eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_چهارم زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی ب
🍁••• 📖 🌾 آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت. گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم. هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود. قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم. چند روزی گذشت... اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد. چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟ چه شد که تعریفاتش برایم لذت‌بخش‌تر شد؟ می‌توانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم. روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد. _میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟ منم که انگار منتظر عکس‌العملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم. +چون جذابم؟🤔 _آره😶 و خدا می‌داند چه در دلم اتفاق افتاد! دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت. از آن به بعد چت کردن‌های گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن. همین‌که وقت گیر می‌آوردم و فارغ از کار و تابلو ها می‌شدم، به سراغ گوشی می‌رفتم. از هر پنجاه تا پیام، چهل‌تایش مال گندم بود. پیام‌هایش دلگرمم می‌کرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم می‌گرفتم و می‌فرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم! دیگر حتی حوصله‌ی جواب دادن به پیام‌های آخرشبش را هم نداشتم. چند شبی بود که پیام‌های "شبتون بخیر" هایش بی‌جواب می‌ماند. دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست می‌بودم. باید(!) اعتراف می‌کردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق می‌آورد و احساس می‌کردم با‌نمک‌تر شده‌ام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری می‌کردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصلا داشت. ولی... ولی زهرا سادات... خسته شده بودم. فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود. یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید... _چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی. +چیزی نیست... _بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم. نمی‌دانستم چطور با او در میان بگذارم.. +من... خب.. راستش.. خیره نگاهم کرد و لب زد... _به من بگو. +زهرا سادات... دستش با ضرب روی گونه‌ی راستش نشست... _وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ... اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. می‌دانست تاب دیدن گریه‌اش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را می‌گفتم؟ _ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بی‌مادر... موضوع داشت پیچیده‌تر می‌شد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. +مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم! پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد... قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم! بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟ ولی من جوابی نداشتم... خودم هم نمی‌داستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود. فقط در همین حد می‌دانستم که من دیگر زهرا سادات را نمی‌خواستم! مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟" من هم قرص و محکم می‌گفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم." مادر سر تکان می‌داد و افسوس می‌خورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمی‌شد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا می‌زد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده می‌کردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال می‌کرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لب‌های سرخش را غنچه می‌کرد و چشم‌هایش را خمار و اگر... تقه‌ای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد. _ داداش؟ نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم. +هوم؟ _میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•