eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
319 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
+ حس میکردم شاید خطایی ازم سرزده و دیگه لایق این دیدار نیستم! همه چیز رو سپردم به دست خود آقا و مشغول روزمرگی هام شدم. صفحه چت مسئول مداحیای رو باز کردم و یکی از نماهنگ ها رو پخش کردم. همونطور که گوش می‌دادم، مشغول رسیدگی به کار های عقب افتاده شدم. یهو به خودم اومدم و دیدم دست از کار کشیدم و نیم ساعته دارم با چشمای خیس به همون یه نماهنگ گوش میدم. دلم شرحه شرحه شده بود. " خدا حافظ علی اکبر... برسون سلام بابا رو به پیغمبر... خداحافظ علی اکبر... تازه شد دوباره داغ کوچه و مادر..." دیگه نمی‌تونستم این دل بی قرار رو آروم کنم! از توان من خارج بود! دلم پر می کشید برای ضریح شش گوشه! هیچ وقت برای رفتن به عراق، زیارت حضرت علی اکبر، اولویت اهدافم نبود... ولی حالا اوضاع فرق کرده بود. حس می کردم یه گنج خیلی گرانبهایی رو کشف کردم! چقدر من بی سعادت بودم تا به اون روز. چقدر شناختم کم بود از آقاجانم حضرت علی اکبر! گریه هام شدت گرفتند. از آقا خجالت می‌کشیدم که چرا تا الآن همه عزاداریام برای ایشون ختم می‌شد به شب هشتم محرم... چرا تا الآن اسم علی اکبر رو که می‌شنیدم غصه و غم قلبم رو نمی‌فشرد!؟ چرا تا الآن برای شبهه پیغمبر، به این حال و روز نیوفتاده بودم!؟ اصلا برای غم اذان‌گوی حرم فقط باید مرد!✋🏻 این سفر رو تمام و کمال، مهمان علیِ اکبرِ حسینیم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🥀
+ قبل از دروازه اولی، ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم... چون ماشین شخصی اجازه ورود تا نزدیکی پایانه مرزی رو نداره و چون از دروازه اولی تا پایانه مرزی خیــــــــــلی راهه، کنار یه خانواده سه نفره‌یِ مسنِ عربِ ایران به امید اومدن تاکسی ایستادیم. اولین تاکسی که اومد خانواده عرب نگاهی به ما انداختند و گفتند: شما بچه دارید، هوا هم سرده. اول شما برید و ما منتظر تاکسی بعدی می‌مونیم. قدرشناسونه نگاهشون کردیم و با تشکر رفتیم سراغ راننده که با احترام پیاده شد و دست داد و گفت: آقای فلانی؟ ماهم هاج و واج گفتیم: نـــــه!😄 راننده هم گفت: شرمنده من برای بردن همون آقای فلانی اومدم😆 خلاصه ما برگشتیم و همونموقع یه تاکسی اومد و قبل از اینکه خانواده عرب مارو ببینند، سوار همون تاکسی شدند و رفتند. مسئول اون دروازه اولیه که اوضاع رو اینطوری دید، گفت: اینجا وایستید الآن به این اتوبوسه که از دور داره میاد میگم شمارو هم ببره. ماهم همون نگاه قدرشناسانه رو روانه ایشون کردیم. و چشم به یه نقطه سفید که از دور داشت به سمتمون می‌اومد و هی بزرگتر می‌شد دوختیم.👁👁 خلاصه که سوار اتوبوس شدیم و اومدیم تا دم پایانه مرزی. هیچ هزینه ای هم نگرفت ازمون. خدا خیرش بده!😁