eitaa logo
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
4.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
323 ویدیو
30 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ #تحت‌ِنظرِامام‌ِزمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_ششم اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با ا
🍁••• 📖 🌾 دست دادن و تماس با او برایم امری کاملاً عادی شده بود. اوایل عذاب وجدان داشتم اما نرم نرمک پارچه‌ای ضخیم خون‌مرده‌رنگ بر قلبم کشیده شد و آن احساس گناه هم از بین رفت. در ذهنم اصرار داشتم که این‌ها گناه نیست چرا که قصد من و گندم آشنایی بیشتر برای ازدواج است. درگیری‌های فکری‌ام زیادتر شده بود. این ماجرا برایم چون باتلاقی عمیق بود که هرچه دست و پا می‌زدم بیش‌تر گرفتار می‌شدم، تا جایی که سردرد امانم را برید. گندم نگران حال و روزم بود. اصرار داشت که به پدر پزشکش مراجعه کنم. اما من به شدت امتناع می‌کردم. هنوز امادگی رویارویی با پدرش را نداشتم. تا اینکه بالاخره در یکی از قرارهایمان که در کافی‌شاپ صورت گرفته بود، پودری در فنجان قهوه‌ام حل کرد و به دستم داد... +این چیه!؟ _آرام بخش. بخور ضرر نداره. گیاهیه. نگاهی به کف قهوه انداختم و دو دل فنجان را سر کشیدم. به ثانیه نکشید که سر دردم آرام شد. پس از آن ملاقات شوم هر روز با گندم قرار می‌گذاشتم و مقداری پودر گیاهی از او می‌گرفتم. عادت کرده بودم! رفته رفته پرخاشگر و عصبی شدم... تا جایی که یک‌بار بی‌دلیل فائزه را کتک زدم. از صدای گریه و ناله‌ی فائزه مادر به آشپزخانه دوید.. اگر لحظه‌ای دیر به سراغمان آمده بود، مشخص نبود که من با آن چاقوی گوشت‌بری چکار می‌کردم!؟ تابلوهای نقاشی‌ام سیاهه‌ای بیش نبود. دو هفته که گذشت، احساس کردم آن مقدار پودر گیاهی دیگر جواب‌گوی استرس و سردردم نیست... با گندم تماس گرفتم و برای عصر قرار گذاشتم. زودتر از موعود روی نیمکت پارک نشسته بودم و مضطرب پایم را تکان می‌دادم. از دور دیدمش که دست در دست پسرک قد بلند و باریک‌اندامی به طرفم می‌آمد. طاقت نیاوردم و باقی راه را دویدم. +کو!؟ پوزخندی زد وچون همیشه در قبال مبلغ چشم‌گیری بسته‌ای پودر کف دستم گذاشت. _سری بعد خواستی، دوبرابر این پولو باید بیاری! نفهمیدم چه گفت نگاهم میخ چشمان وحشی پسرک‌کنار دستش بود. +دا... داداشته؟ پشتش را به من کرد.. دست پسرک را گرفت و همان‌طور که می‌رفت جوابم را داد... _رِلمه! زانوانم سست شدند و لرزشی عمیق سرتا پایم را در آغوش گرفت.. آسمان غرید و ابرها بر سرم هوار شدند.. چه بلایی برسرم آمده بود!؟ من با خودم چه‌کردم!؟ نابود شدم! زیر لب نام دختر آقای موسوی را زمرمه کردم... با پشت دست محکم بر دهانم کوفتم.. طعم شور خون در دهانم پیچید.. من حق نداشتم نام او را بیاورم. خودم دیدم که ماهِ پیش سمیه‌خانم با مادر پچ‌پچ می‌کرد. خبر ازدواج دختر آقای موسوی را آورده بود! دو جمله تعریف و تمجید از نامحرم چنان هوش و حواس از سرم برده بود که دام شیطان را ندیدم! به قول باباطاهر؛ { ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد } اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دل‌ها را منحرف می‌سازد‌••• (علیه ‌السلام)🍃 پایان• ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•