#خــاطرات_جــهادی_سقر_یلقی
#مناطق_سیل_زده_گلستان
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا
#قـســـــمت_دوم
✅🌀 بعضی از بچهها گونی پر میکردند،
بعضی ها گونی گره می زدند، چند نفری از بچهها هم گونی ها رو با سختی به کنار رودخانه میآوردند.
🔵 دور و بر خودمو نگاه کردم دیدم
آقا سید غیبش زده ، دنبالش میگشتم که دیدم اون جلو داره کار را مهندسی میکنه
🌟👌 برو بیایی راه انداخته یه پتک برداشته و چوب هایی که برای پایه سیل بند لازم بود تو کف رودخانه زده بشه را چنان می کوبه که هرکس عمامشو نمیدید فکر میکرد صد ساله کارش سیل بند ساختن بوده 👏
💠 بعدا بهش گفتم: سید چی شد رفتی جلو کار رو دست گرفتی❓
✅ سید گفت: همون اول فهمیدم این بنده خداها میخوان کار کنن ولی نمی دونن باید چی کار کنن، این شد که رفتم جلو دست به کار شدم.
🌸👏خدایی کف اهالی روستا هم بریده بود اینو میشد از صلوات چاق کردن هاشون برای سید فهمید...
@shababazahra
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا ☝️☝️
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 #خــــــــاطرات_جــــــهادۍ
💢 #قـــســـمـت_دوم
🔹🔹🔷خلاصه این رفیق عزیز ما که حاضر نبود از موضع خودش عقب نشینی کنه، تو هر فرصتی که میشد دوستان مسئول را با کلام شیوای خودش نوازش می داد😏
🔸یه جوری صحبت میکرد که ما هم کم کم عذاب وجدان گرفته بودیم و انگار که بار گناهان عالم را رو شونه هامون حس میکردیم..😫
🔹روز آخری بود که گروه تو منطقه بود و دیگه قرار بود صبحش راه بیفتیم به سمت قم، دیگه صبرش سر اومد😡 یه ماشین جور کرد و با یکی از بچه ها رفتند برای تحقیق و شناسایی او دو تا دختر دم بخت😇😅
🔸 ما هم سر گرم جمع کردن وسایل بودیم که برگشتند، گفتیم خب چه خبر؟ اما این دوست عزیز و رفیقش که اونم دایم پارازیت میانداخت و کمکش میکرد دیگه آروم مشغول کار خودشون شدند و لام تا کام هم حرفی نمیزدند😶😐 ما هم مشغول کارهای خودمون بودیم ولی دل تو دل مون نبود ببینیم بلاخره چی شد😎🤓
🔸 بالاخره یکی از بچه ها سکوتو شکست و گفت : حاجی چی شد؟! رفتید پرس و جو بکنید؟😬
🔹این رفیق دلسوز و خونجگر ما را میگی، شروع کرد به مِن مِن کردن، یکی دوبار طفره رفت ولی بچه ها که اصرار کردند زد زیر خنده😂
🔸بچهها گفتن : نکنه دوماد شدی حاجی چرا هیچی نمیگی فقط میخندی😜
🔹گفت: آقا ما با یکی از اهالی رفتیم در خونه اون دو تا دختر دم بخت، فرد محلی هم به ما نگفت اینا چند سالشونه ، ما رفتیم توی خونه و وضع زندگیشونو دیدیم و گزارش نوشتیم، آخر سر به رابط محلی گفتم بپرس این خانمها چند سالشونه
🔸اونم پرسید و معلوم شد یکیشون پنجاه سالشه😅😂 و اون یکی حدود چهل و خورده ای😁 بندگان خدا خواستگارم هم نداشتند اما نمیدونم جهیزیه را برای چی میخواستند🙈
🔹یه لحظه سکوت اتاقو فرا گرفتو بعد بچهها افتادن به خنده و تیکه پرونی😂
🔸سید میگفت اگه خودت بری یکیشونو بگیری خودم از جیب خودم یه جهیزیه کامل برای دو تاشون میدم😁 خلاصه این برنامه شد بساط خنده اون روز، این دوست عزیزمونم شد آماج تیکه پرونی های رفقا.😜🤒
🔹خلاصه با این سوتی که داد دیگه فکر نکنم اینجوری برا کسی قدم خیر برنداره😁😵
@shababazahra
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا ☝️☝️
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#تـــــیر_آخـــر
#قسمت_دوم
🔹به حیدر گفتم با قوت برو تو دل کار اینجا ان شاالله به مشکلی بر نمی خوریم . حیدر استاد کمک گرفتن از مردم بود شعارش هم این بود ما که برای خودمان نمیخوایم که خجالت میکشید کار برای اهل بیته باید سنگ تمام گذاشت.
