eitaa logo
شبهای با شهدا
263 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
286 ویدیو
5 فایل
💫 در شب‌های ظلمانی ، با این ستاره ها می شود راه را پیدا کرد ✅ کاری از راویان نور
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد شهید بخیر؛ تازه زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که رفت پادگان و نیامد. هیچ خبری هم نداد. خیلی نگران شدم. چشمم به در مانده بود. میرفتم دم در، میآمدم از مادرش میپرسیدم «پس چرا نیومد؟» مادرش میگفت: «عزیزم من که عادت کردم. نگران نباش. حتماً مونده پادگان.» تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز آمد. مادرش تا علی را دید شروع کرد به داد و بیداد که هنوز نفهمیده‌ای زن گرفته ای. این دختر تا صبح نخوابیده. علی هم مدام قربان صدقه‌ی مادرش میرفت و عذرخواهی می کرد. خیلی ناراحت بودم. رفتم توی اتاق. آمد دنبالم. یک چیز روزنامه پیچ داد دستم. عذرخواهی کرد. گفت از ماشین پیاده شده و مسافت طولانی ترمینال تبریز تا خانه را پیاده آمده که برایم هدیه بخرد. دنبال لباس نیلی میگشته. نیلی رنگ مورد علاقه ام بود. چیزی پیدا نکرده بود و دست آخر از مغازه پدرش یک قواره پارچه برایم برداشته بود. گفت باور کن اصلاً نمیتوانستم تماس بگیرم." "گفت: «خب قول دادیم که به هم تذکر بدهیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «نه.» گفت: «مشکلِ تو جنوب یا کردستانِ من نیست. مشکلت اینه که . وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی. بعد از نماز صبح، دعا میخوندی، آرامش میگرفتی. ظهر قرآن میخوندی. شب صحیفه دستت بود. منم خیلی به خودم میبالیدم که همچین همسری دارم. الان بعد از نماز، سریع چادرت رو میاندازی زمین و میدویی آشپزخونه.» گفتم «میخوام منتظر نباشی، اذیت نشی، گرسنه نمونی.» گفت: «من حاضرم غذا نخورم. حاضرم یک ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی. از کتاب @shabhayeshahid
یاد شهید #حسن_آبشناسان بخیر؛ همین که جنگ شروع شد رفت کردستان. با شهید بروجردی آنجا دوست شد. با هم منطقه را پاکسازی می کردند، همه میگفتند نقشه هایش برای جنگ های نامنظم بی نقص است. خودش می رفت شناسایی. تکاور کوهستان بود. از کوه خسته نمیشد، جایی که همه می ماندند، #خودش_میرفت_جلو. سال ۵۹ که جنگ شروع شد، رفت جنوب. باز با همان شیوه جنگ های نا منظم، عراقی ها را از قسمتی از دشت عباس رانده بود عقب، بیست نفری هم اسیر گرفته بود که از اولین اسرای جنگ بود. روزهای اول جنگ خیلی از ارتشی های قدیمی رفتند. خیلی ها هم پاکسازی شدند.به جای همه شان افسرهای بی تجربه تر یا جوان تری گذاشته بودند. خیلی از هم قطارهای حسن که نمی توانستند زیر دست فرماندهان جدید کار کنند، استعفا دادند. خیلی ها هم به حسن میگفتند چه طور تحمل میکنی زیر دست کسی باشی که نصف تو نه سواد دارد نه تجربه؟ حسن میگفت ما همه مون مثل دکتری هستیم که بالای سر مریض توی اتاق عمل است.حالا که به خاطر مخالفت با دکتر دیگر نمی شود مریض را ول کرد، رفت بیرون. ما این همه آموزش دیده ایم، تمرین کرده ایم، دوره گذرانده ایم که امروز #به_درد_مملکت_بخوریم وگرنه همه آن کارها بی فایده بوده. راست میگفت تا آخر هم سر این حرفش ماند.... از کتاب #نیمه_پنهان_ماه ( شهید آبشناسان ) شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid