eitaa logo
🌹 شبنم 🌹
379 دنبال‌کننده
39هزار عکس
27.8هزار ویدیو
359 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نحو برخورد یک #پاسدار با #ناصر_ملک_مطیعی ...خیلی منقلب شدم 🌺🇮🇷 @shabnamshabna
📝 حکایت‌های شفاهی شهدا زنده‌اند اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه می‌کرد، طوری که فرش‌ها را خیس کرده بود. با پسرم فرش‌ها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا. در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد. یک همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟ آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( را شیخ خطاب می‌کردند) را به خواب دیدم که بسیار و بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمی‌زنید؟! آبگرمکن منزل ما خرابه و بچه‌ها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن‌ را در منزل باز و تعمیر کرد. برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم می‌کند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل می‌کند. 📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخ‌بیگ 🆔 @Shabnamshabna
📝 حکایت‌های شفاهی شهدا زنده‌اند اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه می‌کرد، طوری که فرش‌ها را خیس کرده بود. با پسرم فرش‌ها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا. در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد. یک همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟ آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( را شیخ خطاب می‌کردند) را به خواب دیدم که بسیار و بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمی‌زنید؟! آبگرمکن منزل ما خرابه و بچه‌ها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن‌ را در منزل باز و تعمیر کرد. برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم می‌کند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل می‌کند. 📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخ‌بیگ 🆔 @Shabnamshabna
📝 حکایت‌های شفاهی شهدا زنده‌اند اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه می‌کرد، طوری که فرش‌ها را خیس کرده بود. با پسرم فرش‌ها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا. در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد. یک همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟ آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( را شیخ خطاب می‌کردند) را به خواب دیدم که بسیار و بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمی‌زنید؟! آبگرمکن منزل ما خرابه و بچه‌ها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن‌ را در منزل باز و تعمیر کرد. برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم می‌کند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل می‌کند. 📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخ‌بیگ 🆔 @Shabnamshabna
✅ آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهيد مهدي زين‌الدين ناهار منزل پدر آقامهدي مهمان بوديم. همه دورتادور سفره نشسته بودند. پدر و مادر و خواهر و برادر آقامهدي هم بودند. من رفتم تا از آشپزخانه چيزي براي سفره بياورم. چنددقیقه‌ای طول كشيد تا برگشتم. وقتي آمدم سر سفره، تقریباً همه نصف غذايشان را خورده بودند. نگاه كردم، ديدم آقامهدي دست به غذايش نزده تا من برگردم و با هم غذا را بخوريم. اين كارش تا الآن در ذهن من مانده است. 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
✅ آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید حسن حقیقت‌دوست عبادت کردنش مثل ما نبود که هر وقت حال و حوصله داشتیم نماز و دعایی بخوانیم؛ راز و نیازش با خدا را آن‌قدر بااهمیت می‌دانست که برایش برنامه‌ریزی کرده بود؛ توی دفتر خاطراتش این‌طور نوشته بود: صبح‌ها زیارت عاشورا؛ ساعت دو بعدازظهر، یک صفحه قرآن؛ شب، نماز شب؛ شب، موقع خواب، یک تسبیح صلوات. پایین برگه هم نوشته بود «اگر خداوند سعادت و توفیق انجام این برنامه‌ها را به من بدهد، بسیار خوشحال می‌شوم.» 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
✅ آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید حاج محمدابراهیم همت زمستان بود و ما در اسلام‌آباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشم‌های سرخ و خسته‌اش داد می‌زد چند شب است نخوابیده. تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم. گفت «نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم.» گفتم: ولی تو، بعد از این همه‌وقت، خسته‌وکوفته آمده‌ای... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد داد دستم و گفت «بفرما بخور.» 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
✅ آن‌ها پاسدار بودند 🔰شهید حسن صوفی بهترین دوستان حسن، بچه‌های جنوب شهری بودند. بچه‌هایی که از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند. یک روز دیدم حسن بدون کاپشن و کلاه آمده، گفتم: پس کاپشن و کلاهت کو؟ چی‌کارشون کردی؟! گفت «یک یاز دوستام سردش بود، دادم بهش.» با تعجب پرسیدم: پس خودت چی؟ خندید و حرف را عوض کرد. 😝شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
