هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
هدایت شده از کانال۱ مرکز جهادی بقیةاللّٰه عج پایه مردمی
﷽
سبک زندگی💞
#داستانک
خانم+آقایی در #شهر_میانه📌آذربایجان شرقی به میدانی میرن که کارگران در آنجا میایستادن تا به کارگری برن...
و به آنها میگن به 3کارگر نیاز داریم ولی بیشتر از 20هزارتومان برا یهروز کاری به اونا نمیدن...
خیلیها عقب میرن و قبول نمی کنن و.....
ولی میان اون همه کارگر،
فقط 3نفر که #نیازمند_واقعی بودن به ناچاری برا20هزارتومان همراه آن زنومرد میرن، وقتی به خونه زن و مرد می رسن، حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرن
🍎🍊🍌🍉🍇🍒🍓
سپس یکی از کارگرا میگه:
کارِ ما را اَمـربفرمایید تا کارمونو شروع کنیم،
صاحبخانه بالبخندی میگه:
ما کاری نداریم که انجام بدید😃فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بدهم!
😳
کارگرها با تعجب به هم نگاه میکردن که
پس از دقایقی صاحبخانه با۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق شد و به هر نفر از کارگرها 2میلیونتومان میده و میگه که این پول زیارت #حج مان بود که انصراف دادیم!
شما که بخاطر 20هزارتومان مجبور شدید کار کنید ، حتما خیلی نیازمند هستید، این پول را به شما می دهیم که شاید خداوند هم از ما راضی باشد...
💐🌹💐
صدها فرشته بر آن دست بوسه میزنند
کهز کارِ خلق یک گره بسته وا کند
💞🎁💝
#مواسات
#رزمایش_همدلی
#کمک_به_نیازمندان
#کمک_مومنانه
#خدمت_به_خلق
#بدون_ریا
#لذت
👏🏻🙏👏🏻
#مرکز_فرهنگی_جهادی_بقیةالله_عج
🆔 @G_313yar
💕
#آپارات فقط کلیپ🎬
http://www.aparat.com/markazjahadi
💐
صفحه اینستاگرام 📸 🎬
https://instagram.com/G313yar
🌹
کانال۱ تلگرام مرکز جهادی:
https://t.me/G_313yar
💕
کانال۲ تلگرام فقط کلیپ🎬
https://t.me/G313yar
💞
کانال ایتا
https://eitaa.com/g_313yar
💝
هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
#داستانک
حتما بخوانید واقعا قشنگ بود👇
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مىکنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند. عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه انداز چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم... مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت من نمىتوانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيایید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند توکه در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم🌹
هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
هدایت شده از کانال۱ مرکز جهادی بقیةاللّٰه عج پایه مردمی
﷽
سبک زندگی💞
#داستانک
خانم+آقایی در #شهر_میانه📌آذربایجان شرقی به میدانی میرن که کارگران در آنجا میایستادن تا به کارگری برن...
و به آنها میگن به 3کارگر نیاز داریم ولی بیشتر از 20هزارتومان برا یهروز کاری به اونا نمیدن...
خیلیها عقب میرن و قبول نمی کنن و.....
ولی میان اون همه کارگر،
فقط 3نفر که #نیازمند_واقعی بودن به ناچاری برا20هزارتومان همراه آن زنومرد میرن، وقتی به خونه زن و مرد می رسن، حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرن
🍎🍊🍌🍉🍇🍒🍓
سپس یکی از کارگرا میگه:
کارِ ما را اَمـربفرمایید تا کارمونو شروع کنیم،
صاحبخانه بالبخندی میگه:
ما کاری نداریم که انجام بدید😃فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بدهم!
😳
کارگرها با تعجب به هم نگاه میکردن که
پس از دقایقی صاحبخانه با۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق شد و به هر نفر از کارگرها 2میلیونتومان میده و میگه که این پول زیارت #حج مان بود که انصراف دادیم!
شما که بخاطر 20هزارتومان مجبور شدید کار کنید ، حتما خیلی نیازمند هستید، این پول را به شما می دهیم که شاید خداوند هم از ما راضی باشد...
