#خاطره_شهید_علی_امرایی. سردار؛ دلگرمی خانواده مدافعان حرم بود
با خواهر شهید هم کلام میشویم. «اعظم امرایی» میگوید: «کار پدر و مادرم از جمعه تا امروز شده گریه. سردار، دلگرمی خانواده شهدای مدافع حرم بود.»
او از تیر ١٣٩۴می گوید، از لحظه شهادت سه شهید؛ «داعش در حال پیشروی بوده و مدافعان حرم، برای اجرای یک عملیات از منطقه درعا به سمت دمشق حرکت میکنند. برادرم علی، ابراهیم غفاری و محمدحمیدی با هم بودند که ماشینشان در اثر اصابت راکت منفجر میشود و هر سه نفر در یک زمان به شهادت میرسند. ماشینی که در آن سردار سلیمانی و چند نفر دیگر از مدافعان حرم بودند با فاصله ۱۷ دقیقه از ماشین برادرم به همان نقطهای میرسند که این سه نفر شهید شده و تکههای بدنشان در اطراف ماشین پراکنده شده بود.»
بغض امان نمیدهد. گریههای خواهر شهید، خاطره را نیمه کاره میگذارد. حق دارند، ۴ سال گذشته و سنگینی داغ شهادت سردار سلیمانی دوباره رنگ تازهای پاشیده به داغ برادر.
#شهید_علی_امرایی_خاطره
او هر زمان که در امورات زندگی با مشکلی سخت و دشوار و یا لاینحل برخور میکرد خویشتن و دیگران را به صبر و تحمل و سعه صدر و توسل به سیدالشهدا(ع) و توکل بر خداوند جل جلاله و خواندن زیارت عاشورا دعوت می کرد. معتقد بود زیارت عاشورا هر امر لا ینحلی را حل میکند. مگر آنکه مصلحت خداوند بر چیز دیگری قرار گرفته باشد. زیرا ذات مقدس پروردگار مصلحت ما را درچیز دیگری میداند که این به نفع ماست. ولی اعتقاد به حرکت و تلاش در امور زندگی داشتند و تنبلی را نکوهش میکردند. فردبسیار پرتلاشی بود. یکی از اعتقادات مستحکم او که همیشه ورد زبانش بود این بود که خرج کردن برای امام حسین (ع) برکت زیادی دارد و جایگزینی برای آن نمیتوان پیدا کرد. منظور او از خرج کردن، چند بُعدی و چند وجهی بود. تلاش جسمانی و فیزیولوژیکی، رفتاری، گفتاری، عمل کردن به دستورات قرآن و اهل بیت، خرج کردن مادی و غیره بود
#وصیتنامه_شهید_علی_امرایی_محبت_اهلبیت_ع
حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
یاد#شهید_غلامرضا_نعمتی بخیر. غلامرضا،فرزند سومم در اداخر زمستان در تهران به دنیا آمد.او کودکی آرام و بی سر و صدا بود.به یاد ندارم برایش اسباب بازی خریده باشم.سرگرمی او بازی با خاک باغچه و ساختن کاسه و بشقاب گلی بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
پانزده سالش تمام نشده بود که تصمیم گرفت به جبهه برود.پدرش میگفت تو بچه ای و باید به درس و مشقت برسی اما او دست بردار نبود،مرتب دور من میچرخید و اصرار و التماس میکرد که پدرش را راضی کنم.هیچ وقت او را آنقدر مصمم و مشتاق کاری ندیده بودم.سرانجام رضایت نامه را امضا کردم و او رفت.نمیدانم چقدر در کردستان خدمت کرد چرا که روزها در نظرم مثل ماه بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
خیلی زود مرخصی غلامرضا تمام شد.موقع رفتن گفت اگر خدا خواست و سالم برگشتم این بار دیگر به جبهه نمیروم،میروم دنبال درس و زندگی،با هن تا جلوی در رفتیم.گفت مادر نمیخواهد بیرون بیایی،بعد به سرعت از در بیرون رفت و در را بست.پارچ آب دستم بود،میخواستم پشت سرش اب بریزم،رفتم به کوچه،او دور شده بود،اب را ریختم پشت سرش و قل هو الله خواندم.برگشت و نگاهم کرد.تا برگشت پارچ آب از دستم افتاد و جان از دست و پایم رفت. شادی روحش#صلوات.
#وصیتنامه_شهید_غلامرضا_نعمتی_شهادت
. . . به هیچ عنوان اطمینان ندارم که شهید شوم خداوندا رحمتی کن که آنچنان که تو دوست داری بمیرم و در لحظه مرگ ، قلبم مالامال از عشق تو باشد .کلیه زنجیرها را به دور ریخته باشم که جز تو به هیچ کس و هیچ چیز امید ندارم . . . مادرهمیشه قهرمانم . . . در سوگ من اگر چه مشکل است ، صبور باش . . . چون تمامی بسیجیان که در جبهه ها هستند همه فرزند شما هستند آنها را همیشه یاد کنید . . . پدر و مادر عزیزم ما بسیجیان به خاطر خاک نمی جنگیم.