✅ آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهيد سید محسن صفوي با اين‌كه خيلي كم در خانه بود، اما دورادور هواي من و بچه‌ها را داشت. تلفن كه مي‌زد، از همه‌چيز سؤال مي‌كرد تا خيالش از بابت ما راحت شود. من هم با وجود همه سختي‌ها هميشه سعي مي‌كردم جوابي بدهم كه او ناراحت نشود. يك روز خواهر آقامحسن آمد منزل ما. آن روز من و بچه‌ها مريض بوديم. صبح روز بعد كه آقامحسن تلفن كرد، گفتم حال همگي خوب است. همان روز به منزل خواهرش هم زنگ مي‌زند و می‌فهمد كه من مريض هستم. صبح روز بعد، زنگ در حياط را زدند. آقامحسن پشت در بود. قبل از ظهر همان روز مرا به دكتر برد و عصر به جبهه برگشت. آقامحسن 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت ديگر هم بايد برمي‌گشت. فقط آمده بود من و بچه‌ها را ببرد دكتر و حالمان را بپرسد. 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
دلها روزت مبارک. ❤️1:20❤️ 📡 
🌺 روز پاسدار مبارک 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید علی ماهانی یک‌بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی‌سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می‌شدم، نیم‌خیز هم که شده از جا بلند می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، بلند می‌شد. می‌گفتم: علی‌جان! مگه غریبه هستم؟! چرا به خودت زحمت می‌دی؟! می‌‌گفت «احترام به والدین، دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه‌ حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این‌همه لباس را شستی؟! گفت «اگه دو دست هم نداشتم، بازهم وجدانم قبول نمی‌کرد من اینجا باشم و شما زحمت شستن لباس‌ها را بکشی» 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamdhabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید عبدالحسین برونسی شغلش بنایی بود. هر خانه‌ای را که می‌ساخت، انگار برای خودش می‌ساخت. از کار کم نمی‌گذاشت. خانه‌ای که می‌ساخت واقعاً‌ خانه بود. به همین خاطر هم بود که کمتر کارگری می‌توانست با او دوام بیاورد. می‌گفت « نانی که می‌خورم باید حلال باشه. روز قیامت من باید از صاحب‌کار طلبکار باشم نه اون از من.» به همین خاطر هم بود که روزها زودتر از همه سر کار می‌آمد و دیر از همه هم می‌رفت. 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهيد مهدي زين‌الدين ناهار منزل پدر آقامهدي مهمان بوديم. همه دورتادور سفره نشسته بودند. پدر و مادر و خواهر و برادر آقامهدي هم بودند. من رفتم تا از آشپزخانه چيزي براي سفره بياورم. چنددقیقه‌ای طول كشيد تا برگشتم. وقتي آمدم سر سفره، تقریباً همه نصف غذايشان را خورده بودند. نگاه كردم، ديدم آقامهدي دست به غذايش نزده تا من برگردم و با هم غذا را بخوريم. اين كارش تا الآن در ذهن من مانده است. 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
👆هشت توصیه رهبر معظم انقلاب به سپاه 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
👆مروری بر عملکرد سپاه پاسداران 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
🌷خاطراتی آموزنده از پاسداران شهید 🔹روز پاسدار روز اسطوره‌های شرف و پایداری مبارک 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید حسن حقیقت‌دوست عبادت کردنش مثل ما نبود که هر وقت حال و حوصله داشتیم نماز و دعایی بخوانیم؛ راز و نیازش با خدا را آن‌قدر بااهمیت می‌دانست که برایش برنامه‌ریزی کرده بود؛ توی دفتر خاطراتش این‌طور نوشته بود: صبح‌ها زیارت عاشورا؛ ساعت دو بعدازظهر، یک صفحه قرآن؛ شب، نماز شب؛ شب، موقع خواب، یک تسبیح صلوات. پایین برگه هم نوشته بود «اگر خداوند سعادت و توفیق انجام این برنامه‌ها را به من بدهد، بسیار خوشحال می‌شوم.» 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهيد سید محسن صفوي با اين‌كه خيلي كم در خانه بود، اما دورادور هواي من و بچه‌ها را داشت. تلفن كه مي‌زد، از همه‌چيز سؤال مي‌كرد تا خيالش از بابت ما راحت شود. من هم با وجود همه سختي‌ها هميشه سعي مي‌كردم جوابي بدهم كه او ناراحت نشود. يك روز خواهر آقامحسن آمد منزل ما. آن روز من و بچه‌ها مريض بوديم. صبح روز بعد كه آقامحسن تلفن كرد، گفتم حال همگي خوب است. همان روز به منزل خواهرش هم زنگ مي‌زند و می‌فهمد كه من مريض هستم. صبح روز بعد، زنگ در حياط را زدند. آقامحسن پشت در بود. قبل از ظهر همان روز مرا به دكتر برد و عصر به جبهه برگشت. آقامحسن 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت ديگر هم بايد برمي‌گشت. فقط آمده بود من و بچه‌ها را ببرد دكتر و حالمان را بپرسد. 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamdhabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
آن‌ها پاسدار بودند 🔰شهید حسن صوفی بهترین دوستان حسن، بچه‌های جنوب شهری بودند. بچه‌هایی که از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند. یک روز دیدم حسن بدون کاپشن و کلاه آمده، گفتم: پس کاپشن و کلاهت کو؟ چی‌کارشون کردی؟! گفت «یک یاز دوستام سردش بود، دادم بهش.» با تعجب پرسیدم: پس خودت چی؟ خندید و حرف را عوض کرد. 😝شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
آن‌ها پاسدار بودند 🔰 شهید علی ماهانی یک‌بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی‌سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می‌شدم، نیم‌خیز هم که شده از جا بلند می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، بلند می‌شد. می‌گفتم: علی‌جان! مگه غریبه هستم؟! چرا به خودت زحمت می‌دی؟! می‌‌گفت «احترام به والدین، دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه‌ حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این‌همه لباس را شستی؟! گفت «اگه دو دست هم نداشتم، بازهم وجدانم قبول نمی‌کرد من اینجا باشم و شما زحمت شستن لباس‌ها را بکشی» 🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 🌐 @shabnamshabna 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