eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
♥️ |• چقدر خوبه... موقعیم که کار نداریم... بگیم خـــــدا...
🌱 میگم چطوره امشبم مثل حضرت مادر، از خدا واسه خودمون چیزی نخوایم!؟ نماز رو بخونیم واسه خودِ خـــــدا••• 🍃 هدیه کنیم به امام زمانمون🍃 🌙 امشب یه جور دیگه برای ظهورشون دعا کنیم. فأغث‌یاغیاث‌المستغیثین اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎|•° امام‌علی؏: ‌_ المُواصِلُ لِلدُّنيا مَقطوعٌ••• آن كه به خاطر دنيا‌(!) پيوند برقرار كند، پيوندش گسستنى است‌••• ‌[غرر الحكم حدیث 628]
🍀نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید ازشما می‌خواهم! قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد وقفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. 🍀شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! 🍀شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت «شاه کلید» است. 📚منبع:نشان از بی نشانها •🌖•@shabahengam•🌔• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾ خدمة الحسین شرف لنا••• 🇮🇷 🇮🇶
هرچیزے اگر رهایش ڪنے پژمردہ میشود بجز 🌸 قرآ ن🌸 ڪہ اگر رهایش ڪردی، خودت پژمردہ خواهے شد بارالها ؛ 🌸 قرآن را بهار دلهاے ماقرار بدہ 🌷🌷🌷
📚‌پست ویژه نشر دهید♻️ روزی جبرائیل علیه السلام ناراحت و مضطرب پیش رسول_الله (ص) آمد .... پیامبر (ص) از او پرسید؟ چی شده ای جبرائیل چرا ناراحتی و آرام و قرار نداری..؟ عرض کرد: اي رسول_الله (ص) خداوند طبقه های جهنم را معرفی کرد... فرمودند: برایم نام ببر.... 👌🏼(این را عرض کنم که جهنم درکات است و طبقاتش در زیر_زمین است رو به پایین است. اما بهشت درجات است و طبقاتش در آسمان است) جبرائیل: .....جهنم 7 طبقه دارد. 🔥طبقه آخر از پایین نام دارد .مخصوص است. 🔥طبقه دوم نام دارد .مخصوص است 🔥طبقه سوم نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است. 🔥طبقه چهارمش نام دارد مخصوص است. 🔥طبقه پنجم نام دارد . جایگاه است... 🔥طبقه ششم نام دارد مخصوص است. 🔥و در طبقه هفتم، جبرائیل بغض گلویش را گرفت .نتوانست هفتمی را بگوید.... پیامبر (ص) فرمود جریان چی است ای جبرائیل، طبقه هفتم برای کیست... جبرئیل با گریه و زاری گفت: یا رسول_الله (ص) ، هفتمین طبقه مال امت توست.... پیامبر (ص) همانجا فریاد زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش شد و بر زمین افتاد.... آه ای جوانان امت رسول_الله (ص) تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشوید یک سال گناه، دو سال گناه، پنج سال گناه، ده سال گناه... آیا خسته نشده اید؟ تا کی عزیزان، توبه نمیکنید... 😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستید؟ 😔تا کی امر خدا و رسولش را به دست فراموشی سپرده اید.. 😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلا پیر و جوان برایش فرقی ندارد.... 😰همینکه وقتش رسید نمیتوانیم یک نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشیم... ✋🏼فقط کلام آخرم مژده‌ای از طرف پروردگار به گناهکاران و خطاکاران است .... ❤️والَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ ❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است. ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد. آل‌عمران( 135) 💖جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست...خیرخواه همدیگرباشید وبرای همدیگردعای خیر کنید .
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾ بعد شهادت سردار، تو ذهنم بود که اربعین۱۴۴۲ تموم مسیرو با عکس سردار قدم بردارم... ولـــــی ••• 🇮🇷 🇮🇶
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_پنجم آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم
🍁••• 📖 🌾 اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش می‌داد. _آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمی‌کنی! چرا این بحث تمام نمی‌شد؟ +فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید! پر بغض نگاهم کرد... _ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا... کنترل صدایم را از دست دادم. +موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه... ترسید! اشک‌هایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی! بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانواده‌ی موسوی رسید. بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزی‌اش جلوی عروس و خانواده‌ی عروسش شده‌ام... تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصی‌ام از شر انتخاب نا به جایم بود. حس زندانی‌ای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود! حتی اگر بهای آزادی‌ام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود! ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید. بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟ _سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. ان‌شاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم. تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود. +مهرتون؟ گویی فراموش کرده بودم که همان لحظه‌ی خواندن صیغه شاخه‌ی کوچک نرگس را که مهریه‌اش بود، پرداخت کرده بودم... گویی فقط به دنبال ادامه‌ی بحث با او بودم... منتظر ماندم اما جوابی نیامد. عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمی‌کردم. او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشه‌ای از هال که حکم سلاخ‌خانه‌ام را داشت! مادر به وسایل کنج دیوار نگاه می‌کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌های پی‌در پی‌اش را از چشمانش می‌گرفت. غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود! دیدن تک تک کادوها خون به دلم می‌کرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و... چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من! عذاب وجدان داشتم... هفته‌ی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم می‌خواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه! حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم می‌خورم. اصلاً نمی‌دانم چه شد که به این‌جا رسیدم!؟ آخرین پلان دونفره‌ای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنه‌ی تماس تصویری‌مان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخره‌اش می‌کردم که چادر برای چه!؟ و او حلالی ملیح کنج لب‌هایش می‌نشاند و شمرده شمرده استدلال می‌آورد که فضای مجازی امن نیست... حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرم‌تر بودم.. چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه می‌کردم و نا داورانه گندم را برتر می‌دیدم... خام لوندی و چرب‌زبانی های گندم شده بودم. آنقدر خام که کم کم قرار های دونفره‌مان در پارک و کافی‌شاپ و سینما شروع شد.. گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری می‌کرد... حتی یکبار لباس پسرانه‌ی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. می‌گفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم می‌آید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و... ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
______________________________________ ڳـوے سبقـٺ ࢪا نمـــــازشبـــــ‌خؤاݧ‌ھا ࢪبودنـد••• 🍃 [به‌سوی‌محبوب۷۷]