🔸 حیدر کارش را شروع کرد هر چه در چنته داشت رو کرد کلی روایت و داستان پشت سر هم ردیف کرد اما مردم روستا تکون نخوردند
🔹 معمولا مقاومت اولیه تو این شرایط قابل پیش بینی بود اما گارد این روستا هیچ جور شکسته نمی شد
🔸یعنی گیر کار هم سر یکی از بزرگان روستا بود آدم خوش قلبی بود ولی خیلی عجول بود نمی گذاشت حیدر کارش را انجام دهد
🔹تا می خواستیم کار را سر و سامان بدیم میزد کاسه کوزه ما را به هم می ریخت بقیه مردم هم انگار جرات حرف زدن نداشتن فقط بر بر ما را تماشا میکردند
🔹داشتیم نا امید میشدیم که حیدر برگ برنده را رو کرد دست کرد داخل جیبش چیزی در آورد همه ساکت بودند نفس ها در سینه حبس شده بود ولی مشتاق بودند ببینند که این چیه
🔸 حیدر با صدای گرفته گفت این یه کارت هدیه اس چیز زیادی توش نیست مال یه دانش آموز قمیه وقتی فهمید میام سیستان این رو به من داد گفت این همه دارایی منه دوست دارم خرج حضرت زهرا بشه
🔹 واقعا یه دانش آموز چی داره همه جواب دادند هیچی همه سرها شون را پایین انداخته بودند یه جورایی تو فکر بودند ولی باز هم صدایی از کسی بیرون نمی امد
🔸تا این که این بار هم یک نوجوان سکوت جمعیت را شکست حاجی من بیست تومان میدم خلوص این نوجوان مثل آبی بود که روی آتش ریخته میشد
🔹 ورق برگشت همهمه ها شروع شد حاجی من ندارم ولی صد تومان میدم جورش میکنم
🔸 حیدر که حالا خوشحال بود شروع کرد به نوشتن اسامی بانی ها و مقدار کمک ها را می نوشت گفت صد نه صدو ده به نیت امیرالمومنین دیگه چونه نزن آنها هم قبول میکردند نفر بعدی ...بعدی
🔹تا این که همه کسانی که داخل مسجد بودند کمک کردند بعضی ها بانی گوسفند شدند
🔸وقتی از همه مسجدی ها پول گرفتند گوشی هاشون را برداشتند برای کسایی که مسجد نبودند تماس میگرفتند و پول میگرفتند دیگه نمیشه و نداریم توی کار نبود همه مشارکت میکردند
🔹شور عجیبی میان جمعیت راه افتاده بود حالا نوبت خودمون بود ما هم قول ۵ کیسه برنج دادیم
🔸ولی آنقدر شور و اشتیاق میان مردم بالا گرفته بود که شبانه به بهانه بدرقه ما تا محل استقرار ما که حدودا ۵۰ ۶۰ کیلومتر فاصله داشت آمدند و ۵ کیسه را تحویل گرفتند
🔹اون سال تو روستای چندک برای اولین بار دسته خوبی به راه افتاد .ولی هنوز که هنوزه نمیدانم راز آن شب چه بود...
@shababazahra
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا ☝️☝️
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