May 11
+ حس میکردم شاید خطایی ازم سرزده
و دیگه لایق این دیدار نیستم!
همه چیز رو سپردم به دست خود آقا و
مشغول روزمرگی هام شدم.
صفحه چت مسئول مداحیای رو
باز کردم و یکی از نماهنگ ها رو پخش کردم.
همونطور که گوش میدادم، مشغول
رسیدگی به کار های عقب افتاده شدم.
یهو به خودم اومدم و دیدم دست از کار
کشیدم و نیم ساعته دارم با چشمای خیس
به همون یه نماهنگ گوش میدم.
دلم شرحه شرحه شده بود.
" خدا حافظ علی اکبر...
برسون سلام بابا رو به پیغمبر...
خداحافظ علی اکبر...
تازه شد دوباره داغ کوچه و مادر..."
دیگه نمیتونستم این دل بی قرار رو
آروم کنم! از توان من خارج بود!
دلم پر می کشید برای ضریح شش گوشه!
هیچ وقت برای رفتن به عراق، زیارت
حضرت علی اکبر، اولویت اهدافم نبود...
ولی حالا اوضاع فرق کرده بود.
حس می کردم یه گنج خیلی گرانبهایی رو
کشف کردم!
چقدر من بی سعادت بودم تا به اون روز.
چقدر شناختم کم بود از آقاجانم حضرت
علی اکبر! گریه هام شدت گرفتند.
از آقا خجالت میکشیدم که چرا تا الآن
همه عزاداریام برای ایشون ختم میشد به
شب هشتم محرم... چرا تا الآن اسم علی
اکبر رو که میشنیدم غصه و غم قلبم رو
نمیفشرد!؟ چرا تا الآن برای شبهه پیغمبر،
به این حال و روز نیوفتاده بودم!؟
اصلا برای غم اذانگوی حرم فقط باید مرد!✋🏻
این سفر رو تمام و کمال،
مهمان علیِ اکبرِ حسینیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بغض🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ چند ثانیه در بهشتــــــــــ....🌿