم، «حيث شئتُ لستری؛ بخواهم اسرار خودم را با تو در میان بگذارم»، این دیگر ندا ندارد و این دیگر «أخلو به» است، باید با تو خلوت کنم. آنجا دیگر دادزدن ندارد، دیگر عرض حال ندارد. پس هرگاه بخواهم مطلب دلم و باطنم و اسرار وجودی ام را با تو درمیان بگذارم، آنجا دیگر صحبت نمیکنم. @sh_hosein