⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_پنجم آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_ششم
اخمهایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت.
+ درباره ی؟
بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش میداد.
_آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمیکنی!
چرا این بحث تمام نمیشد؟
+فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید!
پر بغض نگاهم کرد...
_ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا...
کنترل صدایم را از دست دادم.
+موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه...
ترسید! اشکهایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی!
بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانوادهی موسوی رسید.
بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزیاش جلوی عروس و خانوادهی عروسش شدهام...
تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصیام از شر انتخاب نا به جایم بود.
حس زندانیای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود!
حتی اگر بهای آزادیام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود!
ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید.
بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟
_سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. انشاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم.
تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود.
+مهرتون؟
گویی فراموش کرده بودم که همان لحظهی خواندن صیغه شاخهی کوچک نرگس را که مهریهاش بود، پرداخت کرده بودم...
گویی فقط به دنبال ادامهی بحث با او بودم...
منتظر ماندم اما جوابی نیامد.
عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمیکردم.
او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشهای از هال که حکم سلاخخانهام را داشت!
مادر به وسایل کنج دیوار نگاه میکرد و با گوشهی روسریاش اشکهای پیدر پیاش را از چشمانش میگرفت.
غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود!
دیدن تک تک کادوها خون به دلم میکرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و...
چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من!
عذاب وجدان داشتم... هفتهی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم میخواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه!
حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم میخورم.
اصلاً نمیدانم چه شد که به اینجا رسیدم!؟
آخرین پلان دونفرهای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنهی تماس تصویریمان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخرهاش میکردم که چادر برای چه!؟
و او حلالی ملیح کنج لبهایش مینشاند و شمرده شمرده استدلال میآورد که فضای مجازی امن نیست...
حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرمتر بودم..
چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه میکردم و نا داورانه گندم را برتر میدیدم...
خام لوندی و چربزبانی های گندم شده بودم.
آنقدر خام که کم کم قرار های دونفرهمان در پارک و کافیشاپ و سینما شروع شد..
گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری میکرد...
حتی یکبار لباس پسرانهی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. میگفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم میآید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و...
✍#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
@shabahengam•🌔•