💐🌹💐
صدها فرشته بر آن دست بوسه میزنند
کهز کارِ خلق یک گره بسته وا کند
💞🎁💝
#مواسات
#رزمایش_همدلی
#کمک_به_نیازمندان
#کمک_مومنانه
#خدمت_به_خلق
#بدون_ریا
#لذت
👏🏻🙏👏🏻
@G_313yar
﷽
#داستانک
شهیدی که بعداز۱۷سال زنده شد
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید
🔹می گفت:
اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تُجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حُجره پدر را تَرک کردم و به وهمراه بچه های تفحص لشکر۲۷محمدرسولاللّٰه(ص)
راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همانا... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکیدوسالی گذشته بود و منو همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم...سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهداء عطرآگین.تا اینکه...📞
🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیداشد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم.💸نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.💔
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهداء کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد، #شهیدسیدمرتضیدادگر 🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غَرقِ در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🌀 اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن
👇
#لطفا_نشر_دهید
هدایت شده از کانال۱ مرکز جهادی بقیةاللّٰه عج پایه مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#تلنگر #مرحوم_کافی 🎤🎧 #داستانک
کسی برات، کاری نمیکنه خودت یه کاری کن
تا زنده ای🥰
خودت وقف کن
خودت احسان کن
خودت خوبی و نیکی و... کن
البته شیطان زود پشیمونت میکنه که بی خیال بشی
پس با قدرت به سمت هدفت برو ،
سوره ناس و فلق رو بخون تا گووولت نزنه
و کاره درست رو انجام بده به ندای دلت گوش کن
#مرکزجهادیبقیةالله عج
🆔 @G313yar
🇮🇷
ایتا+سروش+تلگرام+اینستاگرام+تؤییتر👆
#داستانک
ماجرای شعر معروف؟؟؟
﷽
روزى طلبهای از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرضه میدارد:شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردید ، درحالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟!
💔
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت #نجف_اشرف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟! شب مولاعلی(علیه السلام) را درخواب میبیند که آن حضرت به او میفرماید:اگر مى خواهى در #نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است،و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى میخواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلانکَس مراجعه کنى،چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند
🤔
پس از این خواب،دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه میدارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!! بار دیگر حضرت علی«ع»را درخواب میبیند که میفرماید :
سخن همان است که گفتم،اگر در جوار ما با این اوضاع میتوانى استقامت ورزى اقامت کن،اگر نمیتوانى باید به #هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى:
(به آسمان رود و کار آفتاب کند)
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن،کتابها و لوازم مختصرى که داشته به فروش میرساند و اهل خیر هم با او مساعدت میکنند تاخود را به هندوستان مى رساند و در شهر #حیدرآباد سراغ خانه آن #راجه را میگیرد،مردم از این که طلبه ى فقیر باچنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب میکنن
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود،پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح مولا علی(ع)شعرى بگم،یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگررا بگویم،به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم،مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود،به شعراى ایران مراجعه کردم،مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمیزد،پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین(ع)قرار نگرفته است،لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصرع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید،نصف داراییم را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او درآورم،
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید،دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و بامصراع من هماهنگ است
طلبه گفت،مصراع اول چه بود؟
+راجه گفت:من گفته بودم:
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
_طلبه گفت :مصراع دوم از من نیست،بلکه لطف خود امیرالمؤمنین علی(ع)است
راجه سجده شکر کردوخواند:
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند
🌞
وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولاعلی«ع»
فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند،نتیجه نظر حق در حقِّ عبد چه خواهد کرد؟
♥️
اَللّهُـمَّ عَجـِّل لِوَلیِّکَ الفَـرَج🎋
📙
کتاب #شبهای_پیشاور رو خوندی؟؟؟
📖 @shabhae_pishavar
🎧
👆
ایتا/سروش/تلگرام
کپی همه مطالب حلال جهت ترویج فرهنگ حق و عدالت
هدایت شده از کانال۱ مرکز جهادی بقیةاللّٰه عج پایه مردمی
﷽
#داستانک
✍🏻
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر ، روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هـدر میدی انرژی؟
شده بود #بابابرقی
⚡️🥇⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامِ!
اتاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینِ گلم
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم خیلی مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی مدرک دانشگاهی هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم مینازم
🎩😎💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشم فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا #استخدام و #مصاحبه میرفتم.
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم. بسه دیگه...
هی نصیحت ، هی پند ، هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخند مهربونی😃گفت: فرزند گلم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
🤓
تو دلــم غُـرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییم رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما
⛔️➡️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سرریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜👩🏻🎓🧑🏼🎓👨🏻🎓👩🏻🏫
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه،منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَن !!
✂️
🤯
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عـُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کار ت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞
#اللّهُـمَّ_عَجـِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَـرَج 🆔